مترادف و متضاد

<hr> معنی : پست، پایی، پادار، دارای پا <hr> معانی دیگر : (محلی) کم اهمیت، نکبتی، رجوع شود به: footsie، مستمند

معنی : پست، پایی، پادار، دارای پا معانی دیگر : (محلی) کم اهمیت، نکبتی، رجوع شود به: footsie، مستمند

footy

<hr> معنی : ضربت نادرست، با خام دستی زدن، بد زدن، بد ساختن، سرهم بندی کردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه هنگام زدن ضربه در بازی گلف) بد زدن، بد انجام دادن، (دست و پا) چلفتی کردن، خام دستی

معنی : ضربت نادرست، با خام دستی زدن، بد زدن، بد ساختن، سرهم بندی کردن معانی دیگر : (به ویژه هنگام زدن ضربه در بازی گلف) بد زدن، بد انجام دادن، (دست و پا) چلفتی کردن، خام دستی

foozle

<hr> معنی : ابله، کج کلاه، ادم خودساز و جلف <hr> معانی دیگر : (در اصل) آدم احمق، آدم نابخرد

معنی : ابله، کج کلاه، ادم خودساز و جلف معانی دیگر : (در اصل) آدم احمق، آدم نابخرد

<hr> معنی : خودسازی، جلفی، کارهای جلف <hr> معانی دیگر : (در مورد مرد) ژیگول مابی، سوسول بازی، خودآرایی (بیش از حد)، مکش مرگ مایی، خودسای، خودنمایی

معنی : خودسازی، جلفی، کارهای جلف معانی دیگر : (در مورد مرد) ژیگول مابی، سوسول بازی، خودآرایی (بیش از حد)، مکش مرگ مایی، خودسای، خودنمایی

foppery

<hr> معنی : خود نما، جلف <hr> معانی دیگر : جلف، خود نما

معنی : خود نما، جلف معانی دیگر : جلف، خود نما

foppish

<hr> معنی : بواسطه، در مدت، برای، بخاطر، بمنظور، بجهت، از طرف، به بهای، برله، بقدر، بطرفداری از، در برابر، در مقابل، مربوط به، بجای، برای اینکه، چون که، زیرا که <hr> معانی دیگر : بهر، به جای، در عوض، از طرف (کسی دیگر)، از سوی، به سود، به نفع، به هواخواهی از، موافق، به افتخار (کسی)، به احترام، به منظور، به جهت، به مقصد، به سوی، عازم، برای انجام (یا دستیابی به)، به عنوان، درپی، در جستجوی، برای طلب، برای هدف بخصوصی، مناسب برای، درخور، درباره ی، در مورد، با درنظر گرفتن، با وجود، از شدت، به نسبت، در ازای، به مبلغ، به قیمت، برای مدت، به دلیل آن که، پیشوند:، دور (از)، جدا (از)، فرا ـ [forget و forbid]، مخفف:، برون مرزی، مال

معنی : بواسطه، در مدت، برای، بخاطر، بمنظور، بجهت، از طرف، به بهای، برله، بقدر، بطرفداری از، در برابر، در مقابل، مربوط به، بجای، برای اینکه، چون که، زیرا که معانی دیگر : بهر، به جای، در عوض، از طرف (کسی دیگر)، از سوی، به سود، به نفع، به هواخواهی از، موافق، به افتخار (کسی)، به احترام، به منظور، به جهت

<hr> معنی : مثلا <hr> معانی دیگر : برای مثال، برای نمونه، بانمون

معنی : مثلا معانی دیگر : برای مثال، برای نمونه، بانمون

for example

<hr> معنی : مثلا <hr> معانی دیگر : برحسب مثال

معنی : مثلا معانی دیگر : برحسب مثال

for instance

<hr> معنی : فروختنی <hr> معانی دیگر : برای فروش، فروشی، موجودبرای فروش

معنی : فروختنی معانی دیگر : برای فروش، فروشی، موجودبرای فروش

for sale

for that

for the sake

<hr> معنی : علوفه، علیق، سورسات، تلاش و جستجو برای علیق، علف، کاوش کردن، خوراک دادن، پی علف گشتن <hr> معانی دیگر : خوراک دام، دام خوراک، خوراک جویی، به چرا روی، چرا، آذوقه جویی، توشه جویی، غارت، (مجازی) جستجو، کند و کاو، خوراک جویی کردن، دنبال علوفه (یا آذوقه) رفتن، (به ویژه خوراک را) غارت کردن، دنبال (مایحتاج خود) گشتن، جستجو کردن، کندوکاو کردن، غارت کردن

