مترادف و متضاد

break into

<hr> (ماشین آلات و غیره را) 1- پیاده کردن، از هم باز کردن، تکه تکه کردن 2- بس کردن، متوقف کردن، 1- ناگهان قطع شدن (مذاکرات یا توفان و غیره) 2- قطع دوستی کردن، قهر کردن با

(ماشین آلات و غیره را) 1- پیاده کردن، از هم باز کردن، تکه تکه کردن 2- بس کردن، متوقف کردن، 1- ناگهان قطع شدن (مذاکرات یا توفان و غیره) 2- قطع دوستی کردن، قهر کردن با

break off

<hr> معنی : تاول زدن، شیوع یافتن، جوش زدن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) سخت کوشیدن، جان کندن، 1- ناگهان آغاز کردن یا شدن، 2- ناگهان فرار کردن 3- (از جوش یا تاول و غیره) پوشیده شدن، گل زدن، فرار ناگهانی (از زندان و محاصره و غیره)، گریز

معنی : تاول زدن، شیوع یافتن، جوش زدن معانی دیگر : (عامیانه) سخت کوشیدن، جان کندن، 1- ناگهان آغاز کردن یا شدن، 2- ناگهان فرار کردن 3- (از جوش یا تاول و غیره) پوشیده شدن، گل زدن، فرار ناگهانی (از زندان و محاصره و غیره)، گریز

break out

break through

<hr> معنی : خرد کردن <hr> معانی دیگر : شکستن (یا خرد کردن یا کشیدن یا پاره کردن) و به تکه های کوچک تقسیم کردن، متلاشی کردن، تکه تکه کردن، داغان کردن

معنی : خرد کردن معانی دیگر : شکستن (یا خرد کردن یا کشیدن یا پاره کردن) و به تکه های کوچک تقسیم کردن، متلاشی کردن، تکه تکه کردن، داغان کردن

break to pieces

<hr> معنی : تفکیک کردن، تجزیه، انحلال <hr> معانی دیگر : تجزیه، انحلال درهم شکنی، فروریختن، فروپاشی، فروریخت، تلاشی، فساد، فروریزش، پایان، فروکش، ایستایی، اضمحلال، فروشکاف، فروشکاف the breakup of the soviet empire فروپاشی امپراطوری شوروی

معنی : تفکیک کردن، تجزیه، انحلال معانی دیگر : تجزیه، انحلال درهم شکنی، فروریختن، فروپاشی، فروریخت، تلاشی، فساد، فروریزش، پایان، فروکش، ایستایی، اضمحلال، فروشکاف، فروشکاف the breakup of the soviet empire فروپاشی امپراطوری شوروی

break up

break-up

<hr> معنی : شکستنی <hr> معانی دیگر : از مقررات تخطی کردن، قانون شکنی کردن، تخلف کردن، شکننده، زود شکن، نقض شدنی، ظرف شکننده

معنی : شکستنی معانی دیگر : از مقررات تخطی کردن، قانون شکنی کردن، تخلف کردن، شکننده، زود شکن، نقض شدنی، ظرف شکننده

breakable

<hr> معنی : شکست <hr> معانی دیگر : از سرعت مجاز تجاوز کردن، شکستن، شکستگی، چیز شکسته، مقدار شکستگی، شکستنی

معنی : شکست معانی دیگر : از سرعت مجاز تجاوز کردن، شکستن، شکستگی، چیز شکسته، مقدار شکستگی، شکستنی

breakage

<hr> معنی : جدایی، فرار، استعفاء، رم، هجوم وحشیانه گله گوسفند و گاو <hr> معانی دیگر : گوزیدن، چسیدن، ضرطه در کردن، عدول یا سرپیچی (از سنت یا روش و غیره)، جدا شده، جدایی گرای، انشعابی، ترک، (تئاتر و غیره) زودشکن (اشیای قلابی که در صحنه های زد و خورد و غیره به آسانی و به طور بی خطر شکسته یا متلاشی می شوند)

