جملات نمونه

<hr> معنی : جدا شدن <hr> معانی دیگر : از هم گسستن، از هم دریدن، از هم جدا کردن، از هم بریدن، بخش کردن، (به اجزا) تقسیم کردن، ناهمبسته کردن، جداکردن، بریدن

معنی : جدا شدن معانی دیگر : از هم گسستن، از هم دریدن، از هم جدا کردن، از هم بریدن، بخش کردن، (به اجزا) تقسیم کردن، ناهمبسته کردن، جداکردن، بریدن

dissever

<hr> معنی : مخالفت، عدم توافق، اختلاف رای، عدم تشابه <hr> معانی دیگر : اختلاف عقیده، دگراندیشی، خلاف اندیشی، عدم توافق (عقیدتی)

معنی : مخالفت، عدم توافق، اختلاف رای، عدم تشابه معانی دیگر : اختلاف عقیده، دگراندیشی، خلاف اندیشی، عدم توافق (عقیدتی)

dissidence

<hr> معنی : مرتد، مخالف، مخالف، نا موافق <hr> معانی دیگر : (کسی که با اکثریت اختلاف عقیده دارد) دگراندیش، خلاف اندیش، ناجور، ناهم ساز، مخالف عقیده عموم، معاند

معنی : مرتد، مخالف، مخالف، نا موافق معانی دیگر : (کسی که با اکثریت اختلاف عقیده دارد) دگراندیش، خلاف اندیش، ناجور، ناهم ساز، مخالف عقیده عموم، معاند

dissident

<hr> معنی : بی شباهت، ناجور، مختلف، غیر مشابه، ناهمسان، ناهمانند، دگرگون <hr> معانی دیگر : ناهمگن، نامشابه، متفاوت، دگرسان

معنی : بی شباهت، ناجور، مختلف، غیر مشابه، ناهمسان، ناهمانند، دگرگون معانی دیگر : ناهمگن، نامشابه، متفاوت، دگرسان

dissimilar

<hr> معنی : عدم تجانس <hr> معانی دیگر : ناهمانندی، ناهمگنی، تفاوت، فرق، اختلاف، ناسانی، دگرسانی

معنی : عدم تجانس معانی دیگر : ناهمانندی، ناهمگنی، تفاوت، فرق، اختلاف، ناسانی، دگرسانی

dissimilarity

<hr> ناهمانند کردن، ناهمگن کردن، متفاوت کردن، دگرسان کردن، دارای اختلاف کردن، ناهمانند شدن، ناجور و بی شباهت کردن، سبب اختلاف شدن

ناهمانند کردن، ناهمگن کردن، متفاوت کردن، دگرسان کردن، دارای اختلاف کردن، ناهمانند شدن، ناجور و بی شباهت کردن، سبب اختلاف شدن

dissimilate

<hr> معنی : بی شباهتی، عدم تشابه، کاتابولیسم <hr> معانی دیگر : ناهمگن سازی، متفاوت سازی، ناسانی، دگرسانی، (زبان شناسی) دگرسازی، ناهمگونی

معنی : بی شباهتی، عدم تشابه، کاتابولیسم معانی دیگر : ناهمگن سازی، متفاوت سازی، ناسانی، دگرسانی، (زبان شناسی) دگرسازی، ناهمگونی

dissimilation

<hr> معنی : بی شباهتی، عدم تشابه <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: dissimilarity

معنی : بی شباهتی، عدم تشابه معانی دیگر : رجوع شود به: dissimilarity

dissimilitude

<hr> معنی : فریب دادن، پنهان کردن، خشکه مقدس بودن، برروی خود نیاوردن، دورویی کردن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: dissemble

معنی : فریب دادن، پنهان کردن، خشکه مقدس بودن، برروی خود نیاوردن، دورویی کردن معانی دیگر : رجوع شود به: dissemble

dissimulate

<hr> معنی : دورویی <hr> معانی دیگر : فریب

معنی : دورویی معانی دیگر : فریب

dissimulation

<hr> معنی : از هم پاشیدن، پراکندگی کردن، اسراف کردن <hr> معانی دیگر : پراکندن، پراشیدن، پاشیدن، افشاندن، متفرق کردن، پخش کردن یا شدن، ناپدید شدن، از میان رفتن، زایل کردن یا شدن، هدر دادن، تلف کردن یا شدن، نفله کردن یا شدن، حرام کردن، به بطالت گذراندن، عیاشی کردن، می گساری کردن