معنی : علوفه، علیق، سورسات، تلاش و جستجو برای علیق، علف، کاوش کردن، خوراک دادن، پی علف گشتن معانی دیگر : خوراک دام، دام خوراک، خوراک جویی، به چرا روی، چرا، آذوقه جویی، توشه جویی، غارت، (مجازی) جستجو، کند و کاو، خوراک جویی کردن، دنبال علوفه (یا آذوقه) رفتن، (به ویژه خوراک را) غارت کردن، دنبال (مایحتا

forage

<hr> معنی : روزنه، سوراخ، مجرا، مخرج، ثقبه <hr> معانی دیگر : (به ویژه در استخوان و تخمک گیاه) روزن، روزنچه، سوراخچه

معنی : روزنه، سوراخ، مجرا، مخرج، ثقبه معانی دیگر : (به ویژه در استخوان و تخمک گیاه) روزن، روزنچه، سوراخچه

foramen

<hr> معنی : حمله، تاراج، تهاجم، چپاول، چپاول کردن، غارت کردن، تاخت و تاز کردن، تهاجم کردن، پیغام بردن <hr> معانی دیگر : حمله ی ناگهانی (به منظور به دست آوردن چیزی)، تاخت و تاز، یورش، دست اندازی، (مجازی) عرض اندام، فعالیت شدید، تازش، چاپیدن، (به منظور غنیمت گیری) حمله کردن، بیغما بردن

معنی : حمله، تاراج، تهاجم، چپاول، چپاول کردن، غارت کردن، تاخت و تاز کردن، تهاجم کردن، پیغام بردن معانی دیگر : حمله ی ناگهانی (به منظور به دست آوردن چیزی)، تاخت و تاز، یورش، دست اندازی، (مجازی) عرض اندام، فعالیت شدید، تازش، چاپیدن، (به منظور غنیمت گیری) حمله کردن، بیغما بردن

foray

<hr> معنی : نیا، جد اعلی، احتراز کردن، صرف نظر کردن، خود داری کردن، اجتناب کردن از، خودداری کردن از، امساک کردن، گذشت کردن، گذشتن از <hr> معانی دیگر : اغماض کردن، دست کشیدن از، احتراز کردن از، چشم پوشی کردن، بردباری کردن، پرهیز کردن، رجوع شود به: forebear

معنی : نیا، جد اعلی، احتراز کردن، صرف نظر کردن، خود داری کردن، اجتناب کردن از، خودداری کردن از، امساک کردن، گذشت کردن، گذشتن از معانی دیگر : اغماض کردن، دست کشیدن از، احتراز کردن از، چشم پوشی کردن، بردباری کردن، پرهیز کردن، رجوع شود به: forebear

forbear

<hr> معنی : خود داری، مدارا، طاقت، تحمل، شکیبایی، امساک <hr> معانی دیگر : گذشت، چشم پوشی، اغماض، بردباری، تاب آوری

معنی : خود داری، مدارا، طاقت، تحمل، شکیبایی، امساک معانی دیگر : گذشت، چشم پوشی، اغماض، بردباری، تاب آوری

forbearance

<hr> بردبار، باحوصله، باشکیب، باگذشت

بردبار، باحوصله، باشکیب، باگذشت

forbearing

forbears

<hr> معنی : قدغن کردن، باز داشتن، ممنوع ساختن، منع کردن، اجازه ندادن، ممانعت کردن <hr> معانی دیگر : ممنوع کردن، بازمان کردن، بازداری کردن، نشایست کردن، جلوگیری کردن، نگذاشتن، راه ندادن، اجازه ندادن adj : accursed : ملعون، مطرود

