جملات نمونه

<hr> معنی : باطل کردن، بخشیدن، توزیع کردن، معاف کردن، باطل شدن <hr> معانی دیگر : پخش کردن، تقسیم کردن، (دارو و نسخه) پیچیدن، درست کردن (و به مشتری دادن)، اعمال کردن، اجرا کردن، به کار بستن، مستثنی کردن، بخشودن

معنی : باطل کردن، بخشیدن، توزیع کردن، معاف کردن، باطل شدن معانی دیگر : پخش کردن، تقسیم کردن، (دارو و نسخه) پیچیدن، درست کردن (و به مشتری دادن)، اعمال کردن، اجرا کردن، به کار بستن، مستثنی کردن، بخشودن

dispense

<hr> بدون (کسی یا چیزی) کاری را انجام دادن، (از خیر چیزی) گذشتن، معاف شدن از، رهاشدن از، باطل شدن

بدون (کسی یا چیزی) کاری را انجام دادن، (از خیر چیزی) گذشتن، معاف شدن از، رهاشدن از، باطل شدن

dispense with

<hr> معنی : تلگراف، دوا فروش، کمک داروساز، نسخهپیچ، ناظر هزینه <hr> معانی دیگر : (دستگاه یا شخصی که توزیع می کند) پخش کننده، پخش گر

معنی : تلگراف، دوا فروش، کمک داروساز، نسخهپیچ، ناظر هزینه معانی دیگر : (دستگاه یا شخصی که توزیع می کند) پخش کننده، پخش گر

dispenser

<hr> معنی : پراکندگی <hr> معانی دیگر : پاشیدگی، پاشش، پراکنش، توزیع، پخش، انتشار، فراپاشی

معنی : پراکندگی معانی دیگر : پاشیدگی، پاشش، پراکنش، توزیع، پخش، انتشار، فراپاشی

dispersal

dispersant

<hr> معنی : پریشان کردن، پراکنده کردن، متفرق کردن، متفرق ساختن، پریشان شدن <hr> معانی دیگر : (از هم باز و پراکنده شدن یا کردن) پاشاندن، پراکندن، فراپاش کردن، پاشیدن، پخش کردن، از هم پاشاندن، متفرق کردن (به ویژه در مورد ابر و مه و غیره)، (نور) تجزیه کردن، طیف کردن، (به نوار هفت رنگ) بخش کردن، پخش و پلا شدن، پراشیدن، ولو شدن

معنی : پریشان کردن، پراکنده کردن، متفرق کردن، متفرق ساختن، پریشان شدن معانی دیگر : (از هم باز و پراکنده شدن یا کردن) پاشاندن، پراکندن، فراپاش کردن، پاشیدن، پخش کردن، از هم پاشاندن، متفرق کردن (به ویژه در مورد ابر و مه و غیره)، (نور) تجزیه کردن، طیف کردن، (به نوار هفت رنگ) بخش کردن، پخش و پلا شدن، پر

disperse

dispersed

dispersing

<hr> معنی : انتشار، پراکندگی، تفرق، اوارگی، تجریهنور <hr> معانی دیگر : پراکنش، پاشش، پخش، فراپاشی، پراشش، (نور) تجزیه، طیف سازی، (فیزیک و الکترونیک) پاشندگی، پراکندی، فراپاشی تابش الکتروماگنتیک (بر معیار ویژگی به خصوصی مثل طول موج)، (شیمی) پاشیدگی، (محلول) پراشدار، (d بزرگ) رجوع شود به: diaspora

معنی : انتشار، پراکندگی، تفرق، اوارگی، تجریهنور معانی دیگر : پراکنش، پاشش، پخش، فراپاشی، پراشش، (نور) تجزیه، طیف سازی، (فیزیک و الکترونیک) پاشندگی، پراکندی، فراپاشی تابش الکتروماگنتیک (بر معیار ویژگی به خصوصی مثل طول موج)، (شیمی) پاشیدگی، (محلول) پراشدار، (d بزرگ) رجوع شود به: diaspora

dispersion

<hr> پراکنش گرای، پاشش گرای، متمایل به متفرق شدن، پراکن پذیر، پاشنده

پراکنش گرای، پاشش گرای، متمایل به متفرق شدن، پراکن پذیر، پاشنده

dispersive

<hr> معنی : افسرده کردن، دلسرد کردن، روحیه را باختن <hr> معانی دیگر : بد روحیه کردن، نومید کردن، دلتنگ کردن

