جملات نمونه

<hr> معنی : حمله، هیجان، بیهوشی، بند، غش، تشنج، قسمتی از شعر یا سرود، مقتضی، سازگار، فرا خور، تندرست، در خور، مستعد، شایسته، مناسب، شایسته بودن، مجهز کردن، تطبیق کردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، سوار یا جفت کردن، صلاحیت دار کردن، گنجاندن یا گنجیدن، متناسب کردن، خوردن <hr> معانی دیگر : درخور بودن، تناسب داشتن با، سزیدن، سزاوار بودن، خوردن به، جور آمدن با، آمدن به، زیبیدن، برازیدن، برازاندن، تعدیل کردن، جور کردن، (لباس) پرو کردن، اندازه کردن، شایسته بودن یا کردن، واجد شرایط کردن یا بودن، شایان بودن، داخل کردن، فرو کردن در، (با: in یا into) چپاندن، جاسازی کردن، چپیدن، کار گذاشتن، نصب کردن، (معمولا با: out) مجهز کردن، بسیج ور کردن، (معمولا با: in یا into) همساز بودن با، متوافق بودن با، هم رای بودن با، گنجاندن، گنجیدن، اندازه بودن، مناسب (برای)، قابل، برازنده، زیبنده، بجا، بموقع، بهنگام، سالم، سر حال، (عامیانه) در شرف، نزدیک به، میزان اندازه بودن، شایستگی، جوری، گنجیدگی، زیبندگی، برازش، هرچیزی که اندازه باشد یا بگنجند یا جور باشد، (هر نوع حمله ی جسمی یا روحی ناگهانی) حمله، نهیب، نهیو، ترنجیدگی، ترنجش، ویر، فراتک، گهگیری، تنجش، (مجازی) فعالیت شدید (و کوتاه مدت)، (پزشکی) غش و ضعف، حمله ی غشی، گهگرفت بیماری، دژ گرفت گاه و بی گاه، به طور نامرتب، (مهجور) بند شعر، بخشی از سرود، اندازه بودن جامه برازندگی، قسمت

معنی : حمله، هیجان، بیهوشی، بند، غش، تشنج، قسمتی از شعر یا سرود، مقتضی، سازگار، فرا خور، تندرست، در خور، مستعد، شایسته، مناسب، شایسته بودن، مجهز کردن، تطبیق کردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، سوار یا جفت کردن، صلاحیت دار کردن، گنجاندن یا گنجیدن، متناسب کردن، خوردن معانی دیگ

<hr> سالم و سر حال، سر و مر و گنده، کاملا سالم، کاملا سرحال

سالم و سر حال، سر و مر و گنده، کاملا سالم، کاملا سرحال

fit as a fiddle

<hr> معنی : مطابقت کردن

fit in

fit in with

fit like a glove

fit on

fit the bill

<hr> معنی : ظربان، پوست راسو یا گربه قطبی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: fitchew) polecat و fitchet هم می گویند)، راسو، ضربان، موی راسویاقلم مویی که ازان بسازند

معنی : ظربان، پوست راسو یا گربه قطبی معانی دیگر : رجوع شود به: fitchew) polecat و fitchet هم می گویند)، راسو، ضربان، موی راسویاقلم مویی که ازان بسازند

fitch

<hr> معنی : دمدمی، متغیر، حملهای، هوس پرست <hr> معانی دیگر : ناراحت، پر تب و تاب، بریده بریده، گهگیرانه (در مورد حمله ی بیماری یا فعالیت و غیره)، نا منظم، اسپاسمی، بگیر و ول کن، غشی

معنی : دمدمی، متغیر، حملهای، هوس پرست معانی دیگر : ناراحت، پر تب و تاب، بریده بریده، گهگیرانه (در مورد حمله ی بیماری یا فعالیت و غیره)، نا منظم، اسپاسمی، بگیر و ول کن، غشی

fitful

<hr> بطورنامنظم، چنانکه بگیردوول کند، بطورمتلون

بطورنامنظم، چنانکه بگیردوول کند، بطورمتلون

fitfully

<hr> به طرز شایسته، به طور مناسب، بطورمناسب یاشایسته، چنانکه درخوریالایق باشد، بهنگام، بموقع

