جملات نمونه

<hr> معنی : ستونی <hr> معانی دیگر : ستونی

معنی : ستونی معانی دیگر : ستونی

columnar

<hr> معنی : مقاله نویس <hr> معانی دیگر : (روزنامه و مجله) ستون نویس، ستون نگار (کسی که مرتبا برای روزنامه(ها) مقاله می نویسد)

معنی : مقاله نویس معانی دیگر : (روزنامه و مجله) ستون نویس، ستون نگار (کسی که مرتبا برای روزنامه(ها) مقاله می نویسد)

columnist

columns

<hr> (گیاه شناسی) کلزا، منداب (گیاهان جنس brassica از خانواده ی crucifer)، دانه ی منداب، تخم منداب (که از آن روغن می گیرند)

(گیاه شناسی) کلزا، منداب (گیاهان جنس brassica از خانواده ی crucifer)، دانه ی منداب، تخم منداب (که از آن روغن می گیرند)

colza

<hr> مخفف: میکروفیلم به وجود آمده از راه سیگنال های کامپیوتری، پیشوند: باهم (پیش از l می شود: col- و پیش از r: cor- و پیش از c و d و g و j و n و q و s و t و v و گاهی f می شود: co- و پیش از h یا حرف صدادار می شود: co-)، کمدی، کاما، ویرگول، تجارت، تجارتی، عادی، معمولی، فرمانده، کمیسیون، عضو یا سرپرست کمیسیون، پیشوند بمعانی با و باهم، (noun) پیشوند بمعانی با و باهم

مخفف: میکروفیلم به وجود آمده از راه سیگنال های کامپیوتری، پیشوند: باهم (پیش از l می شود: col- و پیش از r: cor- و پیش از c و d و g و j و n و q و s و t و v و گاهی f می شود: co- و پیش از h یا حرف صدادار می شود: co-)، کمدی، کاما، ویرگول، تجارت، تجارتی، عادی، معمولی، فرمانده، کمیسیون، عضو یا سرپرست کمیسی

<hr> معنی : اغماء، بیهشی، سبات <hr> معانی دیگر : اغما، بیهشی (حالت غش طولانی و ژرف که در اثر بیماری یا صدمه به وجود می آید)، (پزشکی)، (نجوم) استارسر (گاز ابر مانندی که هسته ی ستاره ی دنباله دار را احاطه کرده و با آن تشکیل راس استار را می دهد)، (گیاه شناسی - به ویژه در برخی نخل ها) برگ کاکل (انبوه برگهای کوچک تارک درخت)، (در برخی میوه ها مانند آناناس) کاچک (انبوه برگچه ها در تارک میوه)، (در برخی دانه ها) سرریشه (انبوه مویچه هایی که در تارک تخم وجود دارد)

معنی : اغماء، بیهشی، سبات معانی دیگر : اغما، بیهشی (حالت غش طولانی و ژرف که در اثر بیماری یا صدمه به وجود می آید)، (پزشکی)، (نجوم) استارسر (گاز ابر مانندی که هسته ی ستاره ی دنباله دار را احاطه کرده و با آن تشکیل راس استار را می دهد)، (گیاه شناسی - به ویژه در برخی نخل ها) برگ کاکل (انبوه برگهای کوچک 

coma

<hr> (سرخپوست) کمانچی، قبیله ی کمانچی (در امریکای شمالی به ویژه ایالت اوکلاهما)

(سرخپوست) کمانچی، قبیله ی کمانچی (در امریکای شمالی به ویژه ایالت اوکلاهما)

comanche

<hr> معنی : اغماء، بی هوش، بیهش <hr> معانی دیگر : (پزشکی) اغمایی، در اغما، ژرف بیهش، طب اغماء

معنی : اغماء، بی هوش، بیهش معانی دیگر : (پزشکی) اغمایی، در اغما، ژرف بیهش، طب اغماء

comatose

<hr> معنی : شانه، شانه کردن، جستجو کردن، خار کردن <hr> معانی دیگر : مخفف:، ترکیب، آمیزه، شانه کردن (گیسو)، شانه زدن، سرخاره، (با دفتین و غیره) پاک کردن، (پنبه را) جین کردن، (پشم و غیره - با دستگاه) شانه کردن، حلاجی کردن، (با دقت و مثل هنگام شانه کردن) جستجو کردن، (همه جا را) گشتن، هرچیز شانه مانند: قشو، قشوکردن، (پنبه زنی و پشم زنی و غیره) دفتین، دفته، (در برخی پرندگان و ماکیان به ویژه خروس) تاج، خوچ، خوچه، لالک، هرچیز مانند تاج خروس به ویژه برجستگی تارک کلاه خود و غیره: تاجک، جغه، افسر، شانه ی عسل، (در مورد موج دریا) درهم غلطیدن، رجوع شود به: coomb