معنی : افسرده کردن، دلسرد کردن، روحیه را باختن معانی دیگر : بد روحیه کردن، نومید کردن، دلتنگ کردن

dispirit

<hr> افسرده، دل افسرده، غمگین، دلسرد

افسرده، دل افسرده، غمگین، دلسرد

dispirited

dispiritedly

dispiriting

<hr> معنی : تبعید کردن، جابجا کردن، جانشین شدن، جای چیزی را عوض کردن <hr> معانی دیگر : جا به جا کردن، (از جای اصلی خود) حرکت دادن، (جای شخص یا چیز دیگر را) گرفتن، جایگزین شدن، غصب کردن، آواره کردن، بی خانمان کردن، (از شغل) برکنار کردن، بیرون کردن، جانشین چیزی شدن، جای چیزی را عو­ کردن

معنی : تبعید کردن، جابجا کردن، جانشین شدن، جای چیزی را عوض کردن معانی دیگر : جا به جا کردن، (از جای اصلی خود) حرکت دادن، (جای شخص یا چیز دیگر را) گرفتن، جایگزین شدن، غصب کردن، آواره کردن، بی خانمان کردن، (از شغل) برکنار کردن، بیرون کردن، جانشین چیزی شدن، جای چیزی را عو­ کردن

displace

<hr> (verb transitive) جابجاکردن، جانشین(چیزی)شدن، جای چیزی را عوض کردن، تبعیدکردن

(verb transitive) جابجاکردن، جانشین(چیزی)شدن، جای چیزی را عوض کردن، تبعیدکردن

displaced

<hr> معنی : تبعید شده، ادم تبعیدی، سرگردان <hr> معانی دیگر : آدم بی خانمان، آدم آواره

معنی : تبعید شده، ادم تبعیدی، سرگردان معانی دیگر : آدم بی خانمان، آدم آواره

displaced person

<hr> معنی : جابجا شدگی، تغییر مکان، جایگزینی، جانشین سازی، تفاوت مکان <hr> معانی دیگر : جا به جایی، حرکت (از جای اصلی خود)، آوارگی، بی خانمانی، ناجایی، (روان پزشکی) جا به جایی، (کشتی) مقدار جا به جایی آب توسط کشتی، جاستانی، (مکانیک - مقدار گاز یا مایع یا غیره که توسط پیستون جا به جا می شود) ظرفیت پیستون

معنی : جابجا شدگی، تغییر مکان، جایگزینی، جانشین سازی، تفاوت مکان معانی دیگر : جا به جایی، حرکت (از جای اصلی خود)، آوارگی، بی خانمانی، ناجایی، (روان پزشکی) جا به جایی، (کشتی) مقدار جا به جایی آب توسط کشتی، جاستانی، (مکانیک - مقدار گاز یا مایع یا غیره که توسط پیستون جا به جا می شود) ظرفیت پیستون

displacement

<hr> معنی : تظاهر، بیان، جلوه، نمایش، تظاهر کردن، نمایاندن، ابراز کردن، اشکار کردن، نمایش دادن، نشان دادن <hr> معانی دیگر : آشکار کردن، عیان کردن، به معرض نمایش گذاشتن، بروز دادن، (با حروف بزرگ یا به طور چشم گیر) چاپ کردن، درج کردن، نشاندهی، نشان گری، عیان سازی، نمودگری، نمایشگاه، (چیزی که در معرض تماشا قرار داده شود) نموده، شی ء مورد نمایش، در معرض تماشا، پز دادن، الم شنگه، تفاخر، زرق و برق، وانمود، (چاپ) حروف بزرگ، (مهجور) گستردن، پهن کردن، (پرچم) افراشتن، تجلی، ظهور، (صفحه ی کامپیوتر و غیره) صفحه ی نمایش، نماگر