معنی : جدایی، فرار، استعفاء، رم، هجوم وحشیانه گله گوسفند و گاو معانی دیگر : گوزیدن، چسیدن، ضرطه در کردن، عدول یا سرپیچی (از سنت یا روش و غیره)، جدا شده، جدایی گرای، انشعابی، ترک، (تئاتر و غیره) زودشکن (اشیای قلابی که در صحنه های زد و خورد و غیره به آسانی و به طور بی خطر شکسته یا متلاشی می شوند)

breakaway

<hr> معنی : تفکیک، سقوط ناگهانی، از کار افتادگی، تجزیه کردن، درهم شکستن، از اثر انداختن، تقسیم بندی کردن <hr> معانی دیگر : ترک دوستی یا همبستگی کردن، (از حزب و غیره) انشعاب کردن، (از سنت و غیره) عدول کردن، خرابی، خراب شدن (ماشین آلات و ابزار و غیره)، اختلال، از دست دادن سلامتی (جسمی و روانی)، فروپاشی، فروریزش، تلاشی، فروریخت، فروکافت، (رقص های محلی امریکا) جنبش و چرخش تند، از پناهگاه یا نهانگاه بیرون آمدن، 1- خراب شدن، 2- جسما یا روحا بیمار شدن، (از شدت بیماری) افتادن، 3- فایق آمدن، دشمن و حریف را از پای درآوردن، سقوط ناگهانی، درهم شکننده، فروریختن، طبقه بندی کردن

معنی : تفکیک، سقوط ناگهانی، از کار افتادگی، تجزیه کردن، درهم شکستن، از اثر انداختن، تقسیم بندی کردن معانی دیگر : ترک دوستی یا همبستگی کردن، (از حزب و غیره) انشعاب کردن، (از سنت و غیره) عدول کردن، خرابی، خراب شدن (ماشین آلات و ابزار و غیره)، اختلال، از دست دادن سلامتی (جسمی و روانی)، فروپاشی، فروریزش

breakdown

<hr> معنی : موج شکن <hr> معانی دیگر : شکستنی، شکننده، زود شکن، نقض شدنی، ظرف شکننده، شکستگی، چیز شکسته، مقدار شکستگی، شخص یا چیز شکننده، (دستگاه خرد کننده ی سنگ و زغالسنگ و غیره) سنگ کوب، خرده ساز، - کوب، بشکه ی کوچک آب (که در قایق های نجات حمل می شود)، تغار آب، موج بزرگی که بساحل خورده ودرهم می شکند

معنی : موج شکن معانی دیگر : شکستنی، شکننده، زود شکن، نقض شدنی، ظرف شکننده، شکستگی، چیز شکسته، مقدار شکستگی، شخص یا چیز شکننده، (دستگاه خرد کننده ی سنگ و زغالسنگ و غیره) سنگ کوب، خرده ساز، - کوب، بشکه ی کوچک آب (که در قایق های نجات حمل می شود)، تغار آب، موج بزرگی که بساحل خورده ودرهم می شکند

breaker

<hr> معنی : صبحانه، افطار، ابچرا، صبحانه خوردن <hr> معانی دیگر : ناشتایی، چاشت، صبحانه دادن

معنی : صبحانه، افطار، ابچرا، صبحانه خوردن معانی دیگر : ناشتایی، چاشت، صبحانه دادن

breakfast

<hr> معنی : تفکیک، فتق <hr> معانی دیگر : بریدگى، شکستگى، پاره گى علوم مهندسى : قطع شدگى معمارى : گسیختگى قانون ـ فقه : هتک حرز و ورود غیر قانونى به ملک غیر به هر شکل و به هر وسیله اى که باشد

معنی : تفکیک، فتق معانی دیگر : بریدگى، شکستگى، پاره گى علوم مهندسى : قطع شدگى معمارى : گسیختگى قانون ـ فقه : هتک حرز و ورود غیر قانونى به ملک غیر به هر شکل و به هر وسیله اى که باشد

breaking

breaking and entering

<hr> نقطه ی شکست (میزان فشاری که موجب شکستن یا شکسته شدن مصالح و غیره می گردد)، سرحدی که پس از آن شخص اختیار از دست می دهد و یا از جا در می رود، طاقت، بیتاب شدن

نقطه ی شکست (میزان فشاری که موجب شکستن یا شکسته شدن مصالح و غیره می گردد)، سرحدی که پس از آن شخص اختیار از دست می دهد و یا از جا در می رود، طاقت، بیتاب شدن

breaking point

<hr> معنی : فوق العاده خطرناک، بسیار وحشتناک <hr> معانی دیگر : (در مورد سرعت یا میزان کار و غیره) کمرشکن، طاقت فرسا، سرسام آور، بسیار وحشتناک مثل سرعت زیاد

