جملات نمونه

distention

<hr> معنی : چکاندن، تقطیر شدن، عرق گرفتناز <hr> معانی دیگر : تقطیرکردن، گرفتن، شیره گرفتن

معنی : چکاندن، تقطیر شدن، عرق گرفتناز معانی دیگر : تقطیرکردن، گرفتن، شیره گرفتن

distil

<hr> معنی : چکاندن، تقطیر شدن، عرق گرفتناز، تقطیر کردن <hr> معانی دیگر : distil : تقطیرشدن

معنی : چکاندن، تقطیر شدن، عرق گرفتناز، تقطیر کردن معانی دیگر : distil : تقطیرشدن

distill

distill or distil

<hr> معنی : عرق، عصاره <hr> معانی دیگر : (هر فراورده ی تقطیر شده) عرق، چکیده، چکانه، شیره

معنی : عرق، عصاره معانی دیگر : (هر فراورده ی تقطیر شده) عرق، چکیده، چکانه، شیره

distillate

<hr> معنی : عصارهگیری، تقطیر، عرقکشی، شیرهکشی <hr> معانی دیگر : چکانش

معنی : عصارهگیری، تقطیر، عرقکشی، شیرهکشی معانی دیگر : چکانش

distillation

<hr> تقطیر شده، چکانیده، مقطر

تقطیر شده، چکانیده، مقطر

distilled

distilled water

<hr> معنی : دستگاه تقطیر، عرق کش، تقطیرکننده <hr> معانی دیگر : (شخص یا دستگاه) تقطیر کننده، چکانشگر

معنی : دستگاه تقطیر، عرق کش، تقطیرکننده معانی دیگر : (شخص یا دستگاه) تقطیر کننده، چکانشگر

distiller

<hr> معنی : کارخانه یا محل تقطیر، رسومات <hr> معانی دیگر : کارخانه ی مشروب سازی، کارخانه ی رسومات، چکانشگاه

معنی : کارخانه یا محل تقطیر، رسومات معانی دیگر : کارخانه ی مشروب سازی، کارخانه ی رسومات، چکانشگاه

distillery

distilling

<hr> معنی : روشن، واضح، متفاوت، متمایز، مجزا <hr> معانی دیگر : ناهمسان، ناهمگن، ناهمگون، منفرد، جدا، تک، جداگانه، مشخص، هویدا، آشکار، قابل تمیز، پیدا، بی چون و چرا، صریح، قطعی، (شعر قدیم) رنگارنگ، مزین، ممتاز

معنی : روشن، واضح، متفاوت، متمایز، مجزا معانی دیگر : ناهمسان، ناهمگن، ناهمگون، منفرد، جدا، تک، جداگانه، مشخص، هویدا، آشکار، قابل تمیز، پیدا، بی چون و چرا، صریح، قطعی، (شعر قدیم) رنگارنگ، مزین، ممتاز

distinct

<hr> معنی : برتری، تشخیص، سر بلندی، امتیاز، تمیز، فرق، رجحان، ترجیح <hr> معانی دیگر : تمایز، تفاوت، ناسانی، فرور، جدا شناخت، ناهمگونی، وجه تمایز، نشان امتیاز، برجستگی، فضل، تشخص، ممتازی، افتخار، درجه

معنی : برتری، تشخیص، سر بلندی، امتیاز، تمیز، فرق، رجحان، ترجیح معانی دیگر : تمایز، تفاوت، ناسانی، فرور، جدا شناخت، ناهمگونی، وجه تمایز، نشان امتیاز، برجستگی، فضل، تشخص، ممتازی، افتخار، درجه

distinction

distinctions

<hr> معنی : مشخص، منش نما <hr> معانی دیگر : نشانگر، نمایانگر، مشخص کننده، شاخص، ممیزه، ویژه، خاص، برجسته، متمایز، بازشناخت پذیر، ممتاز