معنی : از هم پاشیدن، پراکندگی کردن، اسراف کردن معانی دیگر : پراکندن، پراشیدن، پاشیدن، افشاندن، متفرق کردن، پخش کردن یا شدن، ناپدید شدن، از میان رفتن، زایل کردن یا شدن، هدر دادن، تلف کردن یا شدن، نفله کردن یا شدن، حرام کردن، به بطالت گذراندن، عیاشی کردن، می گساری کردن

dissipate

<hr> پراکنده، متفرق، پخش و پلا، هدر رفته، تلف (شده)، نفله، بی بندوبار، عیاش، (در اثر عشرت طلبی و می خوارگی) علیل المزاج، بیمارگونه، رنجور، ولخرج، پول تلف کن

پراکنده، متفرق، پخش و پلا، هدر رفته، تلف (شده)، نفله، بی بندوبار، عیاش، (در اثر عشرت طلبی و می خوارگی) علیل المزاج، بیمارگونه، رنجور، ولخرج، پول تلف کن

dissipated

dissipater

<hr> معنی : عیاشی، اتلاف، پراکندگی، اسراف <hr> معانی دیگر : پراشیدگی، پخش و پلاشدگی، برطرف سازی، زایل سازی، زدایش، هدردهی، نفله سازی، می گساری، هرزگی، بی بندوباری، (فیزیک ـ زیست شناسی) پراکنش نیرومایه، اتلاف انرژی (dissipation of energy هم می گویند) (در مقابل: conservation of energy)

معنی : عیاشی، اتلاف، پراکندگی، اسراف معانی دیگر : پراشیدگی، پخش و پلاشدگی، برطرف سازی، زایل سازی، زدایش، هدردهی، نفله سازی، می گساری، هرزگی، بی بندوباری، (فیزیک ـ زیست شناسی) پراکنش نیرومایه، اتلاف انرژی (dissipation of energy هم می گویند) (در مقابل: conservation of energy)

dissipation

<hr> اسراف امیز، پراکنده سازنده

اسراف امیز، پراکنده سازنده

dissipative

<hr> معنی : غیر اجتماعی، نامناسب برای معاشرت، غیر معاشر <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: unsocial

معنی : غیر اجتماعی، نامناسب برای معاشرت، غیر معاشر معانی دیگر : رجوع شود به: unsocial

dissocial

<hr> معنی : جدا کردن، رسوا کردن <hr> معانی دیگر : (از هم) جدا کردن یا شدن، ترک مراوده کردن با، ترک آمد و شد کردن با، تفکیک کردن، (روان شناسی) گسسته شدن، گسستگی پیدا کردن، (شیمی) شکند یافتن، واپاشیدن، قطع همکاری وشرکت

معنی : جدا کردن، رسوا کردن معانی دیگر : (از هم) جدا کردن یا شدن، ترک مراوده کردن با، ترک آمد و شد کردن با، تفکیک کردن، (روان شناسی) گسسته شدن، گسستگی پیدا کردن، (شیمی) شکند یافتن، واپاشیدن، قطع همکاری وشرکت

dissociate

<hr> معنی : جدایی، تجزیه، تفکیک، گسستگی، افتراق <hr> معانی دیگر : واپاشی، ناهمبستگی، ناوابستگی، ترک مراوده، قطع رابطه، جدایش، (شیمی) شکند

معنی : جدایی، تجزیه، تفکیک، گسستگی، افتراق معانی دیگر : واپاشی، ناهمبستگی، ناوابستگی، ترک مراوده، قطع رابطه، جدایش، (شیمی) شکند

dissociation

dissociative

dissolubility

<hr> معنی : جدا شدنی، حل شدنی، تجزیه پذیر، قابل حل <hr> معانی دیگر : وشودنی، وارفتنی