معنی : فوق العاده خطرناک، بسیار وحشتناک معانی دیگر : (در مورد سرعت یا میزان کار و غیره) کمرشکن، طاقت فرسا، سرسام آور، بسیار وحشتناک مثل سرعت زیاد

breakneck

<hr> معنی : شکاف، پیشرفت غیرمنتظره، عبورازمانع، رسوخ مظفرانه <hr> معانی دیگر : پیشرفت یا کشف مهم (در علوم یا مذاکرات و غیره)، رخنه کردن (در خطوط دفاعی دشمن وغیره)، رسوخ، فرا شکافت، عبورازمانع، رسو&nbsp; مظفرانه، پیشرفت غیرمنتظره علمی یافنی

معنی : شکاف، پیشرفت غیرمنتظره، عبورازمانع، رسوخ مظفرانه معانی دیگر : پیشرفت یا کشف مهم (در علوم یا مذاکرات و غیره)، رخنه کردن (در خطوط دفاعی دشمن وغیره)، رسوخ، فرا شکافت، عبورازمانع، رسو مظفرانه، پیشرفت غیرمنتظره علمی یافنی

breakthrough

breakup

<hr> معنی : موج شکن <hr> معانی دیگر : موج شکن (breakwall هم می گویند)

معنی : موج شکن معانی دیگر : موج شکن (breakwall هم می گویند)

breakwater

<hr> معنی : سیم <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی)، بریم (abramis brama)، انواع ماهیان دریایی از تیره ی sparidae، (قدیمی) حرارت دادن ته کشتی و ساییدن آن (به منظور تمیز کردن)، داغ کردن و خراشاندن، ماهی سیم

معنی : سیم معانی دیگر : (جانورشناسی)، بریم (abramis brama)، انواع ماهیان دریایی از تیره ی sparidae، (قدیمی) حرارت دادن ته کشتی و ساییدن آن (به منظور تمیز کردن)، داغ کردن و خراشاندن، ماهی سیم

bream

<hr> معنی : سینه، پستان، نوک پستان، وجدان، افکار، هر چیزی شبیه پستان، سینه بسینهشدن، با سینه دفاع کردن <hr> معانی دیگر : پستان (در پستانداران نر و ماده)، پستان زن یا مرد، چچو، ممه، آغوش، بر، کش، صدر، سینه ی حیوان، بخش پیشین و بالایی پیراهن و غیره، پیش سینه، هر چیزی که به سینه تشبیه شود، با سینه جلو رفتن (در شنا یا از میان جمعیت و غیره)، سینه کش رفتن، روی سینه خزیدن، مقابله کردن، روبرو شدن با، پیشرفتن، سینه سپر کردن، (مجازی) منبع خوراک، سرچشمه ی تغذیه (روحی و جسمی)، (کان شناسی) ته دالان معدن (که در آن مشغول حفاری هستند)، برابر

معنی : سینه، پستان، نوک پستان، وجدان، افکار، هر چیزی شبیه پستان، سینه بسینهشدن، با سینه دفاع کردن معانی دیگر : پستان (در پستانداران نر و ماده)، پستان زن یا مرد، چچو، ممه، آغوش، بر، کش، صدر، سینه ی حیوان، بخش پیشین و بالایی پیراهن و غیره، پیش سینه، هر چیزی که به سینه تشبیه شود، با سینه جلو رفتن (در ش

breast

<hr> معنی : زره سینه، سینهبند اسب <hr> معانی دیگر : زره سینه، سینه بند اسب، زره سینه، سینه پوش، جوشن سینه، چارایینه

معنی : زره سینه، سینهبند اسب معانی دیگر : زره سینه، سینه بند اسب، زره سینه، سینه پوش، جوشن سینه، چارایینه

breast plate

<hr> معنی : شنای پروانه <hr> معانی دیگر : شنای پروانه، شنای پروانه، شنای پاپیون، شنای پاپیون مسابقهی شنای پروانه

