جملات نمونه

complaints

<hr> معنی : خوشخویی، خوش خدمتی، ادب <hr> معانی دیگر : سربراهی، حرف شنوی، گذشت، اغماض، مهربانی و توافق

معنی : خوشخویی، خوش خدمتی، ادب معانی دیگر : سربراهی، حرف شنوی، گذشت، اغماض، مهربانی و توافق

complaisance

<hr> معنی : مهربان، خوشخو، خوشرفتار، با ادب، خوش معاشرت <hr> معانی دیگر : سر به راه، حرف شنو، باگذشت، اغماضگر، مهربان و موافق، خشنودساز، آسانگیر

معنی : مهربان، خوشخو، خوشرفتار، با ادب، خوش معاشرت معانی دیگر : سر به راه، حرف شنو، باگذشت، اغماضگر، مهربان و موافق، خشنودساز، آسانگیر

complaisant

<hr> معنی : متمم، تعارفات معمولی، تزئینی، کامل کردن، متمم گرفتن، متمم بودن <hr> معانی دیگر : مکمل، کامل ساز، جور، مکمل بودن، کمال بخشیدن، تکمیل کردن، همجور بودن، یک دسته ی کامل، یک جفت، (دستور زبان) مسند، (پزشکی - ایمنی شناسی) پادتن یار، (ریاضی) انجامنده، پرکن، متمم زاویه، عدد مکمل، (موسیقی) فرق بین فاصله ی زمانی بخصوص و یک اکتاو کامل، (کشتیرانی) خدمه، ناویان، ضمائم

معنی : متمم، تعارفات معمولی، تزئینی، کامل کردن، متمم گرفتن، متمم بودن معانی دیگر : مکمل، کامل ساز، جور، مکمل بودن، کمال بخشیدن، تکمیل کردن، همجور بودن، یک دسته ی کامل، یک جفت، (دستور زبان) مسند، (پزشکی - ایمنی شناسی) پادتن یار، (ریاضی) انجامنده، پرکن، متمم زاویه، عدد مکمل، (موسیقی) فرق بین فاصله ی ز

complement

<hr> دارای خاصیت متمم یامکمل ,تمام کننده

دارای خاصیت متمم یامکمل ,تمام کننده

complemental

<hr> معنی : کمال، متمم، تکمیل، متممی، اصل متممیت <hr> معانی دیگر : حالت تکمیلی، مکمل یکدیگر بودن، تکمیل گری

معنی : کمال، متمم، تکمیل، متممی، اصل متممیت معانی دیگر : حالت تکمیلی، مکمل یکدیگر بودن، تکمیل گری

complementarity

<hr> معنی : متمم، مکمل، تکمیل کننده یکدیگر <hr> معانی دیگر : مکمل (یکدیگر)، تکمیلی، پرساز (complemental هم می گویند)

معنی : متمم، مکمل، تکمیل کننده یکدیگر معانی دیگر : مکمل (یکدیگر)، تکمیلی، پرساز (complemental هم می گویند)

complementary

<hr> معنی : تمام، کامل، مکمل، سپری کردن، انجام دادن، بانجام رساندن، تکمیل کردن، خاتمه دادن، کامل کردن <hr> معانی دیگر : تکمیل، بی کم و کاست، تمام عیار، گشت، آزگار، پایان یافته، مختوم، انجامیده، متبحر، ماهر، تمام و کمال، حسابی، حقیقی، تمام کردن، به پایان رساندن، انجامیدن، (پرسشنامه را) پر کردن، (با موفقیت) انجام دادن

معنی : تمام، کامل، مکمل، سپری کردن، انجام دادن، بانجام رساندن، تکمیل کردن، خاتمه دادن، کامل کردن معانی دیگر : تکمیل، بی کم و کاست، تمام عیار، گشت، آزگار، پایان یافته، مختوم، انجامیده، متبحر، ماهر، تمام و کمال، حسابی، حقیقی، تمام کردن، به پایان رساندن، انجامیدن، (پرسشنامه را) پر کردن، (با موفقیت) انج

complete

complete blood count

<hr> معنی : تکمیل شده، مکمل

completed

<hr> معنی : سرتاسر <hr> معانی دیگر : یکسر,کاملا,تماما,بکلی

معنی : سرتاسر معانی دیگر : یکسر,کاملا,تماما,بکلی

completely

<hr> معنی : کمال، تمامیت <hr> معانی دیگر : تمامیت، کمال

معنی : کمال، تمامیت معانی دیگر : تمامیت، کمال

completeness

completer

<hr> معنی : انجام، اتمام، خاتمه، تکمیل <hr> معانی دیگر : پایان یابی، فرجامش، پری، تکمیل بودن، آزگاری