معنی : قدغن کردن، باز داشتن، ممنوع ساختن، منع کردن، اجازه ندادن، ممانعت کردن معانی دیگر : ممنوع کردن، بازمان کردن، بازداری کردن، نشایست کردن، جلوگیری کردن، نگذاشتن، راه ندادن، اجازه ندادن adj : accursed : ملعون، مطرود

forbid

<hr> معنی : جلو گیری، بازداشت، منع، ممانعت، ممنوعیت، نهی، قدغن <hr> معانی دیگر : بازمانی، بازداری، نشایستی

معنی : جلو گیری، بازداشت، منع، ممانعت، ممنوعیت، نهی، قدغن معانی دیگر : بازمانی، بازداری، نشایستی

forbiddance

<hr> معنی : ممنوع <hr> معانی دیگر : قدغن، بازمان، نشایست، ممنوعه، ممنوع شده، نامجاز

معنی : ممنوع معانی دیگر : قدغن، بازمان، نشایست، ممنوعه، ممنوع شده، نامجاز

forbidden

<hr> (انجیل) ثمره ی ممنوعه (که آدم و حوا از خوردن آن منع شده بودند)، چیزیکه بواسطه ممنوع بودن انسان بدان ارزومیکند

(انجیل) ثمره ی ممنوعه (که آدم و حوا از خوردن آن منع شده بودند)، چیزیکه بواسطه ممنوع بودن انسان بدان ارزومیکند

forbidden fruit

<hr> معنی : منع، شوم، نفرت انگیز، عبوس، ناخوانده، مهیب، نامطبوع، دافع، بد قیافه، نهی کننده، زننده، ترسناک <hr> معانی دیگر : بازدارگر، پس زننده، بازمانگر، مناع، خطرناک، سیج ناک، ناخوشایند، ناپذیرا

معنی : منع، شوم، نفرت انگیز، عبوس، ناخوانده، مهیب، نامطبوع، دافع، بد قیافه، نهی کننده، زننده، ترسناک معانی دیگر : بازدارگر، پس زننده، بازمانگر، مناع، خطرناک، سیج ناک، ناخوشایند، ناپذیرا

forbidding

<hr> معنی : شدت، جبر، عده، بازو، شدت عمل، نفوذ، نیرو، زور، تحمیل، قوا، بردار نیرو، نیرومندی، رستی، قفل را شکستن، بزور باز کردن، بی عصمت کردن، بازور جلو رفتن، مجبور کردن، درهم شکستن، بیرون کردن، راندن <hr> معانی دیگر : قدرت، قوه، قهر، عنف، اجبار، زورآوری، زورگویی، (توسل به) زور (یا قوه ی قهریه)، نیروی دماغی یا اخلاقی، قدرت مهار کردن، نیروی استدلال، اثر، تاثیر، هنایش، نکته ی اصلی، معنی واقعی، چم راستین، نیروی ارتشی (هوایی و دریایی و زمینی)، (جمع) قوا، گروه مردم (که به منظور خاصی متشکل شده اند)، دسته، (حقوق) ارزش قانونی، اعتبار قانونی، قابلیت اجرا، نافذ بودن، الزام آوری، لازم الاجرایی، (فیزیک) نیروی محرکه، وادار کردن، به زور داخل شدن، به زور شکستن (و برداشتن چیزی)، به زور گرفتن، (به زور) از دست کسی گرفتن، (به جبر) ستاندن، به زور داخل (چیزی) کردن، چپاندن، زور دادن، زور آوردن، زور اعمال کردن، (با: on یا upon) تحمیل کردن، به زور کاری را انجام دادن، خود را وادار کردن، (به زور) وانمود کردن، فشار آوردن بر، غیرطبیعی کردن، (به زن) تجاوز کردن، زنای به عنف کردن، (گیاه یا میوه و غیره) به زور (با وسایل فنی و مصنوعی) به رشد سریع واداشتن، به زور رستاندن، (مهجور) ارزش قانونی دادن به، نیرو دادن به، قدرتمند کردن، اختیارات دادن به، (بازی ورق) حریف را مجبور به انداختن ورق بخصوصی کردن، درجمع قوا، فیزیک بردار نیرو، خشونت نشان دادن، قفل یا چفت را شکستن، مسلح کردن، مجبورکردن بزور گرفتن