معنی : مشخص، منش نما معانی دیگر : نشانگر، نمایانگر، مشخص کننده، شاخص، ممیزه، ویژه، خاص، برجسته، متمایز، بازشناخت پذیر، ممتاز

distinctive

<hr> (زبان شناسی) شناسمان ناسان نما، خصوصیت ممیز، مشخصه

(زبان شناسی) شناسمان ناسان نما، خصوصیت ممیز، مشخصه

distinctive feature

<hr> بطورمشخص یااختصاصی، بروجه تمیز

بطورمشخص یااختصاصی، بروجه تمیز

distinctively

distinctiveness

<hr> بطورواضح، شمرده، بطورمجزا

بطورواضح، شمرده، بطورمجزا

distinctly

<hr> معنی : رسایی <hr> معانی دیگر : روشنی، وضوح، شمردگی، مجزائی

معنی : رسایی معانی دیگر : روشنی، وضوح، شمردگی، مجزائی

distinctness

<hr> معنی : فرو نشاندن، تشخیص دادن، دیدن، مشخص کردن، تمیز دادن، وجه تمایز قائل شدن، تمبز دادن، دیفرانسیل گرفتن، مشهور کردن <hr> معانی دیگر : فرق گذاشتن، بازشناختن، نیمادن، ویژگی (چیزی) بودن، (با هریک از حواس پنجگانه) دریافتن، پی بردن، درک کردن، جدا کردن و طبقه بندی کردن، (برجسته و مفتخر کردن) ممتاز کردن، برتر نمودن

معنی : فرو نشاندن، تشخیص دادن، دیدن، مشخص کردن، تمیز دادن، وجه تمایز قائل شدن، تمبز دادن، دیفرانسیل گرفتن، مشهور کردن معانی دیگر : فرق گذاشتن، بازشناختن، نیمادن، ویژگی (چیزی) بودن، (با هریک از حواس پنجگانه) دریافتن، پی بردن، درک کردن، جدا کردن و طبقه بندی کردن، (برجسته و مفتخر کردن) ممتاز کردن، برتر

distinguish

<hr> قابل تشخیص، تشخیص پذیر، فرق گذاشتنی

قابل تشخیص، تشخیص پذیر، فرق گذاشتنی

distinguishable

<hr> معنی : مشخص، ممتاز، برجسته، فاخر، متمایز، متشخص <hr> معانی دیگر : (آدم) برجسته، طراز اول، شهیر، سرشناس

معنی : مشخص، ممتاز، برجسته، فاخر، متمایز، متشخص معانی دیگر : (آدم) برجسته، طراز اول، شهیر، سرشناس

distinguished

<hr> تشخیص دهنده، مشخص، اختصاصی، مجزا

تشخیص دهنده، مشخص، اختصاصی، مجزا

distinguishing

<hr> معنی : بر گرداندن، کج کردن، پیچاندن، ناهموار کردن، تحریف کردن، از شکل طبیعی انداختن <hr> معانی دیگر : از ریخت انداختن، کج و کوله کردن، کژدیس کردن، کجواج کردن، قلب کردن، کژ نمود کردن، واپیچاندن، غیرعادی جلوه دادن، غیرطبیعی جلوه دادن، نابهنجار نمودن

معنی : بر گرداندن، کج کردن، پیچاندن، ناهموار کردن، تحریف کردن، از شکل طبیعی انداختن معانی دیگر : از ریخت انداختن، کج و کوله کردن، کژدیس کردن، کجواج کردن، قلب کردن، کژ نمود کردن، واپیچاندن، غیرعادی جلوه دادن، غیرطبیعی جلوه دادن، نابهنجار نمودن

distort

<hr> (verb transitive) کج کردن، تحریف کردن، ازشکل طبیعی انداختن

(verb transitive) کج کردن، تحریف کردن، ازشکل طبیعی انداختن

distorted

<hr> واپیچیده شیمى : واپیچان

واپیچیده شیمى : واپیچان

distorting

<hr> معنی : تحریف، اعوجاج <hr> معانی دیگر : کژدیسی، کج و کولگی، کژریختی، از ریخت افتادگی، واپیچش، قلب، کجواجی، هرچیز تحریف شده، کژدیسه، مقلوب، معوج، (روان کاوی) خواب پالایی، کژاندیشی