به طرز شایسته، به طور مناسب، بطورمناسب یاشایسته، چنانکه درخوریالایق باشد، بهنگام، بموقع

fitly

<hr> معنی : لوازم، وسایل نصب <hr> معانی دیگر : (انگلیس) لوازم، اجزای هر چیز، بخش های مجزا شدنی هر چیز، تجهیزات، وسایل

معنی : لوازم، وسایل نصب معانی دیگر : (انگلیس) لوازم، اجزای هر چیز، بخش های مجزا شدنی هر چیز، تجهیزات، وسایل

fitment

<hr> معنی : سازگاری، سازواری <hr> معانی دیگر : تندرستی، سلامتی، شایستگی، در خور بودن، سزاواری، مناسبت، برازندگی، به جایی، بهنگامی، لیاقت، صلاحیت

معنی : سازگاری، سازواری معانی دیگر : تندرستی، سلامتی، شایستگی، در خور بودن، سزاواری، مناسبت، برازندگی، به جایی، بهنگامی، لیاقت، صلاحیت

fitness

fits

<hr> جور شده (با)، هم اندازه شده (با)، (لباس) پرو شده، اندازه، قالب

جور شده (با)، هم اندازه شده (با)، (لباس) پرو شده، اندازه، قالب

fitted

<hr> معنی : فیتر، کمک مکانیک <hr> معانی دیگر : جامه پرداز (خیاطی که لباس را تعمیر و اصلاح می کند)

معنی : فیتر، کمک مکانیک معانی دیگر : جامه پرداز (خیاطی که لباس را تعمیر و اصلاح می کند)

fitter

<hr> معنی : لوازم، پرو لباس، جفت سازی، سوار کنی، مناسب، بجا، بموقع، بمورد <hr> معانی دیگر : شایسته، شایان، سزاوار، درخور، فراخور، (دوزندگی) پرو لباس، به اندازه کردن (جامه)، اسباب، ابزار (اجزای یا بخش های هر چیز مثلا قطعات لوله و پیچ ها و بست ها که در لوله کشی به هم بسته می شوند)

معنی : لوازم، پرو لباس، جفت سازی، سوار کنی، مناسب، بجا، بموقع، بمورد معانی دیگر : شایسته، شایان، سزاوار، درخور، فراخور، (دوزندگی) پرو لباس، به اندازه کردن (جامه)، اسباب، ابزار (اجزای یا بخش های هر چیز مثلا قطعات لوله و پیچ ها و بست ها که در لوله کشی به هم بسته می شوند)

fitting

fittingly

<hr> اسکات فیتز جرالد (رمان نویس امریکایی)، ادوارد فیتز جرالد (شاعر انگلیسی و مترجم رباعیات خیام)

اسکات فیتز جرالد (رمان نویس امریکایی)، ادوارد فیتز جرالد (شاعر انگلیسی و مترجم رباعیات خیام)

fitzgerald

<hr> معنی : عدد پنج، پنج <hr> معانی دیگر : شماره ی پنج، پنج عدد، پنج تا، گروه پنج نفری، تیم بسکتبال، هر چیز دارای پنج بخش، پنجگانه

معنی : عدد پنج، پنج معانی دیگر : شماره ی پنج، پنج عدد، پنج تا، گروه پنج نفری، تیم بسکتبال، هر چیز دارای پنج بخش، پنجگانه