معنی : شدت، جبر، عده، بازو، شدت عمل، نفوذ، نیرو، زور، تحمیل، قوا، بردار نیرو، نیرومندی، رستی، قفل را شکستن، بزور باز کردن، بی عصمت کردن، بازور جلو رفتن، مجبور کردن، درهم شکستن، بیرون کردن، راندن معانی دیگر : قدرت، قوه، قهر، عنف، اجبار، زورآوری، زورگویی، (توسل به) زور (یا قوه ی قهریه)، نیروی دماغی یا

force

<hr> (فرانسه) فورس ماژور، نیروی برتر، وضع اضطراری (ناگه گانی)، ناگه آیند، قوه قهریه، حادثه فوق العاده یا غیرمترقبه، علت یا قوه غیرقابل مقاومت، (فرانسه)

(فرانسه) فورس ماژور، نیروی برتر، وضع اضطراری (ناگه گانی)، ناگه آیند، قوه قهریه، حادثه فوق العاده یا غیرمترقبه، علت یا قوه غیرقابل مقاومت، (فرانسه)

force majeure

force out

<hr> معنی : مجبور <hr> معانی دیگر : زوری، اجباری، به زور، به عنف، قهری، تحمیلی، زور زورکی، زورکی، وانمودین، اضطراری، ناگه گانی، ناگزیر (انه)، تندتر از حد معمول، تندگام

معنی : مجبور معانی دیگر : زوری، اجباری، به زور، به عنف، قهری، تحمیلی، زور زورکی، زورکی، وانمودین، اضطراری، ناگه گانی، ناگزیر (انه)، تندتر از حد معمول، تندگام

forced

<hr> معنی : موثر، قوی، موکد <hr> معانی دیگر : نیرومند، پرزور، زورمند، (مجازی) موثر، هنایش گر، کاری، باورانگیز

معنی : موثر، قوی، موکد معانی دیگر : نیرومند، پرزور، زورمند، (مجازی) موثر، هنایش گر، کاری، باورانگیز

forceful

<hr> معنی : قویا <hr> معانی دیگر : زورمندانه، بطور موثر

معنی : قویا معانی دیگر : زورمندانه، بطور موثر

forcefully

<hr> معنی : کنسرو، قیمه <hr> معانی دیگر : گوشت خرد کرده و ادویه زده (که معمولا به درون شکم مرغ و غیره می چپانند و می پزند)، قیمه ترکی

معنی : کنسرو، قیمه معانی دیگر : گوشت خرد کرده و ادویه زده (که معمولا به درون شکم مرغ و غیره می چپانند و می پزند)، قیمه ترکی

forcemeat

<hr> معنی : انبرک، پنس، انبر قابلگی، انبر جراحی <hr> معانی دیگر : (جراحی و دندان پزشکی) انبرک، فورسپس، طب انبرک

معنی : انبرک، پنس، انبر قابلگی، انبر جراحی معانی دیگر : (جراحی و دندان پزشکی) انبرک، فورسپس، طب انبرک

forceps

<hr> معنی : موثر، اجباری، قوی، شدید، قهری <hr> معانی دیگر : به زور، زوری، به عنف، عدوانی، قانع کننده، مستدل، فرنودین، پرفرنود، خشونت آمیز، رجوع شود به: forceful

