مترادف و متضاد

<hr> معنی : چیز بسیار عالی، ادم بسیار خوب، دارای برتری فاحش، تفوق برجسته <hr> معانی دیگر : (خودمانی) عالی، درجه یک، معرکه

معنی : چیز بسیار عالی، ادم بسیار خوب، دارای برتری فاحش، تفوق برجسته معانی دیگر : (خودمانی) عالی، درجه یک، معرکه

humdinger

<hr> معنی : ادم کودن، ملالت، یک نواختی، مبتذل <hr> معانی دیگر : یکنواخت، ملالت آور، کسل کننده، بی تنوع

معنی : ادم کودن، ملالت، یک نواختی، مبتذل معانی دیگر : یکنواخت، ملالت آور، کسل کننده، بی تنوع

humdrum

<hr> معنی : بازویی، شانه ای <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی)، وابسته به یا نزدیک به استخوان بازو، (استخوان) بازویی

معنی : بازویی، شانه ای معانی دیگر : (کالبد شناسی)، وابسته به یا نزدیک به استخوان بازو، (استخوان) بازویی

humeral

<hr> معنی : لباده <hr> معانی دیگر : (کلیسا) شال ابریشم که کشیشان در برخی مراسم بردوش خود می اندازند، پارچه مستطیل شکلی که کشیشان بر روی شانه می اندازند، قبا

معنی : لباده معانی دیگر : (کلیسا) شال ابریشم که کشیشان در برخی مراسم بردوش خود می اندازند، پارچه مستطیل شکلی که کشیشان بر روی شانه می اندازند، قبا

humeral veil

<hr> معنی : استخوان بازو، استخوان عضله <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) استخوان بازو (بین شانه تا آرنج)

معنی : استخوان بازو، استخوان عضله معانی دیگر : (کالبد شناسی) استخوان بازو (بین شانه تا آرنج)

humerus

<hr> معنی : ابدار، نمناک، مرطوب، تر، بخاردار، نمدار <hr> معانی دیگر : نمناک، نمدار، مرطوب، ابدار، بخاردار

معنی : ابدار، نمناک، مرطوب، تر، بخاردار، نمدار معانی دیگر : نمناک، نمدار، مرطوب، ابدار، بخاردار

humid

<hr> معنی : مرطوب ساختن، نمدار کردن <hr> معانی دیگر : مرطوب کردن

معنی : مرطوب ساختن، نمدار کردن معانی دیگر : مرطوب کردن

humidify

<hr> معنی : رطوبت، نم، تری، مقدار رطوبت هوا <hr> معانی دیگر : نمداری، نمناکی، میزان نمداری هوا، درجه ی رطوبت

معنی : رطوبت، نم، تری، مقدار رطوبت هوا معانی دیگر : نمداری، نمناکی، میزان نمداری هوا، درجه ی رطوبت

humidity

<hr> معنی : پست کردن، خوار کردن، تحقیر کردن، اهانت کردن به، خشوع کردن <hr> معانی دیگر : سرافکنده کردن، سرشکسته کردن، هاژیدن، شرمسار کردن، خفت دادن

معنی : پست کردن، خوار کردن، تحقیر کردن، اهانت کردن به، خشوع کردن معانی دیگر : سرافکنده کردن، سرشکسته کردن، هاژیدن، شرمسار کردن، خفت دادن

humiliate

<hr> معنی : تحقیر امیز، پست سازنده، خفیف کننده <hr> معانی دیگر : تحقیر امیز، پست سازنده، خفیف کننده

معنی : تحقیر امیز، پست سازنده، خفیف کننده معانی دیگر : تحقیر امیز، پست سازنده، خفیف کننده

humiliating

<hr> معنی : تحقیر، احساس حقارت <hr> معانی دیگر : تحقیر، احساس حقارت

معنی : تحقیر، احساس حقارت معانی دیگر : تحقیر، احساس حقارت

humiliation

<hr> معنی : پستی، تحقیر، تواضع، فروتنی، حقارت، بی اهمیتی، خشوع، افتادگی <hr> معانی دیگر : خضوع، شکسته نفسی، ذلت