five

five senses

<hr> معنی : پنجگانه، پنج برابر <hr> معانی دیگر : پنج مرتبه بیشتر

معنی : پنجگانه، پنج برابر معانی دیگر : پنج مرتبه بیشتر

fivefold

<hr> (خودمانی)، (امریکا) اسکناس پنج دلاری، اسکناس پنج لیره ای یا پنج دلاری

(خودمانی)، (امریکا) اسکناس پنج دلاری، اسکناس پنج لیره ای یا پنج دلاری

fiver

<hr> (انگلیس) نوعی بازی هند بال (handball)، یکجور توپ بازی

(انگلیس) نوعی بازی هند بال (handball)، یکجور توپ بازی

fives

<hr> معنی : تنگنا، گیر، حیص و بیص، افیون، جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به <hr> معانی دیگر : (در جای خود) ثابت کردن یا شدن، فرنودین کردن، پا بر جا کردن یا شدن، (محکم) به هم چسباندن (با میخ کردن یا پیچ کردن و غیره)، محکم کردن یا شدن، هاژه کردن یا شدن، ایستا کردن یا شدن، بر جا کردن یا شدن، (در فکر خود ثبت کردن) به خاطر سپردن یا داشتن، در فکر داشتن، متوجه کردن به، متمرکز کردن بر، چشم دوختن بر، زل زل نگاه کردن، خیره شدن، سفت کردن، به هم فشردن، محکم قرار دادن، (رنگ و غیره را) ثابت کردن، پایدار کردن، مقرر کردن، نشاختن، باز نمودن، باز نمون کردن، مرتب کردن، منظم کردن، آراستن، بسامان کردن، راستاد کردن، رو به راه کردن، باز سازی کردن، چاره کردن، درمان کردن، (خوراک تهیه کردن و پختن) خوراک درست کردن، پختن، آماده کردن، (در مسابقه و غیره) تبانی کردن (و نتیجه را از پیش تعیین کردن)، تقلب کردن، دغلی کردن، (مسابقه و انتخابات و غیره) تقلب، نادرستی، تبانی، مسابقه (یا انتخابات و غیره) که در آن تبانی شده باشد، نادرستی کردن، تلافی کردن، انتقام گرفتن، (عامیانه - محلی) در نظر داشتن، در خیال داشتن، (عامیانه) مخمصه، درد سر، هچل، گیر و دار، (عامیانه) خوب سر در آوردن از، خوب فهمیدن، (آتش را پاییدن و سوخت رساندن) افروختن، افروخته نگه داشتن، آتش داری کردن، (عامیانه) اخته کردن، خایه کشی کردن، تخمدان در آوردن، (شیمی) جامد و ثابت و غیر فرار کردن، موجب ترکیب نیتروژن هوا با سایر مواد شدن و ایجاد نیترات و آمونیاک و غیره کردن، (عکاسی) ثابت کردن (فیلم یا تصویر) با آغشتن آن به مواد شیمیایی، تثبیت، ایستایگی، (محل کشتی یا هواپیما و غیره که از طریق امواج رادیویی یا تطابق نجومی یا دانستن طول و عرض جغرافیایی تعیین می شود) نقطه کردن، بودگاه یابی، تزریق مواد مخدر (به آدم معتاد)، تو رگ زنی، تنبیه کردن

معنی : تنگنا، گیر، حیص و بیص، افیون، جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به معانی دیگر : (در جای خود) ثابت کردن یا شدن، فرنودین کردن، پا بر 

<hr> (تاریخ یا محل) انتخاب کردن، گزیدن، تعیین کردن

(تاریخ یا محل) انتخاب کردن، گزیدن، تعیین کردن

fix on

<hr> 1- (عامیانه) تعمیر کردن 2- ترتیب کاری (یا ملاقاتی) را دادن

1- (عامیانه) تعمیر کردن 2- ترتیب کاری (یا ملاقاتی) را دادن

fix up

<hr> معنی : ثبات پذیر، محکم کردنی <hr> معانی دیگر : ثبات پذیر، محکم کردنی

معنی : ثبات پذیر، محکم کردنی معانی دیگر : ثبات پذیر، محکم کردنی

fixable

<hr> معنی : تثبیت کردن، متمرکز کردن، محکم کردن <hr> معانی دیگر : روی چیزی متمرکز شدن یا کردن، چشم به چیزی دوختن، (به چیزی) خیره شدن، (روانکاوی) تثبیت شدن، واگر شدن، پس ایست شدن (دچار توقف رشد عاطفی شدن)، پایبند شدن