معنی : شنای پروانه معانی دیگر : شنای پروانه، شنای پروانه، شنای پاپیون، شنای پاپیون مسابقهی شنای پروانه

breaststroke

<hr> معنی : استحکام یا سنگر موقتی، نردهبندی عرشه جلو کشتی <hr> معانی دیگر : سنگر موقت، دیواره ی پدافندی که با عجله بسازند، خاکریز جان پناه، سنگر ایستاده

معنی : استحکام یا سنگر موقتی، نردهبندی عرشه جلو کشتی معانی دیگر : سنگر موقت، دیواره ی پدافندی که با عجله بسازند، خاکریز جان پناه، سنگر ایستاده

breastwork

<hr> معنی : نسیم، نفس، رایحه، دم، نیرو، جان <hr> معانی دیگر : نیروی دمزنی، تنفس معمولی، دما، بخار، هوایی که از چیزی برخیزد، بوی دهان، نسیم ملایم، لحظه، زمان کوتاه، (زبان شناسی) دمش، دمیده، زمزمه، نجوا، دمزنی، نفس کشی، روان، پچ پچ، مکث، وقفه، ایست کوتاه

معنی : نسیم، نفس، رایحه، دم، نیرو، جان معانی دیگر : نیروی دمزنی، تنفس معمولی، دما، بخار، هوایی که از چیزی برخیزد، بوی دهان، نسیم ملایم، لحظه، زمان کوتاه، (زبان شناسی) دمش، دمیده، زمزمه، نجوا، دمزنی، نفس کشی، روان، پچ پچ، مکث، وقفه، ایست کوتاه

breath

<hr> معنی : استنشاق کردن، نفس کشیدن، دم زدن <hr> معانی دیگر : دمیدن، تنفس کردن، زیستن، زندگی کردن، الهام کردن، روح تازه دمیدن، (شعر قدیم) نجوا کردن، آهسته گفتن، درگوشی گفتن، فرصت نفس تازه کردن دادن، (شعر قدیم) بو دادن، (شعر قدیم) ملایم وزیدن، نفس نفس زدن، تاسیدن، هوا دادن به شراب (برای بهتر کردن مزه و بو)، (در مورد پارچه و غیره) توسط هوا یا آب یا بخار (و غیره) قابل نفوذ بودن، رسوخ پذیر بودن

معنی : استنشاق کردن، نفس کشیدن، دم زدن معانی دیگر : دمیدن، تنفس کردن، زیستن، زندگی کردن، الهام کردن، روح تازه دمیدن، (شعر قدیم) نجوا کردن، آهسته گفتن، درگوشی گفتن، فرصت نفس تازه کردن دادن، (شعر قدیم) بو دادن، (شعر قدیم) ملایم وزیدن، نفس نفس زدن، تاسیدن، هوا دادن به شراب (برای بهتر کردن مزه و بو)، (د

breathe

<hr> معنی : مردن <hr> معانی دیگر : نفس آخر را کشیدن

معنی : مردن معانی دیگر : نفس آخر را کشیدن

breathe one's last

<hr> معنی : مکی، استراحت <hr> معانی دیگر : کسی که به گونه ی ویژه ای دم می زند، (خودمانی) کسی که با تلفن مزاحم دیگران می شود و به جای حرف زدن نفس بلند می کشد، هواکش، رطوبت زدا، تنفس (بین دو کلاس یا دو زمان پر فعالیت)، فرصت نفس کشیدن، مکک

معنی : مکی، استراحت معانی دیگر : کسی که به گونه ی ویژه ای دم می زند، (خودمانی) کسی که با تلفن مزاحم دیگران می شود و به جای حرف زدن نفس بلند می کشد، هواکش، رطوبت زدا، تنفس (بین دو کلاس یا دو زمان پر فعالیت)، فرصت نفس کشیدن، مکک

breather

<hr> معنی : تنفس، دم زنی <hr> معانی دیگر : زنده، در حال دمزنی، نفس کش، یک نفس، یک دم، زمان لازم برای یک دمزنی

معنی : تنفس، دم زنی معانی دیگر : زنده، در حال دمزنی، نفس کش، یک نفس، یک دم، زمان لازم برای یک دمزنی

breathing

<hr> جای نفس کشیدن، جای کافی، فرصت جم خوردن، ایست، مکک

جای نفس کشیدن، جای کافی، فرصت جم خوردن، ایست، مکک

breathing space

<hr> معنی : مشتاق، بی نفس، بی جان <hr> معانی دیگر : از نفس افتاده، نفس گیر، (شعر قدیم) مرده، نفس نفس زنان، (در اثر ترس یا هیجان و غیره) از نفس بازمانده، دم فرو کشیده، (در مورد سبک نگارش) پر هیجان و گیرا، پر اشتیاق