معنی : پستی، تحقیر، تواضع، فروتنی، حقارت، بی اهمیتی، خشوع، افتادگی معانی دیگر : خضوع، شکسته نفسی، ذلت

humility

<hr> معنی : مرغ مگس خوار، مرغ زرین پر <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) مرغ مگس (تیره ی trochilidae و راسته ی apodiformes - پرندگان بسیار کوچک بومی امریکا)، مره مگس خوار، مره زرین پر، یکجور مره مگس خوار، مره زرین پر

معنی : مرغ مگس خوار، مرغ زرین پر معانی دیگر : (جانور شناسی) مرغ مگس (تیره ی trochilidae و راسته ی apodiformes - پرندگان بسیار کوچک بومی امریکا)، مره مگس خوار، مره زرین پر، یکجور مره مگس خوار، مره زرین پر

hummingbird

<hr> معنی : پشته، تپه گرد، برامدگی زمین در مرداب <hr> معانی دیگر : تپه ی کوچک، تل، هرندک، کتل، (در پهنه های یخی قطب ها و کوهستان) برجستگی، یخ پشته

معنی : پشته، تپه گرد، برامدگی زمین در مرداب معانی دیگر : تپه ی کوچک، تل، هرندک، کتل، (در پهنه های یخی قطب ها و کوهستان) برجستگی، یخ پشته

hummock

<hr> معنی : شوخی، خوش مزگی، خلق، مشرب، خاطر، خلط، تنابه، راضی نگاهداشتن، خوشی دادن <hr> معانی دیگر : خو، طبع، خصلت، منش، سرشت، هوس، ویر، (هر ویژگی که چیزی را مضحک بکند) بامزگی، خنده داری، مزاح (داری)، خنده آوری، لوده واری، هزل، شوخ طبعی، شوخگری، شوخ سرشتی، مزاج، آمیغ، دل (کسی را) بدست آوردن، به دلخواه کسی رفتار کردن، لوس کردن، (سابقا : هریک از این چهار خلط: خون و بلغم و سودا و صفرا که معتقد بودند سلامتی و خصلت افراد وابسته به آنهاست)، خلط (اخلاط)، گش، تن آبگونه، (خود را) وفق دادن با، humour مشرب، خیال، طب خلط

معنی : شوخی، خوش مزگی، خلق، مشرب، خاطر، خلط، تنابه، راضی نگاهداشتن، خوشی دادن معانی دیگر : خو، طبع، خصلت، منش، سرشت، هوس، ویر، (هر ویژگی که چیزی را مضحک بکند) بامزگی، خنده داری، مزاح (داری)، خنده آوری، لوده واری، هزل، شوخ طبعی، شوخگری، شوخ سرشتی، مزاج، آمیغ، دل (کسی را) بدست آوردن، به دلخواه کسی رفت

humor

<hr> معنی : هوس، بوالهوسی، تصنیف خیالی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: capriccio

معنی : هوس، بوالهوسی، تصنیف خیالی معانی دیگر : رجوع شود به: capriccio

humoresque

<hr> معنی : بذله گو، لطیفه گو، ادم شوخ، فکاهی نویس <hr> معانی دیگر : (کسی که خوب جک می گوید یا چیزهای خنده دار می نویسد) لوده، شوخنویس، شوخگوی، شوخ سخن، شوخ طبع، شوخگر، شوخکار، کمدین، (قدیمی) آدم خوش خلق، ادم شو

معنی : بذله گو، لطیفه گو، ادم شوخ، فکاهی نویس معانی دیگر : (کسی که خوب جک می گوید یا چیزهای خنده دار می نویسد) لوده، شوخنویس، شوخگوی، شوخ سخن، شوخ طبع، شوخگر، شوخکار، کمدین، (قدیمی) آدم خوش خلق، ادم شو

humorist

<hr> معنی : بی مزاح <hr> معانی دیگر : بی مزاح

معنی : بی مزاح معانی دیگر : بی مزاح

humorless

<hr> معنی : شوخی امیز، فکاهی <hr> معانی دیگر : خنده دار، شوخ انگیز، هزل آمیز، (قدیمی) هوسباز، ویری، دمدمی، (مهجور) نمناک، نمدار، مرطوب، خوش مزه، خنده اور