معنی : تثبیت کردن، متمرکز کردن، محکم کردن معانی دیگر : روی چیزی متمرکز شدن یا کردن، چشم به چیزی دوختن، (به چیزی) خیره شدن، (روانکاوی) تثبیت شدن، واگر شدن، پس ایست شدن (دچار توقف رشد عاطفی شدن)، پایبند شدن

fixate

<hr> تثبیت کردن، محکم کردن، متمرکز کردن

تثبیت کردن، محکم کردن، متمرکز کردن

fixated

<hr> معنی : ثابت کردن، تثبیت، تحکیم، تعیین، تعلق خاطر، دلبستگی زیاد، عشق زیاد، خیره شدگی <hr> معانی دیگر : تمرکز روی چیزی (به ویژه با چشمان)، خیرگی، چشم دوزی، (عامیانه) وسواس، وسوسه، (روانکاوی) پای بندی، واگری، (شیمی) رجوع شود به: nitrogen fixation

معنی : ثابت کردن، تثبیت، تحکیم، تعیین، تعلق خاطر، دلبستگی زیاد، عشق زیاد، خیره شدگی معانی دیگر : تمرکز روی چیزی (به ویژه با چشمان)، خیرگی، چشم دوزی، (عامیانه) وسواس، وسوسه، (روانکاوی) پای بندی، واگری، (شیمی) رجوع شود به: nitrogen fixation

fixation

<hr> معنی : ثابت کننده <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد رنگ) پایدار ساز، ماناساز، تثبیت کننده، پایاگر

معنی : ثابت کننده معانی دیگر : (به ویژه در مورد رنگ) پایدار ساز، ماناساز، تثبیت کننده، پایاگر

fixative

<hr> معنی : معین، مقرر، ثابت، پا بر جا، جایگیر، مقطوع، ماندنی <hr> معانی دیگر : محکم، بی حرکت (در برابر: شل یا لق)، معین و بی نوسان، هاژه، برجا، استوار، راسخ، (هم سرعت با چرخش زمین به دور خود) زمین ایستا (geosationary هم می گویند)، وسواس گونه، وسواسی، وسواس زده، (عامیانه) فراهم، (خودمانی - مسابقه و انتخابات و غیره) تقلبی، نادرستانه (آنچه از قبل نتیجه اش را تعیین کرده اند)، (رنگ و غیره) ثابت، مانا، پایا

معنی : معین، مقرر، ثابت، پا بر جا، جایگیر، مقطوع، ماندنی معانی دیگر : محکم، بی حرکت (در برابر: شل یا لق)، معین و بی نوسان، هاژه، برجا، استوار، راسخ، (هم سرعت با چرخش زمین به دور خود) زمین ایستا (geosationary هم می گویند)، وسواس گونه، وسواسی، وسواس زده، (عامیانه) فراهم، (خودمانی - مسابقه و انتخابات و

fixed

fixed asset

fixed capital

<hr> هزینه های ثابت (مانند کرایه و بهره و پول بیمه)

هزینه های ثابت (مانند کرایه و بهره و پول بیمه)

fixed charge

fixed cost

fixed price

<hr> (نجوم سابق) ستاره ی ثابت (جمع: ثوابت)، ستاره ثابت، ثوابت

(نجوم سابق) ستاره ی ثابت (جمع: ثوابت)، ستاره ثابت، ثوابت

fixed star

<hr> بطورثابت یامعین، بطورمقطوع

بطورثابت یامعین، بطورمقطوع

fixedly

<hr> معنی : دلال، کارچاق کن، دوای ثبوت عکاسی <hr> معانی دیگر : شخص یا چیزی که درست یا ثابت یا ایستا می کند (رجوع شود به: fix)، (تداعی منفی) کار چاق کن، دلال در رشوه خواری یا پارتی بازی و غیره، دلاله (که کارش یافتن همسر برای دیگران است)، همسر یاب

معنی : دلال، کارچاق کن، دوای ثبوت عکاسی معانی دیگر : شخص یا چیزی که درست یا ثابت یا ایستا می کند (رجوع شود به: fix)، (تداعی منفی) کار چاق کن، دلال در رشوه خواری یا پارتی بازی و غیره، دلاله (که کارش یافتن همسر برای دیگران است)، همسر یاب

fixer

<hr> معنی : لوازم، حاشیه، تثبیت، ثبوت <hr> معانی دیگر : درعکاسی ثبوت، بصورت جمع حاشیه، ریشه، فروع، اثاثه