معنی : تظاهر، بیان، جلوه، نمایش، تظاهر کردن، نمایاندن، ابراز کردن، اشکار کردن، نمایش دادن، نشان دادن معانی دیگر : آشکار کردن، عیان کردن، به معرض نمایش گذاشتن، بروز دادن، (با حروف بزرگ یا به طور چشم گیر) چاپ کردن، درج کردن، نشاندهی، نشان گری، عیان سازی، نمودگری، نمایشگاه، (چیزی که در معرض تماشا قرار 

display

display window

displayable

<hr> معنی : رنجانیدن، دلگیر کردن، خوشایند نبودن <hr> معانی دیگر : رنجاندن، خوش نیامدن، ناخشنود کردن یا شدن، رنجیدن، گران خاطر کردن، دلگیرگردن

معنی : رنجانیدن، دلگیر کردن، خوشایند نبودن معانی دیگر : رنجاندن، خوش نیامدن، ناخشنود کردن یا شدن، رنجیدن، گران خاطر کردن، دلگیرگردن

displease

<hr> ناراضی، ناخوشنود، رنجیده، دلگیر

ناراضی، ناخوشنود، رنجیده، دلگیر

displeased

<hr> رنجاننده، برخورنده، بداینده

رنجاننده، برخورنده، بداینده

displeasing

<hr> معنی : رنجش، صدمه، نارضایتی، ناخشنودی، رنجیدگی <hr> معانی دیگر : نارضایی، خشم

معنی : رنجش، صدمه، نارضایتی، ناخشنودی، رنجیدگی معانی دیگر : نارضایی، خشم

displeasure

<hr> معنی : بازی کردن، تفریح کردن، حرکات نشاط انگیز کردن، خوشی کردن <hr> معانی دیگر : تفریح و شادی کردن، جست و خیز کردن، شادمانی کردن (معمولا با -self )، کیف کردن

معنی : بازی کردن، تفریح کردن، حرکات نشاط انگیز کردن، خوشی کردن معانی دیگر : تفریح و شادی کردن، جست و خیز کردن، شادمانی کردن (معمولا با -self )، کیف کردن

disport

<hr> معنی : قابل عرضه، در معرض، از دست دادنی <hr> معانی دیگر : دور انداختنی، یک بار مصرف، قابل خرج، قابل مصرف، در اختیار، موجود، دم دست، درمعر­

معنی : قابل عرضه، در معرض، از دست دادنی معانی دیگر : دور انداختنی، یک بار مصرف، قابل خرج، قابل مصرف، در اختیار، موجود، دم دست، درمعر­

disposable

<hr> درآمد پس از پرداخت مالیات، درآمد خالص

درآمد پس از پرداخت مالیات، درآمد خالص

disposable income

<hr> معنی : دسترس، در اختیار، در معرض گذاری <hr> معانی دیگر : (طرز قرارگیری) ترتیب، آرایش، صف آرایی، رسیدگی، اداره کردن، ارزانی داشتن، (از گیر چیزی) خلاص شدن، (از شر چیزی) راحت شدن، کلک (چیزی یا کسی را) کندن، دورانداختن، (دستگاهی که در زیر دستشویی آشپزخانه تعبیه شده و زباله و غیره را خرد می کند و به لوله ی فاضلاب می ریزد) زباله خرد کن (garbage disposal هم می گویند)، اختیار، آزادی، مصرف، درمعر­ گذاری

معنی : دسترس، در اختیار، در معرض گذاری معانی دیگر : (طرز قرارگیری) ترتیب، آرایش، صف آرایی، رسیدگی، اداره کردن، ارزانی داشتن، (از گیر چیزی) خلاص شدن، (از شر چیزی) راحت شدن، کلک (چیزی یا کسی را) کندن، دورانداختن، (دستگاهی که در زیر دستشویی آشپزخانه تعبیه شده و زباله و غیره را خرد می کند و به لوله ی فا

disposal

<hr> معنی : مرتب کردن، مستعد کردن، ترتیب کارها را معین کردن <hr> معانی دیگر : در معرض قرار دادن، پذیرا کردن، مایل کردن، خواهان کردن، مستقر کردن، آراستن، آرایش رزمی (و غیره) دادن، تنظیم کردن، ردیف کردن، چیدن، اختیار داشتن، مورد رسیدگی قرار دادن، حل و فصل کردن، رسیدگی کردن، disposal : مرتب کردن