معنی : جدا شدنی، حل شدنی، تجزیه پذیر، قابل حل معانی دیگر : وشودنی، وارفتنی

dissoluble

<hr> معنی : بد اخلاق، فاسد، هرزه، فاجر، فاسد الاخلاق، از روی هرزگی <hr> معانی دیگر : بی بندوبار، اهل فسق و فجور، عیاش

معنی : بد اخلاق، فاسد، هرزه، فاجر، فاسد الاخلاق، از روی هرزگی معانی دیگر : بی بندوبار، اهل فسق و فجور، عیاش

dissolute

<hr> ازروی هرزگی، فاجرانه

dissolutely

<hr> معنی : فسخ، تجزیه، فساد، حل، از هم پاشیدگی <hr> معانی دیگر : فروپاشی، انحلال، زوال، وشایش، وارفتگی، پراکاو

معنی : فسخ، تجزیه، فساد، حل، از هم پاشیدگی معانی دیگر : فروپاشی، انحلال، زوال، وشایش، وارفتگی، پراکاو

dissolution

<hr> معنی : حل شدنی، تجزیهشدنی، اب شدنی، معاف شدنی <hr> معانی دیگر : تجزیه شدنی، حل شدنی، اب شدنی، معاف شدنی

معنی : حل شدنی، تجزیهشدنی، اب شدنی، معاف شدنی معانی دیگر : تجزیه شدنی، حل شدنی، اب شدنی، معاف شدنی

dissolvable

<hr> معنی : محلول شدن، حل کردن، منحل کردن، اب کردن، گداختن <hr> معانی دیگر : آبگونه شدن، به صورت مایع درآمدن یا درآوردن، آب شدن یا کردن، حل شدن یا کردن، وارفتن، از هم پاشیدن، فروپاشیدن، متلاشی شدن، از بین رفتن یا بردن، منحل شدن یا کردن، فسخ کردن یا شدن، دستخوش (چیزی) شدن، برطرف کردن، زایل کردن یا شدن، از میان رفتن، ناپدید کردن یا شدن، (فیلم و تلویزیون) lap dissolve، فس&nbsp;کردن

معنی : محلول شدن، حل کردن، منحل کردن، اب کردن، گداختن معانی دیگر : آبگونه شدن، به صورت مایع درآمدن یا درآوردن، آب شدن یا کردن، حل شدن یا کردن، وارفتن، از هم پاشیدن، فروپاشیدن، متلاشی شدن، از بین رفتن یا بردن، منحل شدن یا کردن، فسخ کردن یا شدن، دستخوش (چیزی) شدن، برطرف کردن، زایل کردن یا شدن، از میان

dissolve

<hr> معنی : محلول <hr> معانی دیگر : منفسخ، منحل قانون ـ فقه : منحله

معنی : محلول معانی دیگر : منفسخ، منحل قانون ـ فقه : منحله

dissolved

<hr> معنی : مبطل، گدازنده، حل کننده، محلل، برنده <hr> معانی دیگر : حلال، آب کننده، ماده ی حل کننده، وشاینده

معنی : مبطل، گدازنده، حل کننده، محلل، برنده معانی دیگر : حلال، آب کننده، ماده ی حل کننده، وشاینده

dissolvent

dissolving

<hr> معنی : نا هنجاری، ناجوری <hr> معانی دیگر : ناهمگنی، اختلاف، ناسازگاری، (موسیقی) ناهم خوانی، ناسازی، ناهمسازی، تنافر، ناموزونی (در مقابل: consonance)، اختلاط اصوات و اهنگ های ناموزون

معنی : نا هنجاری، ناجوری معانی دیگر : ناهمگنی، اختلاف، ناسازگاری، (موسیقی) ناهم خوانی، ناسازی، ناهمسازی، تنافر، ناموزونی (در مقابل: consonance)، اختلاط اصوات و اهنگ های ناموزون

dissonance

<hr> معنی : ناهنجار، نا موزون، ناجور، بداهنگ <hr> معانی دیگر : ناساز، ناهم ساز، متنافر، ناهماهنگ، ناهمگن، ناسازگار، انکرالاصوات