معنی : مشتاق، بی نفس، بی جان معانی دیگر : از نفس افتاده، نفس گیر، (شعر قدیم) مرده، نفس نفس زنان، (در اثر ترس یا هیجان و غیره) از نفس بازمانده، دم فرو کشیده، (در مورد سبک نگارش) پر هیجان و گیرا، پر اشتیاق

breathless

<hr> معنی : نفس نفس زنان <hr> معانی دیگر : با نهایت اشتیاق

معنی : نفس نفس زنان معانی دیگر : با نهایت اشتیاق

breathlessly

<hr> معنی : مهیج، باهیجان <hr> معانی دیگر : هیجان آور، خیره کننده، تعجب آور، ترس آور

معنی : مهیج، باهیجان معانی دیگر : هیجان آور، خیره کننده، تعجب آور، ترس آور

breathtaking

<hr> معنی : با روح، در معرض نسیم <hr> معانی دیگر : توام با صدای تنفس، نفسی، درمعر­ نسیم

معنی : با روح، در معرض نسیم معانی دیگر : توام با صدای تنفس، نفسی، درمعر­ نسیم

breathy

breck

<hr> معنی : لوحه، لوح <hr> معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول فعل: breed، پروردن، پروراندن، باراوردن

معنی : لوحه، لوح معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول فعل: breed، پروردن، پروراندن، باراوردن

bred

<hr> معنی : کفل، نشیمن، ته تفنگ، ته توپ، تهدار کردن <hr> معانی دیگر : کپل (کفل)، سرین، سرون، ساغری، بخش پایین یا عقب چیزی، کولاس (توپ جنگی)، جان لوله، ته لوله ی تفنگ و توپ (وغیره)، کولاس دار کردن، ته لوله دار کردن (تفنگ و غیره)

معنی : کفل، نشیمن، ته تفنگ، ته توپ، تهدار کردن معانی دیگر : کپل (کفل)، سرین، سرون، ساغری، بخش پایین یا عقب چیزی، کولاس (توپ جنگی)، جان لوله، ته لوله ی تفنگ و توپ (وغیره)، کولاس دار کردن، ته لوله دار کردن (تفنگ و غیره)

breech

<hr> معنی : گلنگدن تفنگ <hr> معانی دیگر : (در تفنگ و غیره) گلنگدن، کولاس، گلنگدن

معنی : گلنگدن تفنگ معانی دیگر : (در تفنگ و غیره) گلنگدن، کولاس، گلنگدن

breechblock

<hr> معنی : شلوار، تنبان، نیم شلواری <hr> معانی دیگر : شلوار تنگی که تا زیر زانو می آمد، زیرشلواری تنگ (زمستانی)

معنی : شلوار، تنبان، نیم شلواری معانی دیگر : شلوار تنگی که تا زیر زانو می آمد، زیرشلواری تنگ (زمستانی)

breeches

<hr> معنی : نوع، جنس، گونه، اعقاب، اولاد، پروردن، بار اوردن، بدنیا آوردن، پرورش دادن، تربیت کردن، زاییدن، تولید کردن <hr> معانی دیگر : بچه آوردن (از رحم مانند پستانداران و از تخم مانند پرندگان و غیره)، زادن، زاد و ولد کردن، تولید مثل کردن، زادگیری کردن، پس انداختن، فروردن (فرآوردن)، تولید کردن یا شدن، ایجاد کردن، بالیدن، پسودن، تخم گیری کردن، (از راه گزینش تخم و غیره) گیاه به عمل آوردن، به جفت گیری آوردن، (از راه گزینش و اصلاح نژاد) نوع ویژه ای از حیوان یا گیاه را پروردن، آموزاندن، تعلیم دادن، گونه ی ویژه ای از جانور یا گیاه (که توسط انسان به عمل آمده باشد)، دام پرورده، گیاه پرورده، صنف، طبقه، بدنیااوردن، فرزند