معنی : شوخی امیز، فکاهی معانی دیگر : خنده دار، شوخ انگیز، هزل آمیز، (قدیمی) هوسباز، ویری، دمدمی، (مهجور) نمناک، نمدار، مرطوب، خوش مزه، خنده اور

humorous

<hr> معنی : خلط، تنابه، راضی نگاهداشتن، خوشی دادن <hr> معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: humor، humor مشرب، خیال، مزاح، خلق، شوخی، خوشمزگی، طب خلط

معنی : خلط، تنابه، راضی نگاهداشتن، خوشی دادن معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: humor، humor مشرب، خیال، مزاح، خلق، شوخی، خوشمزگی، طب خلط

humour

<hr> معنی : بذله گو، لطیفه گو، ادم شوخ، فکاهی نویس

معنی : بذله گو، لطیفه گو، ادم شوخ، فکاهی نویس

humourist

<hr> معنی : قوز، پیاده روی، کوهان، گوژ، برامدگی گرد، تروشرویی کردن، روی کول انداختن، قوز کردن <hr> معانی دیگر : (انگلیس - عامیانه - با: the) اندوه زودگذر، غمزدگی، (پشت خود را) کوژ کردن، قلمبه کردن، چفته کردن، (استرالیا - عامیانه) برپشت (خود) حمل کردن، کول کردن، (خودمانی) تقلا کردن، جدوجهد کردن، تلاش کردن، (خودمانی) شتاب کردن، عجله کردن، دست انداز (جاده)، دست انداز داشتن، (بیشتر در هواپیمایی) سلسله جبال، کوه زنجیره، (پشت شتر و نهنگ و برخی گاوهای وحشی) کوهان (رجوع شود به: kyphosis)، لوخی، رجوع شود به: hummock، کوژی (رجوع شود به: hunch)، (خودمانی) جماع کردن با، گاییدن

معنی : قوز، پیاده روی، کوهان، گوژ، برامدگی گرد، تروشرویی کردن، روی کول انداختن، قوز کردن معانی دیگر : (انگلیس - عامیانه - با: the) اندوه زودگذر، غمزدگی، (پشت خود را) کوژ کردن، قلمبه کردن، چفته کردن، (استرالیا - عامیانه) برپشت (خود) حمل کردن، کول کردن، (خودمانی) تقلا کردن، جدوجهد کردن، تلاش کردن، (خو

hump

<hr> معنی : کوهان دار، گوژپشت <hr> معانی دیگر : لوخ، چفته پشت، کمان پشت (hunchback هم می گویند)، (پشت انسان یا حیوان) گوژ، قوزدار، کوژی، چفتگی (kyphosis هم می گویند)، (جانور شناسی) نهنگ گوژپشت (megaptera novaeangliae)، گوژوال، پشت قوز، ادم قوز پشت

معنی : کوهان دار، گوژپشت معانی دیگر : لوخ، چفته پشت، کمان پشت (hunchback هم می گویند)، (پشت انسان یا حیوان) گوژ، قوزدار، کوژی، چفتگی (kyphosis هم می گویند)، (جانور شناسی) نهنگ گوژپشت (megaptera novaeangliae)، گوژوال، پشت قوز، ادم قوز پشت

humpback

<hr> معنی : گوژپشت <hr> معانی دیگر : گوژپشت

معنی : گوژپشت معانی دیگر : گوژپشت

humpbacked

<hr> معنی : خم <hr> معانی دیگر : گوژپشت، قوزدار، کوژ، چفته

معنی : خم معانی دیگر : گوژپشت، قوزدار، کوژ، چفته

humped

<hr> معنی : پیف کردن، پیف <hr> معانی دیگر : (ندا به نشان شک یا شگفتی یا تنفر) نه !، ا!، اه !، پیف علامت تردید یا نارضایتی

معنی : پیف کردن، پیف معانی دیگر : (ندا به نشان شک یا شگفتی یا تنفر) نه !، ا!، اه !، پیف علامت تردید یا نارضایتی

humph

<hr> معنی : ترشرو، خمیده، اخمو، دارای بر امدگی، قوزدار <hr> معانی دیگر : گوژپشت، گوژدار، قوزی، چفته دار