معنی : موثر، اجباری، قوی، شدید، قهری معانی دیگر : به زور، زوری، به عنف، عدوانی، قانع کننده، مستدل، فرنودین، پرفرنود، خشونت آمیز، رجوع شود به: forceful

forcible

forcing

<hr> معنی : گدار، معبر، به اب زدن، به گدار زدن <hr> معانی دیگر : به آب زدن، از گدار گذشتن، پایاب، فورد مادوکس فورد (نویسنده ی انگلیسی)، قسمت کم عمق رودخانه ای که جهت عبورحیوانات وانسان مناسب باشد، به اب زدن به گدار زدن

معنی : گدار، معبر، به اب زدن، به گدار زدن معانی دیگر : به آب زدن، از گدار گذشتن، پایاب، فورد مادوکس فورد (نویسنده ی انگلیسی)، قسمت کم عمق رودخانه ای که جهت عبورحیوانات وانسان مناسب باشد، به اب زدن به گدار زدن

ford

<hr> معنی : ضایع کردن، کشتن، نابود کردن، ویران ساختن <hr> معانی دیگر : (قدیمی)

معنی : ضایع کردن، کشتن، نابود کردن، ویران ساختن معانی دیگر : (قدیمی)

fordo

<hr> معنی : پیشین، قبلی، پیش، جلوی، درجلو، پیش <hr> معانی دیگر : (واقع در جلو چیزی دیگر) جلوی، پیشی، جلو، قدام، قدامی، (قدیمی) در برابر، (در قسم خوردن) بهـ، جلو کشتی، به سوی جلوی کشتی، سینه ی کشتی، به سوی سینه ی کشتی (امروزه بیشتر به این صورت به کار می رود: aft fore and)، (مهجور) قبلا، سابقا، سابقی، پیشوند:، (از نظر زمان و مکان یا مرتبه و رتبه) پیش، قبل [forenoon]، (شعر قدیم) پیش از، قبل از، prep : پیشوند بمعنی پیش و جلو قبلا وپیشروها و واقع در جلو

معنی : پیشین، قبلی، پیش، جلوی، درجلو، پیش معانی دیگر : (واقع در جلو چیزی دیگر) جلوی، پیشی، جلو، قدام، قدامی، (قدیمی) در برابر، (در قسم خوردن) بهـ، جلو کشتی، به سوی جلوی کشتی، سینه ی کشتی، به سوی سینه ی کشتی (امروزه بیشتر به این صورت به کار می رود: aft fore and)، (مهجور) قبلا، سابقا، سابقی، پیشوند:، 

fore

<hr> معنی : جلوی و عقبی، واقع در طول کشتی <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد کشتی) از سینه تا پاشنه، از جلو تا عقب، سرتاسر، از درازا، در امتداد کشتی، در راستای کشتی (و غیره)، هم در سینه و هم در پاشنه ی کشتی، در عقب و جلو، (کشتی رانی) از درازا، از طول، (در) سرتاسر، طولی

معنی : جلوی و عقبی، واقع در طول کشتی معانی دیگر : (به ویژه در مورد کشتی) از سینه تا پاشنه، از جلو تا عقب، سرتاسر، از درازا، در امتداد کشتی، در راستای کشتی (و غیره)، هم در سینه و هم در پاشنه ی کشتی، در عقب و جلو، (کشتی رانی) از درازا، از طول، (در) سرتاسر، طولی

fore and aft

<hr> معنی : مجموع بادبان های کشتی <hr> معانی دیگر : کشتی دارای بادبان طولی (بادبان به موازات طول کشتی نه عمود بر آن)، کشتی دارای بادبان در جلو و عقب کشتی، کشتی شراعی که دو یا چند دگل دارد

معنی : مجموع بادبان های کشتی معانی دیگر : کشتی دارای بادبان طولی (بادبان به موازات طول کشتی نه عمود بر آن)، کشتی دارای بادبان در جلو و عقب کشتی، کشتی شراعی که دو یا چند دگل دارد

fore and after

<hr> معنی : بازو، ساعد، از پیش مسلح کردن، قبلا اماده کردن <hr> معانی دیگر : (بخشی از دست که بین آرنج و مچ قرار دارد) ساعد، پیش دست، دستوانه، از پیش آماده کردن، از قبل مسلح کردن، پیش آماد کردن، ارش، ساعد