معنی : مرتب کردن، مستعد کردن، ترتیب کارها را معین کردن معانی دیگر : در معرض قرار دادن، پذیرا کردن، مایل کردن، خواهان کردن، مستقر کردن، آراستن، آرایش رزمی (و غیره) دادن، تنظیم کردن، ردیف کردن، چیدن، اختیار داشتن، مورد رسیدگی قرار دادن، حل و فصل کردن، رسیدگی کردن، disposal : مرتب کردن

dispose

<hr> 1- (از شر چیزی) خلاص شدن، کلک (چیزی را) کندن، از سر خود باز کردن، دور انداختن، 2- رسیدگی کردن به، جوابگو شدن، 3- کشتن، خلاص کردن، 4- (عامیانه) داشتن، دارا بودن

1- (از شر چیزی) خلاص شدن، کلک (چیزی را) کندن، از سر خود باز کردن، دور انداختن، 2- رسیدگی کردن به، جوابگو شدن، 3- کشتن، خلاص کردن، 4- (عامیانه) داشتن، دارا بودن

dispose of

<hr> معنی : مستعد، متمایل، مایل <hr> معانی دیگر : خواهان، علاقمند، آماده، پذیرا، آرایش یافته، مرتب شده، تنظیم شده، پذیرا they were disposed to violate the laws and start an insurrection آنان مستعد قانون شکنی و شورش بودند

معنی : مستعد، متمایل، مایل معانی دیگر : خواهان، علاقمند، آماده، پذیرا، آرایش یافته، مرتب شده، تنظیم شده، پذیرا they were disposed to violate the laws and start an insurrection آنان مستعد قانون شکنی و شورش بودند

disposed

<hr> معنی : ساز، وضع، تمایل، خواست، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، مشرب <hr> معانی دیگر : طبع، منش، قلق، آرایش، طرز قرار گیری، استقرار، ترتیب، رزم آرایی، نظم، میل، گرایش، استعداد، آمادگی، اختیار، آزاد کاری

معنی : ساز، وضع، تمایل، خواست، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، مشرب معانی دیگر : طبع، منش، قلق، آرایش، طرز قرار گیری، استقرار، ترتیب، رزم آرایی، نظم، میل، گرایش، استعداد، آمادگی، اختیار، آزاد کاری

disposition

<hr> معنی : رها کردن، دور کردن، محروم کردن، بیرون کردن، بی بهره کردن، از تصرف محروم کردن، خلع ید کردن <hr> معانی دیگر : (از مالکیت) محروم کردن، (به زور) گرفتن، مصادره کردن

معنی : رها کردن، دور کردن، محروم کردن، بیرون کردن، بی بهره کردن، از تصرف محروم کردن، خلع ید کردن معانی دیگر : (از مالکیت) محروم کردن، (به زور) گرفتن، مصادره کردن

dispossess

<hr> (verb transitive) ازتصرف محروم کردن، بی بهره کردن، محروم کردن، دورکردن، بیرون کردن، رهاکردن

(verb transitive) ازتصرف محروم کردن، بی بهره کردن، محروم کردن، دورکردن، بیرون کردن، رهاکردن

dispossessed

<hr> معنی : سلب مالکیت، خلع ید <hr> معانی دیگر : خلع ید، سلب مالکیت

معنی : سلب مالکیت، خلع ید معانی دیگر : خلع ید، سلب مالکیت

dispossession

<hr> معنی : سرزنش کردن، نکوهش کردن، بد دانستن، کم گرفتن، از بهای چیزی کاستن <hr> معانی دیگر : (مورد بدگویی و انتقاد قرار دادن) نکوهیدن، بدگویی کردن