معنی : انجام، اتمام، خاتمه، تکمیل معانی دیگر : پایان یابی، فرجامش، پری، تکمیل بودن، آزگاری

completion

completive

<hr> معنی : مجموع، مجموعه، هم تافت، عقده، گروهه، اچار، هم تافت، مجتمع، مختلط، بغرنج، مرکب از چند جزء، پیچیده <hr> معانی دیگر : (دارای اجزای دقیق و تودرتو و وابسته به هم) هم تافته، هم پیچیده، (بسیار) پیچیده، گره ناک، (مجموعه ی ساختمان ها و راه ها و غیره که تشکیل یک واحد همبسته را بدهند) مجتمع، گروهگان، (روان شناسی) عقده، همبافت، (دارای دو یا چند بخش وابسته) مرکب، (دستور زبان) ناهمپایه، (جمله ی) مرکب، همبافته، (واژه ی) مشتق

معنی : مجموع، مجموعه، هم تافت، عقده، گروهه، اچار، هم تافت، مجتمع، مختلط، بغرنج، مرکب از چند جزء، پیچیده معانی دیگر : (دارای اجزای دقیق و تودرتو و وابسته به هم) هم تافته، هم پیچیده، (بسیار) پیچیده، گره ناک، (مجموعه ی ساختمان ها و راه ها و غیره که تشکیل یک واحد همبسته را بدهند) مجتمع، گروهگان، (روان ش

complex

complex function

<hr> (ریاضی) عدد مرکب، عدد همبافت، عدد مرکب

(ریاضی) عدد مرکب، عدد همبافت، عدد مرکب

complex number

<hr> (دستور زبان) جمله ی مرکب، جمله ی مختلط، جمله ی همبافت

(دستور زبان) جمله ی مرکب، جمله ی مختلط، جمله ی همبافت

complex sentence

<hr> معنی : رنگ، بشره، رنگ چهره، رنگ زدن، چرده <hr> معانی دیگر : رنگ ورو، رنگ پوست (به ویژه پوست صورت)، رخساره، سیما، رو، چهره، شخصیت، ظاهر، جنبه، منظر

معنی : رنگ، بشره، رنگ چهره، رنگ زدن، چرده معانی دیگر : رنگ ورو، رنگ پوست (به ویژه پوست صورت)، رخساره، سیما، رو، چهره، شخصیت، ظاهر، جنبه، منظر

complexion

<hr> (در مورد پوست) دارای رنگ به خصوص، - چرده، complected : لغت gt;رو lt; مثل سیاه رو یا سبزه رو

(در مورد پوست) دارای رنگ به خصوص، - چرده، complected : لغت gt;رو lt; مثل سیاه رو یا سبزه رو

complexioned

<hr> معنی : پیچیدگی، بغرنجی، درهمی، هم تافتی <hr> معانی دیگر : هم تافتگی، گره ناکی، (جمع) جنبه های بغرنج هرچیز

معنی : پیچیدگی، بغرنجی، درهمی، هم تافتی معانی دیگر : هم تافتگی، گره ناکی، (جمع) جنبه های بغرنج هرچیز

complexity

complexly

<hr> معنی : موافقت، قبول، اجابت، بر اوردن <hr> معانی دیگر : پذیرش، اطاعت، رضایت (compliancy هم می گویند)، پیروی (از قانون و غیره)

معنی : موافقت، قبول، اجابت، بر اوردن معانی دیگر : پذیرش، اطاعت، رضایت (compliancy هم می گویند)، پیروی (از قانون و غیره)

compliance

compliancy

<hr> معنی : موافق، مهربان، خوشخو <hr> معانی دیگر : مطیع، فرمانبردار، پذیرا، ماده انجام ,قبول کننده ,فروتن ,تسلیم شونده