معنی : ترشرو، خمیده، اخمو، دارای بر امدگی، قوزدار معانی دیگر : گوژپشت، گوژدار، قوزی، چفته دار

humpy

<hr> معنی : خاک گیاه دار، گیاخاک، خاک درخت <hr> معانی دیگر : گیاه خاک، لاشبرگ (خاک دارای مواد گیاهی و حیوانی پوسیده و مقوی)

معنی : خاک گیاه دار، گیاخاک، خاک درخت معانی دیگر : گیاه خاک، لاشبرگ (خاک دارای مواد گیاهی و حیوانی پوسیده و مقوی)

humus

<hr> معنی : المانی، هون، تاتار، مخرب تمدن <hr> معانی دیگر : (سده های 4 و 5 میلادی) هان (هان ها مردمان زردپوست آسیایی بودند که به سرکردگی آتیلا اروپای خاوری و مرکزی را مورد تاخت و تاز قرار دادند)، (h کوچک) آدم وحشی و مخرب، ویرانگر

معنی : المانی، هون، تاتار، مخرب تمدن معانی دیگر : (سده های 4 و 5 میلادی) هان (هان ها مردمان زردپوست آسیایی بودند که به سرکردگی آتیلا اروپای خاوری و مرکزی را مورد تاخت و تاز قرار دادند)، (h کوچک) آدم وحشی و مخرب، ویرانگر

<hr> معنی : قلنبه، ظن، قوز، کوهان، گوژ، فشار با ارنج، احساس وقوع امری در اینده، بشکل قوز دراوردن، تنه زدن، قوز کردن، خم کردن <hr> معانی دیگر : (بدن خود را جمع کردن و به صورت حلقه درآوردن) قوز کردن، کوژ کردن، (خود را) قلمبه کردن، (با پشت خمیده) نشستن یا ایستادن، تکان دادن، فشار دادن، (با فشار) به جلو راندن، (با فشار) کنار زدن، گمان، حدس، گوژی، کوژی، چفتگی، خمیدگی، باup یاout قوز کردن

معنی : قلنبه، ظن، قوز، کوهان، گوژ، فشار با ارنج، احساس وقوع امری در اینده، بشکل قوز دراوردن، تنه زدن، قوز کردن، خم کردن معانی دیگر : (بدن خود را جمع کردن و به صورت حلقه درآوردن) قوز کردن، کوژ کردن، (خود را) قلمبه کردن، (با پشت خمیده) نشستن یا ایستادن، تکان دادن، فشار دادن، (با فشار) به جلو راندن، (ب

hunch

<hr> معنی : کوهان دار، ادم گوژپشت، پشت خم، پشت خم <hr> معانی دیگر : گوژپشت، چفته پشت، کمان پشت، لوخ، کوژی (گوژی)، چفتگی، قوزداری، ادم گوژپشت، کوهان دار

معنی : کوهان دار، ادم گوژپشت، پشت خم، پشت خم معانی دیگر : گوژپشت، چفته پشت، کمان پشت، لوخ، کوژی (گوژی)، چفتگی، قوزداری، ادم گوژپشت، کوهان دار

hunchback

<hr> معنی : عدد صد، سده، صد <hr> معانی دیگر : صدتا، (جمع - در ترکیب) سده، قرن، صدی، (انگلیس) بخش، ناحیه، سد، صد، شماره سد

معنی : عدد صد، سده، صد معانی دیگر : صدتا، (جمع - در ترکیب) سده، قرن، صدی، (انگلیس) بخش، ناحیه، سد، صد، شماره سد

hundred

<hr> معنی : یک صدم، صدیک <hr> معانی دیگر : صدم، صدمین، یکصدمین

معنی : یک صدم، صدیک معانی دیگر : صدم، صدمین، یکصدمین

hundredth

<hr> معنی : اویخته، اویخت، زمان ماضی فعل <hr> معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول : hang، مخفف:، مجار، مجارستانی، زمان ماضی فعل hang