معنی : تحریف، اعوجاج معانی دیگر : کژدیسی، کج و کولگی، کژریختی، از ریخت افتادگی، واپیچش، قلب، کجواجی، هرچیز تحریف شده، کژدیسه، مقلوب، معوج، (روان کاوی) خواب پالایی، کژاندیشی

distortion

<hr> معنی : گیج کردن، پریشان کردن، دیوانه کردن، حواس پرت کردن <hr> معانی دیگر : حواس (کسی را) پرت کردن، توجه کسی را منحرف کردن، پرشیدن، سردرگم کردن، آشفته کردن، شوریده کردن، سرگرم کردن، حواس کسی را به چیز دیگری معطوف کردن، (مهجور) دیوانه کردن، دچار اختلال مشاعر کردن

معنی : گیج کردن، پریشان کردن، دیوانه کردن، حواس پرت کردن معانی دیگر : حواس (کسی را) پرت کردن، توجه کسی را منحرف کردن، پرشیدن، سردرگم کردن، آشفته کردن، شوریده کردن، سرگرم کردن، حواس کسی را به چیز دیگری معطوف کردن، (مهجور) دیوانه کردن، دچار اختلال مشاعر کردن

distract

<hr> معنی : پریشان <hr> معانی دیگر : (verb transitive) حواس(کسی را) پرت کردن، گیج کردن، پریشان کردن، دیوانه کردن

معنی : پریشان معانی دیگر : (verb transitive) حواس(کسی را) پرت کردن، گیج کردن، پریشان کردن، دیوانه کردن

distracted

<hr> ازروی گیجی، اشفته وار، ازروی حیرت

ازروی گیجی، اشفته وار، ازروی حیرت

distractedly

distractingly

<hr> معنی : دیوانگی، گیجی، حواس پرتی <hr> معانی دیگر : موجب حواس پرتی، پرت اندیش ساز، سرگرمی، تفریح (آنچه که حواس را به چیز دیگری معطوف می کند)، ماژ، پرت اندیشی، پرشیدگی، شوریدگی، پریشانی، سردرگمی، درماندگی

معنی : دیوانگی، گیجی، حواس پرتی معانی دیگر : موجب حواس پرتی، پرت اندیش ساز، سرگرمی، تفریح (آنچه که حواس را به چیز دیگری معطوف می کند)، ماژ، پرت اندیشی، پرشیدگی، شوریدگی، پریشانی، سردرگمی، درماندگی

distraction

<hr> معنی : توقیف کردن، گرو کشیدن <hr> معانی دیگر : (حقوق) گرو کشیدن، گرو گرفتن، تامین مدعی به کردن، (به خاطر بدهی) توقیف اموال کردن، فشاردادن، ضبط اموال

معنی : توقیف کردن، گرو کشیدن معانی دیگر : (حقوق) گرو کشیدن، گرو گرفتن، تامین مدعی به کردن، (به خاطر بدهی) توقیف اموال کردن، فشاردادن، ضبط اموال

distrain

<hr> معنی : گروکشی، توقیف اموال، اکراه و اجبار <hr> معانی دیگر : (حقوق - توقیف اموال کسی به خاطر بدهی او) گروکشی، فشار، فشردگی

معنی : گروکشی، توقیف اموال، اکراه و اجبار معانی دیگر : (حقوق - توقیف اموال کسی به خاطر بدهی او) گروکشی، فشار، فشردگی

distraint

<hr> معنی : شوریده، ناراحت، پریشان حواس <hr> معانی دیگر : پریشان خاطر، آشفته، سراسیمه، ناپروای

معنی : شوریده، ناراحت، پریشان حواس معانی دیگر : پریشان خاطر، آشفته، سراسیمه، ناپروای

distraught

<hr> معنی : درد، سختی، پریشانی، غم، محنت، اندوه، تنگدستی، سار، محنت زدهکردن، مضطرب کردن <hr> معانی دیگر : رنج دادن، دردمند کردن، آزردن، آزار دادن، زحمت دادن، دردسر دادن، رنجه داشتن، دلواپس کردن، نگران کردن، پرشیدن، افژولیدن، خسته و ضعیف کردن، وامانده کردن، درمانده کردن، فرسوده کردن، فرسودن، موجب رنج، اسباب زحمت، موجب اندوه، درماندگی، واماندگی، گیرودار، مشقت، گرفتاری، مضیقه، فرسودگی، خستگی و ناتوانی، به خاطر درماندگی، از روی ناچاری، اضطراری، (قدیمی) مجبور کردن، واداشتن، وادار کردن، (حقوق) رجوع شود به: distrain، دردمندی، عذاب، مرارت، افسردگی