معنی : موافق، مهربان، خوشخو معانی دیگر : مطیع، فرمانبردار، پذیرا، ماده انجام ,قبول کننده ,فروتن ,تسلیم شونده

compliant

<hr> معنی : پیچیدگی، بغرنجی، کار پیچیده <hr> معانی دیگر : گوریدگی، گره ناکی

معنی : پیچیدگی، بغرنجی، کار پیچیده معانی دیگر : گوریدگی، گره ناکی

complicacy

<hr> معنی : پیچیده کردن، بغرنج کردن، پیچیدن <hr> معانی دیگر : درهم پیچیده کردن یا شدن، هم پیچیده کردن یا شدن، گوریده شدن، مشکل شدن یا کردن، بغرنج شدن یا کردن، وخیم تر کردن، دشوار کردن، تودر تو کردن، گره ناک شدن، (قدیمی) رجوع شود به: complicated

معنی : پیچیده کردن، بغرنج کردن، پیچیدن معانی دیگر : درهم پیچیده کردن یا شدن، هم پیچیده کردن یا شدن، گوریده شدن، مشکل شدن یا کردن، بغرنج شدن یا کردن، وخیم تر کردن، دشوار کردن، تودر تو کردن، گره ناک شدن، (قدیمی) رجوع شود به: complicated

complicate

<hr> معنی : بغرنج <hr> معانی دیگر : سر در نیاوردنی، آنچه که فهم یا تنظیم یا حل آن مشکل باشد، هم پیچیده، تودرتو، گره ناک، پیچیده ,بغرنج

معنی : بغرنج معانی دیگر : سر در نیاوردنی، آنچه که فهم یا تنظیم یا حل آن مشکل باشد، هم پیچیده، تودرتو، گره ناک، پیچیده ,بغرنج

complicated

complicatedness

<hr> معنی : سختی، پیچیدگی، بغرنجی <hr> معانی دیگر : بغرنج سازی، هم پیچیدگی، تودرتویی، گوریدگی، هم تافتگی، اشکال، دردسر، (پزشکی) بیماری ثانوی، (جمع) عوارض، طب عوار­، عواقب

معنی : سختی، پیچیدگی، بغرنجی معانی دیگر : بغرنج سازی، هم پیچیدگی، تودرتویی، گوریدگی، هم تافتگی، اشکال، دردسر، (پزشکی) بیماری ثانوی، (جمع) عوارض، طب عوار­، عواقب

complication

<hr> معنی : همدستی درجرم، شرکت در جرم <hr> معانی دیگر : (در کارهای بد) همدستی، مشارکت (در جرم)

معنی : همدستی درجرم، شرکت در جرم معانی دیگر : (در کارهای بد) همدستی، مشارکت (در جرم)

complicity

complied

<hr> موافق، موافقت کننده، اجابتگر، اجابت کننده، انجام دهنده، قبول کننده، همدست، شریک

موافق، موافقت کننده، اجابتگر، اجابت کننده، انجام دهنده، قبول کننده، همدست، شریک

complier

<hr> معنی : تعریف، خوشامد، درود، خوش آمد، خوش ایند، تعارف، خوشامد گویی کردن، تعریف کردن از، خوشامد گفتن <hr> معانی دیگر : مداهنه، تحسین، ستایش، تمجید، تعریف کردن (از)، تکریم کردن، مورد تحسین (یا تمجید یا ستایش) قرار دادن، (برای نشان دادن احترام یا قدر شناسی) تقدیم کردن، سلام رسانی، اظهار ارادت، سلام رساندن، اظهار ارادت کردن، تبریک گفتن

معنی : تعریف، خوشامد، درود، خوش آمد، خوش ایند، تعارف، خوشامد گویی کردن، تعریف کردن از، خوشامد گفتن معانی دیگر : مداهنه، تحسین، ستایش، تمجید، تعریف کردن (از)، تکریم کردن، مورد تحسین (یا تمجید یا ستایش) قرار دادن، (برای نشان دادن احترام یا قدر شناسی) تقدیم کردن، سلام رسانی، اظهار ارادت، سلام رساندن، ا

compliment

<hr> معنی : با تعریف، تعارفی، تعریف امیز <hr> معانی دیگر : ستایش آمیز، تعریف آمیز، مداهنه آمیز، تمجید آمیز، رایگان، مجانی، تقدیمی، اهدایی، بلیط افتخاری