معنی : سرزنش کردن، نکوهش کردن، بد دانستن، کم گرفتن، از بهای چیزی کاستن معانی دیگر : (مورد بدگویی و انتقاد قرار دادن) نکوهیدن، بدگویی کردن

dispraise

<hr> معنی : رد، ابطال، تکذیب، دلیل رد <hr> معانی دیگر : عدم اثبات، ردسازی

معنی : رد، ابطال، تکذیب، دلیل رد معانی دیگر : عدم اثبات، ردسازی

disproof

<hr> معنی : بیقوارگی <hr> معانی دیگر : عدم تناسب، ناهمگری، عدم توازن، بی تناسب، عدم تجانس

معنی : بیقوارگی معانی دیگر : عدم تناسب، ناهمگری، عدم توازن، بی تناسب، عدم تجانس

disproportion

disproportional

<hr> معنی : بی تناسب <hr> معانی دیگر : نامتناسب، غیرمتجانس

معنی : بی تناسب معانی دیگر : نامتناسب، غیرمتجانس

disproportionate

<hr> بطوربی تناسب، ازروی عدم تناسب

بطوربی تناسب، ازروی عدم تناسب

disproportionately

<hr> معنی : رد کردن، تکذیب کردن، اثبات کذب چیزی را کردن <hr> معانی دیگر : (نادرست بودن چیزی را اثبات کردن) رد کردن، نااستوانیدن، نافرنود کردن

معنی : رد کردن، تکذیب کردن، اثبات کذب چیزی را کردن معانی دیگر : (نادرست بودن چیزی را اثبات کردن) رد کردن، نااستوانیدن، نافرنود کردن

disprove

<hr> معنی : قابل بحی، اعتراض پذیر <hr> معانی دیگر : بحث انگیز، قابل بحث، جستارانگیز، اعترا­ پذیر، قابل بحک

معنی : قابل بحی، اعتراض پذیر معانی دیگر : بحث انگیز، قابل بحث، جستارانگیز، اعترا­ پذیر، قابل بحک

disputable

<hr> معنی : اهل مباحثه، منازعهکننده، جدلی <hr> معانی دیگر : بحث کننده، بحث گر، طرف بحث

معنی : اهل مباحثه، منازعهکننده، جدلی معانی دیگر : بحث کننده، بحث گر، طرف بحث

disputant

<hr> معنی : ستیزه، مباحثه، مناظره، بحی و جدل، علم بحی <hr> معانی دیگر : بحث، جستار، گفتمان، منازعه، بحک و جدل

معنی : ستیزه، مباحثه، مناظره، بحی و جدل، علم بحی معانی دیگر : بحث، جستار، گفتمان، منازعه، بحک و جدل

disputation

<hr> معنی : جدلی <hr> معانی دیگر : اهل بحث و مجادله، جستار جوی، اهل مشاجره (disputative هم می گویند)، ستیزه جو

معنی : جدلی معانی دیگر : اهل بحث و مجادله، جستار جوی، اهل مشاجره (disputative هم می گویند)، ستیزه جو

disputatious

<hr> معنی : ستیزه، مشاجره، مناظره، چون و چرا، نزاع، مشاجره کردن، سر و کله زدن، انکار کردن، مباحثه کردن، جدال کردن <hr> معانی دیگر : بحث کردن، جستار کردن، مورد جر و بحث قرار دادن، جنگ لفظی کردن، دعوا کردن، مورد تردید قرار دادن، دو دلی کردن، اندیدن، مورد مقاومت قرار دادن، پایداری کردن، ایستادگی کردن، ستیزیدن، جنگیدن برای، ستیز کردن، گفتمان، بگومگو، جدل، مناقشه، مباحثه، (مهجور) جنگ و دعوا، زد و خورد

معنی : ستیزه، مشاجره، مناظره، چون و چرا، نزاع، مشاجره کردن، سر و کله زدن، انکار کردن، مباحثه کردن، جدال کردن معانی دیگر : بحث کردن، جستار کردن، مورد جر و بحث قرار دادن، جنگ لفظی کردن، دعوا کردن، مورد تردید قرار دادن، دو دلی کردن، اندیدن، مورد مقاومت قرار دادن، پایداری کردن، ایستادگی کردن، ستیزیدن، ج

واژه های حرف "d" - جملات نمونه