معنی : اویخته، اویخت، زمان ماضی فعل معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول : hang، مخفف:، مجار، مجارستانی، زمان ماضی فعل hang

hung

<hr> معنی : مجار، کولی، مجارستانی <hr> معانی دیگر : اهل کشور مجارستان، زبان مجارستانی (از زبان های: finno-ugric)

معنی : مجار، کولی، مجارستانی معانی دیگر : اهل کشور مجارستان، زبان مجارستانی (از زبان های: finno-ugric)

hungarian

<hr> معنی : گرسنگی، قحطی، اشتیاق، اشتیاق داشتن، گرسنگی دادن، گرسنه کردن، گرسنه شدن <hr> معانی دیگر : گروس، جوع، آرزومندی، ولع، ایاسگی، عطش، اشتها، پژهان، گرسنه بودن، گرسنگی کشیدن، جوع داشتن، تشنه ی چیزی بودن، میل وافر داشتن (با : for یا after)

معنی : گرسنگی، قحطی، اشتیاق، اشتیاق داشتن، گرسنگی دادن، گرسنه کردن، گرسنه شدن معانی دیگر : گروس، جوع، آرزومندی، ولع، ایاسگی، عطش، اشتها، پژهان، گرسنه بودن، گرسنگی کشیدن، جوع داشتن، تشنه ی چیزی بودن، میل وافر داشتن (با : for یا after)

hunger

<hr> معنی : اعتصاب غذا، اعتصاب غذای زندانیان و غیره <hr> معانی دیگر : اعتصاب غذا، اعتصاب غذای زندانیان وغیره

معنی : اعتصاب غذا، اعتصاب غذای زندانیان و غیره معانی دیگر : اعتصاب غذا، اعتصاب غذای زندانیان وغیره

hunger strike

<hr> معنی : مشتاق، حریص، گرسنه، دچار گرسنگی، حاکی از گرسنگی، گرسنگی اور <hr> معانی دیگر : آرزومند، خواهان، (نادر) گرسنگی آور، (خاک) نابارور، بایر، غیرحاصلخیز، بی قوت، کم زور، (در ترکیب) - خواه، ناشتا

معنی : مشتاق، حریص، گرسنه، دچار گرسنگی، حاکی از گرسنگی، گرسنگی اور معانی دیگر : آرزومند، خواهان، (نادر) گرسنگی آور، (خاک) نابارور، بایر، غیرحاصلخیز، بی قوت، کم زور، (در ترکیب) - خواه، ناشتا

hungry

<hr> معنی : تکه بزرگ، کلوخه <hr> معانی دیگر : تکه ی بزرگ (به ویژه گوشت یا نان)، گوشتپاره، پاره ی نان، قلنبه، راسته ی گوشت، (خودمانی) مرد خوش هیکل و جذاب، هیکل دار و گیرا، (مرد) تیکه

معنی : تکه بزرگ، کلوخه معانی دیگر : تکه ی بزرگ (به ویژه گوشت یا نان)، گوشتپاره، پاره ی نان، قلنبه، راسته ی گوشت، (خودمانی) مرد خوش هیکل و جذاب، هیکل دار و گیرا، (مرد) تیکه

hunk

<hr> معنی : دولا شدن، روی پنجه پا ایستادن، سرپا ایستادن <hr> معانی دیگر : (معمولا با : down) چمباتمه زدن، چمبک زدن، (روی کپل ها) نشستن

معنی : دولا شدن، روی پنجه پا ایستادن، سرپا ایستادن معانی دیگر : (معمولا با : down) چمباتمه زدن، چمبک زدن، (روی کپل ها) نشستن

hunker

<hr> معنی : کفل، گرده، لنبر <hr> معانی دیگر : haunches گرده

معنی : کفل، گرده، لنبر معانی دیگر : haunches گرده

hunkers

<hr> معنی : شکار، جستجو، صید، نخجیر، صید کردن، جستجو کردن در، تفحص کردن، شکار کردن <hr> معانی دیگر : بشگرد، به شکار رفتن، نخجیر کردن، (معمولا با : down) تعقیب کردن، دنبال رفتن یا کردن، جستجو کردن، (با : up یا down یا out - پس از جستجوی زیاد) یافتن، پیدا کردن، (با : for یا after) دنبال چیزی گشتن، پژوهیدن، دنبال گردی، تعقیب، گروه شکارچیان (معمولا با اسب و سگ تازی)، شکارگاه