معنی : ناهنجار، نا موزون، ناجور، بداهنگ معانی دیگر : ناساز، ناهم ساز، متنافر، ناهماهنگ، ناهمگن، ناسازگار، انکرالاصوات

dissonant

<hr> معنی : باز داشتن، دلسرد کردن، منصرف کردن <hr> معانی دیگر : برگاشت کردن، رای کسی را تغییر دادن، بازداشتن کسی ازامری

معنی : باز داشتن، دلسرد کردن، منصرف کردن معانی دیگر : برگاشت کردن، رای کسی را تغییر دادن، بازداشتن کسی ازامری

dissuade

<hr> معنی : بازدارنده، منع کننده <hr> معانی دیگر : انصراف انگیز، منصرف کننده، برگاشت گر

معنی : بازدارنده، منع کننده معانی دیگر : انصراف انگیز، منصرف کننده، برگاشت گر

dissuasive

<hr> عدم تناسب، عدم تقارن، ناهمگری، ناسازواری، ناسازواری ناهمایی

عدم تناسب، عدم تقارن، ناهمگری، ناسازواری، ناسازواری ناهمایی

dissymmetry

<hr> معنی : زن، نفوذزنان، دشکی <hr> معانی دیگر : فرموک (چوبی که پنبه یا پشم را دور آن پیچیده و توسط دوک از آن ریسمان می گیرند)، کارهای زنانه، امور نسوان، (قدیمی) زن، زنان، مونث، مادینه، مادرانه، مادری، التی که گلوله پشم نریشته راروی ان نگاه داشته و پس ازریشتن بدور دوک می پیچند، مج نفوذزنان

معنی : زن، نفوذزنان، دشکی معانی دیگر : فرموک (چوبی که پنبه یا پشم را دور آن پیچیده و توسط دوک از آن ریسمان می گیرند)، کارهای زنانه، امور نسوان، (قدیمی) زن، زنان، مونث، مادینه، مادرانه، مادری، التی که گلوله پشم نریشته راروی ان نگاه داشته و پس ازریشتن بدور دوک می پیچند، مج نفوذزنان

distaff

<hr> (کالبدشناسی) دور (در مقابل: proximal)، دوربرد، دورین، دورازمرکز، دورازمبدا

(کالبدشناسی) دور (در مقابل: proximal)، دوربرد، دورین، دورازمرکز، دورازمبدا

distal

<hr> معنی : بعد، فاصله، مسیر، دوری، مسافت، دورنگاه داشتن، پشت سرگذاشتن، دور کردن <hr> معانی دیگر : دوردستی، فاصله ی زمانی، مدت، دوره، دیرند، زمان، سردی (رابطه)، دیرآشنایی، بی مهری، تفاوت، ناهمخوانی، اختلاف، ناهمگنی، نقطه یا جای دور، زمان دور، گذشته ی بعید، (نقاشی) بعدنمایی، ژرف نمایی، دورنما، فاصله دار کردن، فاصله گرفتن، دوری کردن، جلو زدن از، دورنما کردن، (نقاشی) دوردست نما کردن، ژرف نمایی کردن

معنی : بعد، فاصله، مسیر، دوری، مسافت، دورنگاه داشتن، پشت سرگذاشتن، دور کردن معانی دیگر : دوردستی، فاصله ی زمانی، مدت، دوره، دیرند، زمان، سردی (رابطه)، دیرآشنایی، بی مهری، تفاوت، ناهمخوانی، اختلاف، ناهمگنی، نقطه یا جای دور، زمان دور، گذشته ی بعید، (نقاشی) بعدنمایی، ژرف نمایی، دورنما، فاصله دار کردن، 

distance

<hr> معنی : سرد، دور، فاصلهدار، غیر صمیمی <hr> معانی دیگر : دوردست، بعید، (از نظر رابطه یا خویشی) دور، (در برخورد با دیگران) سرد، نچسب، دیرآشنا، از دور، از جای دور، وابسته به جاهای دور