معنی : شانه، شانه کردن، جستجو کردن، خار کردن معانی دیگر : مخفف:، ترکیب، آمیزه، شانه کردن (گیسو)، شانه زدن، سرخاره، (با دفتین و غیره) پاک کردن، (پنبه را) جین کردن، (پشم و غیره - با دستگاه) شانه کردن، حلاجی کردن، (با دقت و مثل هنگام شانه کردن) جستجو کردن، (همه جا را) گشتن، هرچیز شانه مانند: قشو، قشوکر

comb

comb out

<hr> معنی : نبرد، پیکار، مبارزه، مصاف، رزم، محاربه، زد و خورد، حرب، سلحشور، مبارزه کردن، جنگیدن با <hr> معانی دیگر : برخورد نظامی، آفند، رزمی، جنگی، حربی، ستیز

معنی : نبرد، پیکار، مبارزه، مصاف، رزم، محاربه، زد و خورد، حرب، سلحشور، مبارزه کردن، جنگیدن با معانی دیگر : برخورد نظامی، آفند، رزمی، جنگی، حربی، ستیز

combat

<hr> معنی : مبارز، جنگجو، محارب، محارب، مایل بجنگ، جنگجو، مبارز <hr> معانی دیگر : جنگنده، رزمنده، پیکارگر، آوردجو، ستیزگر، رزمی، جنگی، آماده ی جنگ، رزم آماد، جنگ کننده

معنی : مبارز، جنگجو، محارب، محارب، مایل بجنگ، جنگجو، مبارز معانی دیگر : جنگنده، رزمنده، پیکارگر، آوردجو، ستیزگر، رزمی، جنگی، آماده ی جنگ، رزم آماد، جنگ کننده

combatant

<hr> معنی : مبارز، جنگجو، اهل مجادله و دعوا <hr> معانی دیگر : دعوایی، ستیزه جو، زود خشم، ستیزه گر، ستیهنده، کله شق

معنی : مبارز، جنگجو، اهل مجادله و دعوا معانی دیگر : دعوایی، ستیزه جو، زود خشم، ستیزه گر، ستیهنده، کله شق

combative

combativeness

<hr> معنی : خار <hr> معانی دیگر : شانه، شانه کردن، جستجو کردن شانه، شانه ای

معنی : خار معانی دیگر : شانه، شانه کردن، جستجو کردن شانه، شانه ای

combed

<hr> معنی : ماشین پنبه زنی، ماشین شانه زنی، کارگر شانه زنی <hr> معانی دیگر : (در مورد پنبه و پشم و غیره) دستگاه شانه زنی، ماشین پنبه (یا ابریشم و غیره) زنی، حلاج

معنی : ماشین پنبه زنی، ماشین شانه زنی، کارگر شانه زنی معانی دیگر : (در مورد پنبه و پشم و غیره) دستگاه شانه زنی، ماشین پنبه (یا ابریشم و غیره) زنی، حلاج

comber

<hr> ترکیب پذیر، امیزش پذیر

ترکیب پذیر، امیزش پذیر

combinable

<hr> معنی : ترکیب، امیزش <hr> معانی دیگر : همبست، (در مورد قفل های نمره ای) رمز، ردیف نمرات، آمیزه، مخلوط، ائتلاف، اتحادیه، تلفیق، زیر شلواری و زیر پیراهنی یکپارچه، زیرپوش یک تکه، (شیمی) آمیزش، ترکیب شیمیایی، همامیزه، همجوش، (ریاضی) هماوند، همگیری، ( در ترکیبات) ترکیب، فراهم نهی

معنی : ترکیب، امیزش معانی دیگر : همبست، (در مورد قفل های نمره ای) رمز، ردیف نمرات، آمیزه، مخلوط، ائتلاف، اتحادیه، تلفیق، زیر شلواری و زیر پیراهنی یکپارچه، زیرپوش یک تکه، (شیمی) آمیزش، ترکیب شیمیایی، همامیزه، همجوش، (ریاضی) هماوند، همگیری، ( در ترکیبات) ترکیب، فراهم نهی

combination

<hr> قفل رمزدار، قفل بی کلید، قفل ابجد، قفل حروفی

قفل رمزدار، قفل بی کلید، قفل ابجد، قفل حروفی

combination lock

<hr> ترکیبی، همبستی، همامیزشی، ترکیب پذیر، همبست پذیر، ترکیب کننده

ترکیبی، همبستی، همامیزشی، ترکیب پذیر، همبست پذیر، ترکیب کننده

combinative

<hr> معنی : کمباین، ماشین درو وخرمنکوبی، امیختن ترکیب شدن، باهم پیوستن، مخلوط کردن، ترکیب کردن، متحد شدن <hr> معانی دیگر : ترکیب کردن یا شدن، همبست کردن یا شدن، همبستن، آمیختن، توام کردن، (شیمی) ترکیب شدن، همامیز شدن، ائتلاف کردن، همبسته شدن، با هم در آمیختن، تلفیق کردن، یک کاسه کردن، ادغام کردن یا شدن، (کشاورزی) ماشین کمباین (دستگاهی که غله را درو و بوجاری می کند)، (تراکتور) دروگر و بوجار، (تواما) درو و بوجاری کردن، ملحق شدن، امیختن ش، ترکیب شدن