معنی : شکار، جستجو، صید، نخجیر، صید کردن، جستجو کردن در، تفحص کردن، شکار کردن معانی دیگر : بشگرد، به شکار رفتن، نخجیر کردن، (معمولا با : down) تعقیب کردن، دنبال رفتن یا کردن، جستجو کردن، (با : up یا down یا out - پس از جستجوی زیاد) یافتن، پیدا کردن، (با : for یا after) دنبال چیزی گشتن، پژوهیدن، دنبا

hunt

<hr> معنی : جوینده، شکارچی، طعمه شکار، صیاد، اسب یا سگ شکاری <hr> معانی دیگر : نخجیرگر، بشگر، (اسبی که برای حمل شکارچی به ویژه در شکار روباه آموخته شده است) اسب شکاری، ساعت قابدار، ساعت جیبی، ساعت ویژه ی شکار (hunting watch هم می گویند)، سگ شکاری

معنی : جوینده، شکارچی، طعمه شکار، صیاد، اسب یا سگ شکاری معانی دیگر : نخجیرگر، بشگر، (اسبی که برای حمل شکارچی به ویژه در شکار روباه آموخته شده است) اسب شکاری، ساعت قابدار، ساعت جیبی، ساعت ویژه ی شکار (hunting watch هم می گویند)، سگ شکاری

hunter

<hr> معنی : صید، طعمه شکاری <hr> معانی دیگر : شکارچی گری، صیادی، بشگردی، شکاری، وابسته به شکار، جستجو، پژوهش، تجسس، نخجیر، (مکانیک - در ترموستات و غیره) نوسان، کند و تند شدن، پس و پیشی

معنی : صید، طعمه شکاری معانی دیگر : شکارچی گری، صیادی، بشگردی، شکاری، وابسته به شکار، جستجو، پژوهش، تجسس، نخجیر، (مکانیک - در ترموستات و غیره) نوسان، کند و تند شدن، پس و پیشی

hunting

<hr> معنی : شکارگاه <hr> معانی دیگر : نخجیرگاه

معنی : شکارگاه معانی دیگر : نخجیرگاه

hunting ground

<hr> معنی : زن شکارچی، صیاد زن <hr> معانی دیگر : (زن) شکارچی، صیاد، نخجیرگر

معنی : زن شکارچی، صیاد زن معانی دیگر : (زن) شکارچی، صیاد، نخجیرگر

huntress

<hr> معنی : شکارچی، صیاد، توله دار، شکار باز، تازی دار، شکار گردان <hr> معانی دیگر : بشگر، نخجیرگر

معنی : شکارچی، صیاد، توله دار، شکار باز، تازی دار، شکار گردان معانی دیگر : بشگر، نخجیرگر

huntsman

<hr> معنی : مانع، چهار چوب جگنی، سبد ترکهای، از روی مانع پریدن، فائق امدن بر، از روی پرچین یاچارچوب پریدن <hr> معانی دیگر : (مسابقات دو و اسبدوانی) مانع، (مجازی) دشواری، سد راه، مشکل، (بر دشواری) چیره شدن، (مانع را) از جلو راه برداشتن، (انگلیس) نرده ی موقت، نرده ی قابل حمل (که از ترکه های سبدی درست شده است)، (انگلیس - سابقا) سورتمه یا تخته ای که محکوم را روی آن قرار داده و تا محل اعدام می کشیدند، (در مسابقه) از روی مانع پریدن، مسابقه پرش ازروی مانع

معنی : مانع، چهار چوب جگنی، سبد ترکهای، از روی مانع پریدن، فائق امدن بر، از روی پرچین یاچارچوب پریدن معانی دیگر : (مسابقات دو و اسبدوانی) مانع، (مجازی) دشواری، سد راه، مشکل، (بر دشواری) چیره شدن، (مانع را) از جلو راه برداشتن، (انگلیس) نرده ی موقت، نرده ی قابل حمل (که از ترکه های سبدی درست شده است)، 

واژه های حرف "h" - مترادف و متضاد