<hr> معنی : ملاقات کننده، مهمان، زائر، دیدارگر <hr> معانی دیگر : شبح، روح، مهاجر، سیاح، سیار

معنی : ملاقات کننده، مهمان، زائر، دیدارگر معانی دیگر : شبح، روح، مهاجر، سیاح، سیار

visitant

<hr> معنی : دیدار، عیادت، مهاجرت موسمی <hr> معانی دیگر : سرکشی، بازدید، ملاقات، بلای آسمانی، تنبیه الهی، (زن یا شوهر طلاق گرفته) حق دیدار از فرزند(ان)، ملاقات فرزند(ان)، ملاقات برای تسلی سوگواران، پیام آسمانی، (جانورشناسی) مهاجرت پرنده یا جانور به مکان یا محل غیر عادی

معنی : دیدار، عیادت، مهاجرت موسمی معانی دیگر : سرکشی، بازدید، ملاقات، بلای آسمانی، تنبیه الهی، (زن یا شوهر طلاق گرفته) حق دیدار از فرزند(ان)، ملاقات فرزند(ان)، ملاقات برای تسلی سوگواران، پیام آسمانی، (جانورشناسی) مهاجرت پرنده یا جانور به مکان یا محل غیر عادی

visitation

<hr> معنی : عیادت <hr> معانی دیگر : دیدنی، ملاقات

معنی : عیادت معانی دیگر : دیدنی، ملاقات

visiting

<hr> معنی : کارت ویزیت <hr> معانی دیگر : کارت ویزیت (calling card هم می گویند)، کارت اسم درفرانسه

معنی : کارت ویزیت معانی دیگر : کارت ویزیت (calling card هم می گویند)، کارت اسم درفرانسه

visiting card

<hr> (امریکا) استاد مهمان، استاد مدعو (استاد یک دانشگاه که به عنوان مهمان مدتی در دانشگاه دیگر درس می دهد)

(امریکا) استاد مهمان، استاد مدعو (استاد یک دانشگاه که به عنوان مهمان مدتی در دانشگاه دیگر درس می دهد)

visiting professor

<hr> معنی : سیاح، مهمان، توریست، گشت گر، دیدارگر، دیدن کننده، عیادت کننده <hr> معانی دیگر : بازدید کننده، ویزیتور، ملاقات کننده

معنی : سیاح، مهمان، توریست، گشت گر، دیدارگر، دیدن کننده، عیادت کننده معانی دیگر : بازدید کننده، ویزیتور، ملاقات کننده

visitor

<hr> معنی : افتاب گردان، لبه پیش امده کلاه <hr> معانی دیگر : (بخش متحرک جلو کلاهخود یا کلاه ایمنی که صورت را می پوشاند) رخ پوش، نقاب، ماسک، روبند، (کلاه و غیره) آفتابگیر، سایه افکن، vizor افتاب گردان

معنی : افتاب گردان، لبه پیش امده کلاه معانی دیگر : (بخش متحرک جلو کلاهخود یا کلاه ایمنی که صورت را می پوشاند) رخ پوش، نقاب، ماسک، روبند، (کلاه و غیره) آفتابگیر، سایه افکن، vizor افتاب گردان

visor

<hr> معنی : چشم انداز، دور نما، منظره مشهود از مسافت دور <hr> معانی دیگر : منظره، (امریکا ـ مخفف) سازمان کمک به مستمندان

معنی : چشم انداز، دور نما، منظره مشهود از مسافت دور معانی دیگر : منظره، (امریکا ـ مخفف) سازمان کمک به مستمندان

vista

<hr> معنی : عینی، بصری، دیدنی، دیداری، دیدی، وابسته به دید <hr> معانی دیگر : وابسته به بینایی، تصوری، تجسمی، فرتورانگیز، (خلبانی و غیره) انجام شدنی با چشم (و نه به کمک ابزار)، چشمی، رجوع شود به: visible، تصویری، فرتوری، (فیلم سینمایی ـ تلویزیون) تکه ی فیلم یا عکس (که در فیلم های خبری یا مستند به کار می رود)، (جمع ـ فیلم و تلویزیون) عوامل بصری (در برابر عوامل صوتی و غیره)

معنی : عینی، بصری، دیدنی، دیداری، دیدی، وابسته به دید معانی دیگر : وابسته به بینایی، تصوری، تجسمی، فرتورانگیز، (خلبانی و غیره) انجام شدنی با چشم (و نه به کمک ابزار)، چشمی، رجوع شود به: visible، تصویری، فرتوری، (فیلم سینمایی ـ تلویزیون) تکه ی فیلم یا عکس (که در فیلم های خبری یا مستند به کار می رود)، 

visual

<hr> (سنجش قدرت بینایی) دقت دید

(سنجش قدرت بینایی) دقت دید

visual acuity

visual display unit

visual inspection

visualisation

visualise

<hr> معنی : تجسم، تصور، تجسم فکری <hr> معانی دیگر : تجسم فکری

معنی : تجسم، تصور، تجسم فکری معانی دیگر : تجسم فکری

visualization

<hr> معنی : تصور کردن، تجسم کردن، متصور ساختن، در پیش چشم نمودار کردن <hr> معانی دیگر : مجسم کردن، تنا کردن، در فکر خود دیدن، پیش بینی کردن، مرئی شدن یا کردن، پدیدار کردن یا شدن، نمایان کردن یا شدن