معنی : سرد، دور، فاصلهدار، غیر صمیمی معانی دیگر : دوردست، بعید، (از نظر رابطه یا خویشی) دور، (در برخورد با دیگران) سرد، نچسب، دیرآشنا، از دور، از جای دور، وابسته به جاهای دور

distant

distantly

<hr> معنی : تنفر، بیزاری، ازردن، بی میلی، بیرغبتی، بد آمدن، لکه دار کردن <hr> معانی دیگر : (با: for ) بی میلی، اکراه، نفرت، روی گردانی از، آریغ، (قدیمی) دوست نداشتن، بیزار بودن از، نفرت داشتن از، بدامدن

معنی : تنفر، بیزاری، ازردن، بی میلی، بیرغبتی، بد آمدن، لکه دار کردن معانی دیگر : (با: for ) بی میلی، اکراه، نفرت، روی گردانی از، آریغ، (قدیمی) دوست نداشتن، بیزار بودن از، نفرت داشتن از، بدامدن

distaste

<hr> معنی : ناخوش آیند <hr> معانی دیگر : ناگوار، ناخوشایند، زننده، نفرت انگیز، بیزار کننده، تنفرآور، آریغ انگیز، بدمزه، تهوع آور، پراش آور

معنی : ناخوش آیند معانی دیگر : ناگوار، ناخوشایند، زننده، نفرت انگیز، بیزار کننده، تنفرآور، آریغ انگیز، بدمزه، تهوع آور، پراش آور

distasteful

<hr> ازروی بی رغبتی، باتنفر، بطورناگوار

ازروی بی رغبتی، باتنفر، بطورناگوار

distastefully

<hr> معنی : کج خلقی، مرض هاری، ناراحت کردن <hr> معانی دیگر : (مهجور) بدخلق کردن، اخمو کردن، تو ذوق کسی زدن، نامرتب کردن، به هم زدن، نامنظم کردن، نابسامان کردن، ناپیراسته کردن، بیماری (جسمی یا روانی)، اختلال، شوریدگی، مرض، (دام پزشکی - انواع بیماری های عفونی حیوانات به ویژه بیماری ویروسی سگ و اسب) ناخوشی، خفقان اسبی، (رنگ یا رنگدانه را با آب و چسب آمیختن) رنگ خواباندن، رنگ پروردن، (با رنگ آمیخته با آب و چسب) نقاشی کردن، نقاشی با رنگ پرورده (به ویژه روی گچ دیوار و طاق)، رنگ پرورده، رنگ خوابانده، آبرنگ، مر­ هاری

معنی : کج خلقی، مرض هاری، ناراحت کردن معانی دیگر : (مهجور) بدخلق کردن، اخمو کردن، تو ذوق کسی زدن، نامرتب کردن، به هم زدن، نامنظم کردن، نابسامان کردن، ناپیراسته کردن، بیماری (جسمی یا روانی)، اختلال، شوریدگی، مرض، (دام پزشکی - انواع بیماری های عفونی حیوانات به ویژه بیماری ویروسی سگ و اسب) ناخوشی، خفقا

distemper

<hr> معنی : بزرگ کردن، منبسط کردن، باد کردن، متورم شدن <hr> معانی دیگر : (به خاطر فشار از داخل) بیرون زدن، ورقلمبیدن، دمیده کردن یا شدن، ورم کردن، آماس کردن

معنی : بزرگ کردن، منبسط کردن، باد کردن، متورم شدن معانی دیگر : (به خاطر فشار از داخل) بیرون زدن، ورقلمبیدن، دمیده کردن یا شدن، ورم کردن، آماس کردن

distend

<hr> بادکردن، بزرگ کردن، متورم شدن

بادکردن، بزرگ کردن، متورم شدن

distended

<hr> امادگی برای بادکردن، قابلیت انبساط

امادگی برای بادکردن، قابلیت انبساط

distensibility

<hr> آماس پذیر، بادکردنی، تورم پذیر، ورقلمبیدنی

آماس پذیر، بادکردنی، تورم پذیر، ورقلمبیدنی

distensible

<hr> معنی : بادکردگی، نفخ، انبساط <hr> معانی دیگر : نف

معنی : بادکردگی، نفخ، انبساط معانی دیگر : نف

واژه های حرف "d" - جملات نمونه