معنی : لوازم، حاشیه، تثبیت، ثبوت معانی دیگر : درعکاسی ثبوت، بصورت جمع حاشیه، ریشه، فروع، اثاثه

fixing

<hr> مخلفات، اضافات، افزونه ها، افزونهها roast turkey and all the fixings بوقلمون بریان شده و کلیه ی مخلفات

مخلفات، اضافات، افزونه ها، افزونهها roast turkey and all the fixings بوقلمون بریان شده و کلیه ی مخلفات

fixings

<hr> معنی : قرار، استواری، ثبات، تثبیت، پایداری، ثبوت <hr> معانی دیگر : پا برجائی، پایائی، مانائی، دوام

معنی : قرار، استواری، ثبات، تثبیت، پایداری، ثبوت معانی دیگر : پا برجائی، پایائی، مانائی، دوام

fixity

<hr> معنی : لوازم نصب کردنی، اثاثه ثابت، چیز ثابت، عقار <hr> معانی دیگر : (اسباب و وسائل خانه یا مغازه و غیره که به ساختمان وصل بوده و قانونا بخشی از آن محسوب می شود مانند در و پنجره و لوله کشی و دستشوئی و غیره) اثاثیه ثابت، کاچارگان، تسهیلات، (مجازی) عضو پر سابقه و دایم، کارمند (و غیره) همیشگی، آدم ماندگار، (هر چیزی که محکم در جای خود مستقر باشد) استواره، مانه، رخت خانه، خان رخت، درجمع اثاثه ثابت

معنی : لوازم نصب کردنی، اثاثه ثابت، چیز ثابت، عقار معانی دیگر : (اسباب و وسائل خانه یا مغازه و غیره که به ساختمان وصل بوده و قانونا بخشی از آن محسوب می شود مانند در و پنجره و لوله کشی و دستشوئی و غیره) اثاثیه ثابت، کاچارگان، تسهیلات، (مجازی) عضو پر سابقه و دایم، کارمند (و غیره) همیشگی، آدم ماندگار، 

fixture

<hr> عمران : لوازم برقى و لوله کشى

عمران : لوازم برقى و لوله کشى

fixtures

<hr> معنی : صدای فش فش، گاز مشروبات، چابگی، هیجان داشتن، گاز داشتن <hr> معانی دیگر : (صدای فش که از نوشابه های گاز دار بر می خیزد) فش، پلغ پلغ، فس، وز، نوشابه ی گازدار، سرزندگی، در مورد مشروب گازدار گاز داشتن

معنی : صدای فش فش، گاز مشروبات، چابگی، هیجان داشتن، گاز داشتن معانی دیگر : (صدای فش که از نوشابه های گاز دار بر می خیزد) فش، پلغ پلغ، فس، وز، نوشابه ی گازدار، سرزندگی، در مورد مشروب گازدار گاز داشتن

fizz

<hr> معنی : شکست، وزوز، کوشش مذبوحانه، زه زدن <hr> معانی دیگر : (صدای آب جوشان که از روی چراغ برداشته شده و قلیان آن رو به فروکش است یا صدای فشفشه یا ترقه ای که دارد نیروی خود را از دست می دهد) فش فش، فس فس، فش فش کردن، پسی کردن، پلغیدن، فسی کردن، (عامیانه) ناموفق شدن (به ویژه پس از موفقیت اولیه)، شکست خوردن، ناکام شدن، زرزر، وزوز صدای هیزم تر هنگام سوختن

معنی : شکست، وزوز، کوشش مذبوحانه، زه زدن معانی دیگر : (صدای آب جوشان که از روی چراغ برداشته شده و قلیان آن رو به فروکش است یا صدای فشفشه یا ترقه ای که دارد نیروی خود را از دست می دهد) فش فش، فس فس، فش فش کردن، پسی کردن، پلغیدن، فسی کردن، (عامیانه) ناموفق شدن (به ویژه پس از موفقیت اولیه)، شکست خوردن،

واژه های حرف "f" - جملات نمونه