معنی : تصور کردن، تجسم کردن، متصور ساختن، در پیش چشم نمودار کردن معانی دیگر : مجسم کردن، تنا کردن، در فکر خود دیدن، پیش بینی کردن، مرئی شدن یا کردن، پدیدار کردن یا شدن، نمایان کردن یا شدن

visualize

visualizer

visually

visually impaired

<hr> معنی : تاریخچه، حیات، زندگی <hr> معانی دیگر : (معمولا کوتاه) زیستنامه، شرح زندگانی، بیوگرافی

معنی : تاریخچه، حیات، زندگی معانی دیگر : (معمولا کوتاه) زیستنامه، شرح زندگانی، بیوگرافی

vita

<hr> معنی : اساسی، حیاتی، واجب، وابسته بزندگی <hr> معانی دیگر : وابسته به زندگی یا زنده ماندن، کیانی، جانی، زیستی، ورجی، جانبخش، حیاتی و مماتی، اصلی، مهم، جانفرسا، مهلک، جانگیر، پرشور، سرزنده، بانشاط، (جمع) اندام های حیاتی (مثلا قلب یا مغز یا ریه ها)، مهند اندام

معنی : اساسی، حیاتی، واجب، وابسته بزندگی معانی دیگر : وابسته به زندگی یا زنده ماندن، کیانی، جانی، زیستی، ورجی، جانبخش، حیاتی و مماتی، اصلی، مهم، جانفرسا، مهلک، جانگیر، پرشور، سرزنده، بانشاط، (جمع) اندام های حیاتی (مثلا قلب یا مغز یا ریه ها)، مهند اندام

vital

<hr> (میزان هوایی که ریه ها می توانند با فشار به بیرون بدمند) ظرفیت حیاتی

(میزان هوایی که ریه ها می توانند با فشار به بیرون بدمند) ظرفیت حیاتی

vital capacity

<hr> نیروی حیات، زیست نیرو

vital force

vital organ

<hr> معنی : امار زاد و ولد و مرگ و میر، امار حیاتی <hr> معانی دیگر : آمار حیاتی (مانند آمار تولد و ازدواج و مرگ)، آمار مهند

معنی : امار زاد و ولد و مرگ و میر، امار حیاتی معانی دیگر : آمار حیاتی (مانند آمار تولد و ازدواج و مرگ)، آمار مهند

vital statistics

<hr> معنی : اعتقاد به اصالت حیات، حیات گرایی، خاصیت حیاتی <hr> معانی دیگر : (فلسفه) زیست گرایی، اصالت حیات، زندگی باوری

معنی : اعتقاد به اصالت حیات، حیات گرایی، خاصیت حیاتی معانی دیگر : (فلسفه) زیست گرایی، اصالت حیات، زندگی باوری

vitalism

<hr> معنی : سر زندگی، خاصیت حیاتی، انرژی و زنده دلی، قدرت یا خاصیت حیاتی <hr> معانی دیگر : شور، نشاط، پرجنب و جوشی، پرتکاپویی، ورجایی، رجوع شود به: vital force

معنی : سر زندگی، خاصیت حیاتی، انرژی و زنده دلی، قدرت یا خاصیت حیاتی معانی دیگر : شور، نشاط، پرجنب و جوشی، پرتکاپویی، ورجایی، رجوع شود به: vital force

vitality

<hr> معنی : تحریک کردن، زندگی بخشیدن، حیات بخشیدن، زنده کردن، زندگی دادن <hr> معانی دیگر : جان بخشیدن، جانمند کردن، احیا کردن

معنی : تحریک کردن، زندگی بخشیدن، حیات بخشیدن، زنده کردن، زندگی دادن معانی دیگر : جان بخشیدن، جانمند کردن، احیا کردن

vitalize

<hr> از لحاظ زندگی، بطورواجب یا ضروری

از لحاظ زندگی، بطورواجب یا ضروری

vitally

<hr> معنی : اعضای حیاتی و موثر بدن <hr> معانی دیگر : اعضای حیاتی و موثر بدن مثل قلب و ریه

معنی : اعضای حیاتی و موثر بدن معانی دیگر : اعضای حیاتی و موثر بدن مثل قلب و ریه

vitals

<hr> معنی : ویتامین <hr> معانی دیگر : ویتامین

معنی : ویتامین معانی دیگر : ویتامین

vitamin

vitamin a

<hr> (رجوع شود به: ascorbic acid) ویتامینc

(رجوع شود به: ascorbic acid) ویتامینc

vitamin c

<hr> ویتامین e، vitamin ویتامین

ویتامین e، vitamin ویتامین

vitamin e

<hr> وابسته به زرده ی تخم مرغ، زرده ای، زرده تخم مره، مربوط به زرده تخم مره، زرده تخم مرغی