معنی : کمباین، ماشین درو وخرمنکوبی، امیختن ترکیب شدن، باهم پیوستن، مخلوط کردن، ترکیب کردن، متحد شدن معانی دیگر : ترکیب کردن یا شدن، همبست کردن یا شدن، همبستن، آمیختن، توام کردن، (شیمی) ترکیب شدن، همامیز شدن، ائتلاف کردن، همبسته شدن، با هم در آمیختن، تلفیق کردن، یک کاسه کردن، ادغام کردن یا شدن، (کشاو

combine

<hr> معنی : ترکیب شده <hr> معانی دیگر : ترکیب شده

معنی : ترکیب شده معانی دیگر : ترکیب شده

combined

combined operation

combiner

combing

<hr> معنی : دسته کوچک موسیقی جاز <hr> معانی دیگر : همامیخت، گروهچه (به ویژه گروه نوازندگان جاز مرکب از سه تا شش نوازنده)

معنی : دسته کوچک موسیقی جاز معانی دیگر : همامیخت، گروهچه (به ویژه گروه نوازندگان جاز مرکب از سه تا شش نوازنده)

combo

<hr> معنی : محو در نور خروشیدن، تبدیل بخاکستر کردن <hr> معانی دیگر : سوختن، سوزاندن، محترق کردن یا شدن، مشتعل شدن یا کردن، در گرفتن، محو در نور خروشید

معنی : محو در نور خروشیدن، تبدیل بخاکستر کردن معانی دیگر : سوختن، سوزاندن، محترق کردن یا شدن، مشتعل شدن یا کردن، در گرفتن، محو در نور خروشید

combust

<hr> معنی : قابلیت احتراق، برانگیختنی <hr> معانی دیگر : سوختنی، قابلت احتراق، مج

معنی : قابلیت احتراق، برانگیختنی معانی دیگر : سوختنی، قابلت احتراق، مج

combustibility

<hr> معنی : محترق، احتراق پذیر، سوزا، قابل تحریک و برانگیختنی <hr> معانی دیگر : سوخت پذیر، قابل احتراق، سوختنی، پدپود، ماده ی بسیار آتشگیر (مانند بنزین)

معنی : محترق، احتراق پذیر، سوزا، قابل تحریک و برانگیختنی معانی دیگر : سوخت پذیر، قابل احتراق، سوختنی، پدپود، ماده ی بسیار آتشگیر (مانند بنزین)

combustible

<hr> معنی : احتراق، اشتعال، سوخت <hr> معانی دیگر : سوختن، غوغا، هیجان شدید، آشفتگی، همهمه

معنی : احتراق، اشتعال، سوخت معانی دیگر : سوختن، غوغا، هیجان شدید، آشفتگی، همهمه

combustion

<hr> (موتورهای بنزینی و غیره) آتشخانه، محفظه ی سوخت، محفظه ی احتراق، سوختگاه، آتشدان

(موتورهای بنزینی و غیره) آتشخانه، محفظه ی سوخت، محفظه ی احتراق، سوختگاه، آتشدان

combustion chamber

<hr> (در توربین گازی و موتور جت) سوختگاه (محفظه ی احتراق و بخش های وابسته به آن)، محفظه احتراق در موشک جت یا توربین

(در توربین گازی و موتور جت) سوختگاه (محفظه ی احتراق و بخش های وابسته به آن)، محفظه احتراق در موشک جت یا توربین

combustor

<hr> معنی : رسیدن، رفتن، امدن <hr> معانی دیگر : آمدن، روی دادن، روی آوردن، (به ذهن) خطور کردن، به یاد آمدن، (در فکر) تکوین یافتن، حاصل شدن، به دست آمدن، به وقوع پیوستن، پیش رفتن، ادامه داشتن، جلو رفتن، از نسل و تبار بخصوصی بودن، از محل بخصوصی بودن (با from)، ناشی شدن از، (آمریکا - عامیانه) به سزای خود رسیدن، (به ارث) رسیدن، (متداول یا شل و غیره) شدن، وجود داشتن، در دسترس بودن، بالغ شدن بر (با: to)، هنگامیکه، (حرف ندا حاکی از بی صبری یا انتقاد یا ناخشنودی) ای بابا!، ول کن بابا!، بیا!، (عامیانه) انزال کردن، آمدن (آب منی)