معنی : با تعریف، تعارفی، تعریف امیز معانی دیگر : ستایش آمیز، تعریف آمیز، مداهنه آمیز، تمجید آمیز، رایگان، مجانی، تقدیمی، اهدایی، بلیط افتخاری

complimentary

compliments

<hr> معنی : موافقت کردن، براوردن، اجابت کردن، قانع کردن <hr> معانی دیگر : پیروی کردن (از حکم یا قانون و غیره)، اطاعت کردن

معنی : موافقت کردن، براوردن، اجابت کردن، قانع کردن معانی دیگر : پیروی کردن (از حکم یا قانون و غیره)، اطاعت کردن

comply

comply with

<hr> هرچیز آمیخته (یا مخلوط) (مثلا: ملات یا گچ و آهک)

هرچیز آمیخته (یا مخلوط) (مثلا: ملات یا گچ و آهک)

compo

<hr> معنی : جزء، مولفه، ترکیب کننده، ترکیب دهنده <hr> معانی دیگر : جز، بخش، سازنده، سازه، هم هشته، تک هشته، اجزاء

معنی : جزء، مولفه، ترکیب کننده، ترکیب دهنده معانی دیگر : جز، بخش، سازنده، سازه، هم هشته، تک هشته، اجزاء

component

components

<hr> معنی : جور بودن، تحمل کردن، در برداشتن، حامل بودن <hr> معانی دیگر : (با: -self) رفتار کردن، سلوک کردن، سازش کردن، رفتار

معنی : جور بودن، تحمل کردن، در برداشتن، حامل بودن معانی دیگر : (با: -self) رفتار کردن، سلوک کردن، سازش کردن، رفتار

comport

<hr> معنی : رفتار، اخلاق، طرز رفتار، رویه <hr> معانی دیگر : سلوک، ادا

معنی : رفتار، اخلاق، طرز رفتار، رویه معانی دیگر : سلوک، ادا

comportment

<hr> معنی : درست کردن، ساختن، سرودن، تصنیف کردن <hr> معانی دیگر : ترکیب کردن، همنهشتن، همنهش کردن، هم نهشته کردن یا شدن، تشکیل دادن، تنظیم کردن، انشا کردن، گفتن، نگاشتن، (موسیقی) ساختن، سراییدن، تلفیق کردن، اصلاح و تعدیل کردن، (در مورد ارقام و غیره) آشتی دادن، حل و فصل کردن، (خود را) آرام کردن، جمع و جور کردن، (چاپ) حروف چینی کردن، (با کامپیوتر یا عکسبرداری و غیره) چاپ کردن

معنی : درست کردن، ساختن، سرودن، تصنیف کردن معانی دیگر : ترکیب کردن، همنهشتن، همنهش کردن، هم نهشته کردن یا شدن، تشکیل دادن، تنظیم کردن، انشا کردن، گفتن، نگاشتن، (موسیقی) ساختن، سراییدن، تلفیق کردن، اصلاح و تعدیل کردن، (در مورد ارقام و غیره) آشتی دادن، حل و فصل کردن، (خود را) آرام کردن، جمع و جور کردن

compose

<hr> معنی : ارام، مصنف، خونسرد، ترکیب شده، مرکب <hr> معانی دیگر : آرام، متین، خوددار، متعادل

معنی : ارام، مصنف، خونسرد، ترکیب شده، مرکب معانی دیگر : آرام، متین، خوددار، متعادل

composed

<hr> به رامی ,به سودگی ,باسایش خاطر

به رامی ,به سودگی ,باسایش خاطر

composedly

<hr> معنی : نویسنده، مولف، مصنف، سازنده، سراینده، آهنگساز، اهنگ ساز <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد موسیقی) مصنف

معنی : نویسنده، مولف، مصنف، سازنده، سراینده، آهنگساز، اهنگ ساز معانی دیگر : (به ویژه در مورد موسیقی) مصنف

واژه های حرف "c" - جملات نمونه