مترادف و متضاد

<hr> معنی : داخل کردن، ارضاء کردن، خود شیرینی کردن، مورد لطف و عنایت قرار گرفتن، طرف توجه کسی قرار گرفتن، مورد لطف و توجه قرار گرفتن <hr> معانی دیگر : (با self with - به کار می رود) خود را (نزد دیگری) عزیز کردن، جلب محبت کردن، مورد لطف و عنایت قرار دادن، طرف توجه قرار دادن

معنی : داخل کردن، ارضاء کردن، خود شیرینی کردن، مورد لطف و عنایت قرار گرفتن، طرف توجه کسی قرار گرفتن، مورد لطف و توجه قرار گرفتن معانی دیگر : (با self with - به کار می رود) خود را (نزد دیگری) عزیز کردن، جلب محبت کردن، مورد لطف و عنایت قرار دادن، طرف توجه قرار دادن

ingratiate

<hr> معنی : ناسپاسی، نمک بحرامی، ناشکری، نمک ناشناسی <hr> معانی دیگر : نمک نشناشی، نمک به حرامی

معنی : ناسپاسی، نمک بحرامی، ناشکری، نمک ناشناسی معانی دیگر : نمک نشناشی، نمک به حرامی

ingratitude

<hr> معنی : جزء، جزء ترکیبی، ذرات <hr> معانی دیگر : (جزیی از یک چیز مرکب) جز، جز ترکیبی، جز مقوم، پاره، پاژ، فرشیم، در جمع اجزاء، داخل شونده، عوامل، عناصر

معنی : جزء، جزء ترکیبی، ذرات معانی دیگر : (جزیی از یک چیز مرکب) جز، جز ترکیبی، جز مقوم، پاره، پاژ، فرشیم، در جمع اجزاء، داخل شونده، عوامل، عناصر

ingredient

<hr> معنی : اجزاء، عناصر

ingredients

<hr> معنی : ورود، دخول، اجازه ورود، حق دخول <hr> معانی دیگر : درآیند (ingression هم می گویند)، اجازه ی ورود، حق ورود

معنی : ورود، دخول، اجازه ورود، حق دخول معانی دیگر : درآیند (ingression هم می گویند)، اجازه ی ورود، حق ورود

ingress

<hr> معنی : ورود، درون روی <hr> معانی دیگر : ورود، درون روی

معنی : ورود، درون روی معانی دیگر : ورود، درون روی

ingression

<hr> معنی : درون رویان، رشد کننده در درون، فرورونده در گوشت، زیر گوشت روینده <hr> معانی دیگر : درون رست، از توی گوشت، درون روینده

معنی : درون رویان، رشد کننده در درون، فرورونده در گوشت، زیر گوشت روینده معانی دیگر : درون رست، از توی گوشت، درون روینده

ingrowing

<hr> معنی : اصلی <hr> معانی دیگر : درون روئیده، کژدمه، (ناخن) پال، در گوشت فرو رفته، درونزاد، فطری، نهادی، سرشتی، روینده و رشد کننده در درون چیز دیگری

معنی : اصلی معانی دیگر : درون روئیده، کژدمه، (ناخن) پال، در گوشت فرو رفته، درونزاد، فطری، نهادی، سرشتی، روینده و رشد کننده در درون چیز دیگری

ingrown

<hr> معنی : رشد از درون، رویش درونی <hr> معانی دیگر : درون روی، درون رست، چیزی که درتوی چیزدیگری روییده یا فرورفته باشد مثل ناخن

معنی : رشد از درون، رویش درونی معانی دیگر : درون روی، درون رست، چیزی که درتوی چیزدیگری روییده یا فرورفته باشد مثل ناخن

ingrowth

<hr> معنی : فرو بردن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: engulf

معنی : فرو بردن معانی دیگر : رجوع شود به: engulf

ingulf

<hr> معنی : فرا گرفتن، بلعیدن، حریصانه قورت دادن، زیاد پر کردن <hr> معانی دیگر : با ولع خوردن، نواردن، اوباشتن، قورت دادن

معنی : فرا گرفتن، بلعیدن، حریصانه قورت دادن، زیاد پر کردن معانی دیگر : با ولع خوردن، نواردن، اوباشتن، قورت دادن

ingurgitate

<hr> معنی : ساکن شدن، مسکن گزیدن، منزل کردن، سکنی گرفتن در، بودباش گزیدن در، اباد کردن <hr> معانی دیگر : در زیستن، ساکن بودن در، سکونت گزیدن در، نشیمند بودن، زندگی کردن، (قدیمی) وجود داشتن در، موجود بودن در، باشیدن، ساکن شدن در

معنی : ساکن شدن، مسکن گزیدن، منزل کردن، سکنی گرفتن در، بودباش گزیدن در، اباد کردن معانی دیگر : در زیستن، ساکن بودن در، سکونت گزیدن در، نشیمند بودن، زندگی کردن، (قدیمی) وجود داشتن در، موجود بودن در، باشیدن، ساکن شدن در

inhabit

<hr> معنی : قابل سکنی <hr> معانی دیگر : قابل زندگی، در زیست پذیر مسکونی (habitable هم می گویند)، (مهجور) غیرقابل سکنی، در زیست ناپذیر

معنی : قابل سکنی معانی دیگر : قابل زندگی، در زیست پذیر مسکونی (habitable هم می گویند)، (مهجور) غیرقابل سکنی، در زیست ناپذیر

inhabitable

<hr> معنی : سکنی، اشغال، تصرف، زیست، اقامت، حق سکنی <hr> معانی دیگر : سکونت، نشیمندی، در زیستی