معنی : بازو، ساعد، از پیش مسلح کردن، قبلا اماده کردن معانی دیگر : (بخشی از دست که بین آرنج و مچ قرار دارد) ساعد، پیش دست، دستوانه، از پیش آماده کردن، از قبل مسلح کردن، پیش آماد کردن، ارش، ساعد

forearm

<hr> معنی : نیا، جد اعلی <hr> معانی دیگر : جد (اجداد)، forbear معمولا بصورت جمع نیا، اجداد

معنی : نیا، جد اعلی معانی دیگر : جد (اجداد)، forbear معمولا بصورت جمع نیا، اجداد

forebear

forebearer

forebears

<hr> معنی : تفال بد زدن، قبلا بدل کسی اثر کردن <hr> معانی دیگر : پیشگویی کردن، از پیش (درباره ی چیزی) خبر دادن، پیش نمایی کردن (به ویژه درباره ی چیزهای بد)، بدیمن بودن، بدشگون بودن، حاکی بودن

معنی : تفال بد زدن، قبلا بدل کسی اثر کردن معانی دیگر : پیشگویی کردن، از پیش (درباره ی چیزی) خبر دادن، پیش نمایی کردن (به ویژه درباره ی چیزهای بد)، بدیمن بودن، بدشگون بودن، حاکی بودن

forebode

<hr> (به ویژه در مورد چیزهای شوم) پیش نما، بدشگون، بدیمن، دلواپس کننده، نگران کننده، به دل برات شدگی، احساس نگرانی، دلواپسی، ظن بد، نفوس بد، شوم

(به ویژه در مورد چیزهای شوم) پیش نما، بدشگون، بدیمن، دلواپس کننده، نگران کننده، به دل برات شدگی، احساس نگرانی، دلواپسی، ظن بد، نفوس بد، شوم

foreboding

<hr> معنی : جلو مغز <hr> معانی دیگر : (در رویان مهره داران) بخش قدامی مغز، پیش مغز، پیش م

معنی : جلو مغز معانی دیگر : (در رویان مهره داران) بخش قدامی مغز، پیش مغز، پیش م

forebrain

<hr> معنی : پیش بینی، پیش بینی وضع وا یا حوادی، طالع دیدن، از پیش اگاهی دادن یا حدی زدن، پیش بینی کردن <hr> معانی دیگر : (هواشناسی ـ بازرگانی) پیش بینی کردن، پیش نمایی کردن، پیش آگاهی دادن، پیش نگری کردن، پیش بینی (وضع هوا یا اقتصاد و غیره)، انگارش، (قدیمی) پیش گویی کردن، پیش بینی وضع هوا یا حوادک

معنی : پیش بینی، پیش بینی وضع وا یا حوادی، طالع دیدن، از پیش اگاهی دادن یا حدی زدن، پیش بینی کردن معانی دیگر : (هواشناسی ـ بازرگانی) پیش بینی کردن، پیش نمایی کردن، پیش آگاهی دادن، پیش نگری کردن، پیش بینی (وضع هوا یا اقتصاد و غیره)، انگارش، (قدیمی) پیش گویی کردن، پیش بینی وضع هوا یا حوادک

forecast

forecaster

<hr> معنی : قسمت جلو عرشه کشتی <hr> معانی دیگر : (در کشتی های بادبان دار: کابین های جلوی دکل سینه ـ در کشتی های بازرگانی و غیره: کابین های مشرف به سینه ی کشتی که منزلگه ناویان است) پیش کابین، پیش خانه

معنی : قسمت جلو عرشه کشتی معانی دیگر : (در کشتی های بادبان دار: کابین های جلوی دکل سینه ـ در کشتی های بازرگانی و غیره: کابین های مشرف به سینه ی کشتی که منزلگه ناویان است) پیش کابین، پیش خانه

واژه های حرف "f" - مترادف و متضاد