معنی : رسیدن، رفتن، امدن معانی دیگر : آمدن، روی دادن، روی آوردن، (به ذهن) خطور کردن، به یاد آمدن، (در فکر) تکوین یافتن، حاصل شدن، به دست آمدن، به وقوع پیوستن، پیش رفتن، ادامه داشتن، جلو رفتن، از نسل و تبار بخصوصی بودن، از محل بخصوصی بودن (با from)، ناشی شدن از، (آمریکا - عامیانه) به سزای خود رسیدن، 

come

<hr> معنی : اتفاق افتادن، بانجام رسیدن <hr> معانی دیگر : 1- روی دادن، اتفاق افتادن 2- دور زدن، (کشتیرانی) یک دور کامل زدن

معنی : اتفاق افتادن، بانجام رسیدن معانی دیگر : 1- روی دادن، اتفاق افتادن 2- دور زدن، (کشتیرانی) یک دور کامل زدن

come about

<hr> (معنی و غیره) واضح بودن، 1- اتفاقا ملاقات کردن، اتفاقا یافتن 2- (عامیانه - سخن و نوشته) رسا، آسان فهم 3- ( به دلخواه کسی دیگر) حرف زدن یا عمل کردن

(معنی و غیره) واضح بودن، 1- اتفاقا ملاقات کردن، اتفاقا یافتن 2- (عامیانه - سخن و نوشته) رسا، آسان فهم 3- ( به دلخواه کسی دیگر) حرف زدن یا عمل کردن

come across

come after

<hr> ، پرده دوم مجلس چهارم

come again

<hr> جان گرفتن، سرحال آمدن

come alive

<hr> معنی : موافقت کردن، جلو رفتن <hr> معانی دیگر : 1- پدیدار شدن، آمدن، وارد شدن 2- ادامه یافتن یا دادن، پیشرفت داشتن، موفقیت آمیز بودن، پیشرفت کردن

معنی : موافقت کردن، جلو رفتن معانی دیگر : 1- پدیدار شدن، آمدن، وارد شدن 2- ادامه یافتن یا دادن، پیشرفت داشتن، موفقیت آمیز بودن، پیشرفت کردن

come along

come and go

come apart

<hr> معنی : بازگشت کردن به، تغییر مسیر دادن <hr> معانی دیگر : 1- احیا شدن، بهبود یافتن، (از بیهوشی) به هوش آمدن 2- تغییر مسیر دادن 3- اجابت کردن 4- (عامیانه) به ملاقات آمدن، تغییر مسیردادن مثل باد

معنی : بازگشت کردن به، تغییر مسیر دادن معانی دیگر : 1- احیا شدن، بهبود یافتن، (از بیهوشی) به هوش آمدن 2- تغییر مسیر دادن 3- اجابت کردن 4- (عامیانه) به ملاقات آمدن، تغییر مسیردادن مثل باد

come around

<hr> 1- نایل شدن، به دست آوردن 2- (با خشم یا سرعت) نزدیک شدن به

1- نایل شدن، به دست آوردن 2- (با خشم یا سرعت) نزدیک شدن به

come at

come away

<hr> معنی : برگشتن، باز گشت، بازگشتن <hr> معانی دیگر : 1- بازگشتن، مراجعت کردن 2- (عامیانه) دوباره موفق شدن، قهرمان شدن، بازگشتن، باز گشت (به وضع یا مقام یا قدرت سابق)، رجعت، دستیابی مجدد، جواب (زیرکانه یا دندان شکن)، دلیل قانونی، بهانه

معنی : برگشتن، باز گشت، بازگشتن معانی دیگر : 1- بازگشتن، مراجعت کردن 2- (عامیانه) دوباره موفق شدن، قهرمان شدن، بازگشتن، باز گشت (به وضع یا مقام یا قدرت سابق)، رجعت، دستیابی مجدد، جواب (زیرکانه یا دندان شکن)، دلیل قانونی، بهانه

come back

come before

<hr> جدا کردن، نفاق افکندن، موجب جدایی (دو یا چند نفر) شدن، بین (دو نفر) قرار گرفتن

جدا کردن، نفاق افکندن، موجب جدایی (دو یا چند نفر) شدن، بین (دو نفر) قرار گرفتن

come between

<hr> 1- به دست آوردن، تحصیل کردن 2- به دیدار رفتن، گیر آوردن، پیدا کردن

1- به دست آوردن، تحصیل کردن 2- به دیدار رفتن، گیر آوردن، پیدا کردن

واژه های حرف "c" - جملات نمونه