معنی : نوع، جنس، گونه، اعقاب، اولاد، پروردن، بار اوردن، بدنیا آوردن، پرورش دادن، تربیت کردن، زاییدن، تولید کردن معانی دیگر : بچه آوردن (از رحم مانند پستانداران و از تخم مانند پرندگان و غیره)، زادن، زاد و ولد کردن، تولید مثل کردن، زادگیری کردن، پس انداختن، فروردن (فرآوردن)، تولید کردن یا شدن، ایجاد ک

breed

<hr> معنی : تولید کننده <hr> معانی دیگر : حیوان یا گیاهی که بچه می آورد، بارور، بارآور، (جانور یا گیاه) تخمی، کسی که جانور یا گیاه پرورش می دهد، پروردگر

معنی : تولید کننده معانی دیگر : حیوان یا گیاهی که بچه می آورد، بارور، بارآور، (جانور یا گیاه) تخمی، کسی که جانور یا گیاه پرورش می دهد، پروردگر

breeder

<hr> معنی : تولید مثل، تعلیم و تربیت <hr> معانی دیگر : بچه آوری، زایش، زاد و ولد، جفتگیری، زادگیری، (انسان) آموزش و پرورش، بار آوردن (به ویژه در آداب معاشرت و رفتار)، پرورش

معنی : تولید مثل، تعلیم و تربیت معانی دیگر : بچه آوری، زایش، زاد و ولد، جفتگیری، زادگیری، (انسان) آموزش و پرورش، بار آوردن (به ویژه در آداب معاشرت و رفتار)، پرورش

breeding

<hr> محل نشو و نمو، پروردگاه، جایی که در آن حیوان ویژه ای تولید مثل می کند، بستره، گانگاه، محل یا شرایط موجب تولید و گسترش چیزی (مانند عقیده یا فعالیت و غیره)

محل نشو و نمو، پروردگاه، جایی که در آن حیوان ویژه ای تولید مثل می کند، بستره، گانگاه، محل یا شرایط موجب تولید و گسترش چیزی (مانند عقیده یا فعالیت و غیره)

breeding ground

<hr> معنی : نسیم، روح، بادملایم، باد شمال یا شمال شرقی، وزیدن <hr> معانی دیگر : سبک باد، (امریکا - عامیانه) کار آسان، سهل، مثل آب خوردن، (عامیانه) به آسانی و تندی حرکت کردن، مثل باد رفتن، با آسودگی و سرعت رفتن یا آمدن، (انگلیس - عامیانه) سر و صدا، جنجال، شلوغی، (هواشناسی) بادی که سرعت آن بین چهار و سی و یک مایل در ساعت باشد (رجوع شود به: beaufort scale)، زغال نیم سوز، زغال سنگ و زغال تقریبا سوخته (که برای ساختن سمنت با سیمان مخلوط می کنند)، قطعات کوچک زغال و زغال سنگ (به قطر 1/27 سانتی متر یا کمتر)، زغال ریزه، خاکه زغال، وزیدن مانندنسیم

معنی : نسیم، روح، بادملایم، باد شمال یا شمال شرقی، وزیدن معانی دیگر : سبک باد، (امریکا - عامیانه) کار آسان، سهل، مثل آب خوردن، (عامیانه) به آسانی و تندی حرکت کردن، مثل باد رفتن، با آسودگی و سرعت رفتن یا آمدن، (انگلیس - عامیانه) سر و صدا، جنجال، شلوغی، (هواشناسی) بادی که سرعت آن بین چهار و سی و یک ما

breeze

<hr> معنی : بادمانند، نسیم وار <hr> معانی دیگر : نسیم وار، بادمانند

معنی : بادمانند، نسیم وار معانی دیگر : نسیم وار، بادمانند

breezily

<hr> معنی : وزش نسیمی <hr> معانی دیگر : خنکی، ملایمت

معنی : وزش نسیمی معانی دیگر : خنکی، ملایمت

breeziness

<hr> معنی : خنک، شادی بخش، نسیم دار، تازه <hr> معانی دیگر : پر نسیم، بادی، سرزنده، شاد و سبکبال، خوش، خوش هوا، ملایم

معنی : خنک، شادی بخش، نسیم دار، تازه معانی دیگر : پر نسیم، بادی، سرزنده، شاد و سبکبال، خوش، خوش هوا، ملایم

واژه های حرف "b" - مترادف و متضاد