وابسته به زرده ی تخم مرغ، زرده ای، زرده تخم مره، مربوط به زرده تخم مره، زرده تخم مرغی

vitelline

<hr> زرده ی تخم مرغ، زرده تخم مره

زرده ی تخم مرغ، زرده تخم مره

vitellus

<hr> معنی : فاسد کردن، خراب کردن، تباه کردن، تباه شدن، معیوب ساختن، بلا اثر کردن، ناپاک ساختن <hr> معانی دیگر : ناقص کردن، معیوب کردن، دچار ضلالت کردن، گمراه کردن، پست کردن، (قرارداد یا سند و غیره) بی اعتبار کردن، لغو کردن، باطل کردن، فاسد شدن

معنی : فاسد کردن، خراب کردن، تباه کردن، تباه شدن، معیوب ساختن، بلا اثر کردن، ناپاک ساختن معانی دیگر : ناقص کردن، معیوب کردن، دچار ضلالت کردن، گمراه کردن، پست کردن، (قرارداد یا سند و غیره) بی اعتبار کردن، لغو کردن، باطل کردن، فاسد شدن

vitiate

<hr> معنی : صنعت شرابسازی، زراعت انگور برای تهبیه شراب <hr> معانی دیگر : (کشاورزی) موکاری، پرورش انگور، زراعت انگور، موکاری

معنی : صنعت شرابسازی، زراعت انگور برای تهبیه شراب معانی دیگر : (کشاورزی) موکاری، پرورش انگور، زراعت انگور، موکاری

viticulture

<hr> (پزشکی) لک و پیس، پیسی

vitiligo

<hr> معنی : شیشه ای، زجاجی، شبیهشیشه <hr> معانی دیگر : وابسته به یا ساخته شده از شیشه، آبگینه ای، شیشه مانند، زرق و برق

معنی : شیشه ای، زجاجی، شبیهشیشه معانی دیگر : وابسته به یا ساخته شده از شیشه، آبگینه ای، شیشه مانند، زرق و برق

vitreous

vitreous humor

<hr> معنی : شیشه سازی، تبدیل به شیشه <hr> معانی دیگر : شیشه سازی، تبدیل به شیشه

معنی : شیشه سازی، تبدیل به شیشه معانی دیگر : شیشه سازی، تبدیل به شیشه

vitrification

<hr> (فرانسه) ویترین، جعبه آینه، کمد شیشه دار

(فرانسه) ویترین، جعبه آینه، کمد شیشه دار

vitrine

<hr> معنی : زاج، توتیا، تند و سوزنده، جوهر گوگرد زدن به، نمک جوهر گوگرد، سخن تند <hr> معانی دیگر : (شیمی) زاج، کات، زاج زرد، اسید سولفوریک، (سخن یا نگارش) تندی، تلخی، نیش، کات زدن به، زاج زدن، vitriolic نمک جوهرگوگرد، جوهرگوگرد اسیدسولفوریک زدن به

معنی : زاج، توتیا، تند و سوزنده، جوهر گوگرد زدن به، نمک جوهر گوگرد، سخن تند معانی دیگر : (شیمی) زاج، کات، زاج زرد، اسید سولفوریک، (سخن یا نگارش) تندی، تلخی، نیش، کات زدن به، زاج زدن، vitriolic نمک جوهرگوگرد، جوهرگوگرد اسیدسولفوریک زدن به

vitriol

<hr> معنی : زاج، توتیا، تند و سوزنده، نمک جوهر گوگرد، سخن تند، جوهر گوگرد <hr> معانی دیگر : (سخن یا نگارش) تند، تلخ، سوزان، نیشدار، گزنده، زاج مانند، وابسته به یا دارای زاج، کات دار، vitriol نمک جوهرگوگرد، جوهرگوگرد اسیدسولفوریک زدن به

معنی : زاج، توتیا، تند و سوزنده، نمک جوهر گوگرد، سخن تند، جوهر گوگرد معانی دیگر : (سخن یا نگارش) تند، تلخ، سوزان، نیشدار، گزنده، زاج مانند، وابسته به یا دارای زاج، کات دار، vitriol نمک جوهرگوگرد، جوهرگوگرد اسیدسولفوریک زدن به

vitriolic

vitro

<hr> معنی : توهین، بد زبانی، سرزنش، بد گویی، ناسزا گویی، توبیخ <hr> معانی دیگر : فحاشی، لیچار، بد و بیراه، دشنام گویی، گنده زبانی، توبی

معنی : توهین، بد زبانی، سرزنش، بد گویی، ناسزا گویی، توبیخ معانی دیگر : فحاشی، لیچار، بد و بیراه، دشنام گویی، گنده زبانی، توبی

vituperation

<hr> معنی : فحاش، بدزبان، وابسته به ناسزاگویی <hr> معانی دیگر : بدزبان، فحاش، وابسته به ناسزاگویی

معنی : فحاش، بدزبان، وابسته به ناسزاگویی معانی دیگر : بدزبان، فحاش، وابسته به ناسزاگویی

واژه های حرف "v" - جملات نمونه