معنی : درد، سختی، پریشانی، غم، محنت، اندوه، تنگدستی، سار، محنت زدهکردن، مضطرب کردن معانی دیگر : رنج دادن، دردمند کردن، آزردن، آزار دادن، زحمت دادن، دردسر دادن، رنجه داشتن، دلواپس کردن، نگران کردن، پرشیدن، افژولیدن، خسته و ضعیف کردن، وامانده کردن، درمانده کردن، فرسوده کردن، فرسودن، موجب رنج، اسباب زح

distress

distress call

distress signal

<hr> معنی : فرومایه، فرومانده، پریشان، پریشانحال <hr> معانی دیگر : (عمدا) کهنه نما شده، (وابسته به محلی که در آن فقر و بی کاری فراوان است) دچار سختی، فقرزده، بی سامان، نگران، دلواپس، افسرده، اندوهگین، غمگین، افژولیده، پژمان، خسته، درمانده، فرسوده، وامانده، غمدیده، مصیبت زده، مضطر، گرفتار

معنی : فرومایه، فرومانده، پریشان، پریشانحال معانی دیگر : (عمدا) کهنه نما شده، (وابسته به محلی که در آن فقر و بی کاری فراوان است) دچار سختی، فقرزده، بی سامان، نگران، دلواپس، افسرده، اندوهگین، غمگین، افژولیده، پژمان، خسته، درمانده، فرسوده، وامانده، غمدیده، مصیبت زده، مضطر، گرفتار

distressed

<hr> معنی : پریشان، اندوهناک <hr> معانی دیگر : اندوهبار، رنج آور، مرارت آور، دردآور

معنی : پریشان، اندوهناک معانی دیگر : اندوهبار، رنج آور، مرارت آور، دردآور

distressful

distressing

distressingly

<hr> بخش کردنی، بخش پذیر، قابل توزیع

بخش کردنی، بخش پذیر، قابل توزیع

distributable

<hr> معنی : پخش کننده، شعبه رود، توزیعی، انشعابی <hr> معانی دیگر : (شاخه ای که از رودخانه جدا می شود و دوباره به آن برنمی گردد) شاخابه، پخشابه

معنی : پخش کننده، شعبه رود، توزیعی، انشعابی معانی دیگر : (شاخه ای که از رودخانه جدا می شود و دوباره به آن برنمی گردد) شاخابه، پخشابه

distributary

<hr> معنی : تقسیم کردن، توزیع کردن، پخش کردن، تعمیم دادن <hr> معانی دیگر : (روی سطح) پهن کردن، پخشاندن، گستردن، پراکنده بودن، پخش و پلا بودن، پخش بودن، دسته دسته کردن، طبقه بندی کردن، رده بندی کردن، کلاسه کردن، (مهجور) سرپرستی کردن، تصدی کردن، دادن، در جای خود قرار دادن، در محل مشخص گذاشتن، حروف چاپی را از فرم درآوردن و در جای خود گذاشتن، (حقوق - ارث کسی که بدون وصیت نامه مرده است را بین بازماندگان بخش کردن) مرده ریگ بخش کردن، ارث تقسیم کردن، حصه کردن

معنی : تقسیم کردن، توزیع کردن، پخش کردن، تعمیم دادن معانی دیگر : (روی سطح) پهن کردن، پخشاندن، گستردن، پراکنده بودن، پخش و پلا بودن، پخش بودن، دسته دسته کردن، طبقه بندی کردن، رده بندی کردن، کلاسه کردن، (مهجور) سرپرستی کردن، تصدی کردن، دادن، در جای خود قرار دادن، در محل مشخص گذاشتن، حروف چاپی را از فر

distribute

<hr> معنی : توزیع شده، مقسوم <hr> معانی دیگر : توزیع شده

معنی : توزیع شده، مقسوم معانی دیگر : توزیع شده

distributed

<hr> (کامپیوتر) پردازش گسترده

(کامپیوتر) پردازش گسترده

واژه های حرف "d" - جملات نمونه