معنی : سکنی، اشغال، تصرف، زیست، اقامت، حق سکنی معانی دیگر : سکونت، نشیمندی، در زیستی

inhabitancy

<hr> معنی : ساکن، اهل، زیست کننده در <hr> معانی دیگر : ساکن (سکنه)، اهل (اهالی)، درزیستگر، باشنده، نشیمند، مقیم

معنی : ساکن، اهل، زیست کننده در معانی دیگر : ساکن (سکنه)، اهل (اهالی)، درزیستگر، باشنده، نشیمند، مقیم

inhabitant

<hr> معنی : خانقاه <hr> معانی دیگر : نشیمندی، درزیستی، سکنی گزینی، سکونت، اقامت، خانه گیری، خانه گزینی

معنی : خانقاه معانی دیگر : نشیمندی، درزیستی، سکنی گزینی، سکونت، اقامت، خانه گیری، خانه گزینی

inhabitation

<hr> دارای سکنه، مسکونی، زیستگردار، اباد

دارای سکنه، مسکونی، زیستگردار، اباد

inhabited

inhabiting

<hr> معنی : استنشاق کننده، فروبرنده، فروبردنی، بو کشنده <hr> معانی دیگر : (دارو و غیره) استنشاقی، در دمیدنی، بو کشیدنی، دردمشی، شهیقی

معنی : استنشاق کننده، فروبرنده، فروبردنی، بو کشنده معانی دیگر : (دارو و غیره) استنشاقی، در دمیدنی، بو کشیدنی، دردمشی، شهیقی

inhalant

<hr> معنی : استنشاق، شهیق <hr> معانی دیگر : دردمیدن، در دمش

معنی : استنشاق، شهیق معانی دیگر : دردمیدن، در دمش

inhalation

<hr> معنی : استنشاق کردن، تنفس کردن، تو کشیدن، در ریه فرو بردن، بداخل کشیدن، استشمام کردن <hr> معانی دیگر : (هوا یا بخار یا هوای آغشته به دارو را به داخل ریه فرو بردن) استنشاق کردن، در دمیدن (در برابر: باز دمیدن exhale)، درون دمیدن، شهیق کردن، (دود سیگار و غیره) فرو دادن، (دود) قورت دادن

معنی : استنشاق کردن، تنفس کردن، تو کشیدن، در ریه فرو بردن، بداخل کشیدن، استشمام کردن معانی دیگر : (هوا یا بخار یا هوای آغشته به دارو را به داخل ریه فرو بردن) استنشاق کردن، در دمیدن (در برابر: باز دمیدن exhale)، درون دمیدن، شهیق کردن، (دود سیگار و غیره) فرو دادن، (دود) قورت دادن

inhale

<hr> معنی : نا موزون، غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ <hr> معانی دیگر : ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، inharmonious م، بی اهنگ <hr> inharmonic(al) ناموزون

معنی : نا موزون، غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ معانی دیگر : ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، inharmonious م، بی اهنگ inharmonic(al) ناموزون

inharmonic

<hr> معنی : غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ <hr> معانی دیگر : ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، ناهماوا، inharmonic م

معنی : غیر متجانس، ناموزون، بی اهنگ معانی دیگر : ناهمساز، ناهماهنگ، ناساز، ناهماوا، inharmonic م

inharmonious

<hr> معنی : چسبیدن، ذاتی بودن، جبلی بودن، ماندگار بودن <hr> معانی دیگر : درون زاد بودن، فطری بودن، موجود بودن در، ملازمه داشتن

معنی : چسبیدن، ذاتی بودن، جبلی بودن، ماندگار بودن معانی دیگر : درون زاد بودن، فطری بودن، موجود بودن در، ملازمه داشتن

inhere

<hr> معنی : چسبیدگی، ذاتی بودن، جبلی، اصلیت، لزوم ذاتی <hr> معانی دیگر : درون زاد بودگی، سرشتی بودن، inherency چسبیدگی

معنی : چسبیدگی، ذاتی بودن، جبلی، اصلیت، لزوم ذاتی معانی دیگر : درون زاد بودگی، سرشتی بودن، inherency چسبیدگی

inherence

<hr> معنی : چسبیدگی، ذاتی بودن، جبلی، اصلیت، لزوم ذاتی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: inherence، inherence چسبیدگی

معنی : چسبیدگی، ذاتی بودن، جبلی، اصلیت، لزوم ذاتی معانی دیگر : رجوع شود به: inherence، inherence چسبیدگی

inherency

<hr> معنی : اصلی، چسبنده، ملازم، ذاتی، طبیعی <hr> معانی دیگر : درون زاد، نهادی، اساسی، (موجود در انسان یا چیز به عنوان یک ویژگی جدا نکردنی و طبیعی و اساسی) فطری، سرشتی، تفکیک ناپذیر، جدا نشدنی (یا نکردنی)

معنی : اصلی، چسبنده، ملازم، ذاتی، طبیعی معانی دیگر : درون زاد، نهادی، اساسی، (موجود در انسان یا چیز به عنوان یک ویژگی جدا نکردنی و طبیعی و اساسی) فطری، سرشتی، تفکیک ناپذیر، جدا نشدنی (یا نکردنی)

inherent

<hr> معنی : جانشین شدن، به میرای بردن، واری شدن، از دیگری گرفتن، مالک شدن <hr> معانی دیگر : ارث بردن، وارث بودن، مرده ریگ بردن، مردری بردن، مانداک بردن، مانداکیدن، (خصوصیات فردی و نژادی و غیره) ارث بردن، رفتن به، به میراک بردن، وارک شدن

معنی : جانشین شدن، به میرای بردن، واری شدن، از دیگری گرفتن، مالک شدن معانی دیگر : ارث بردن، وارث بودن، مرده ریگ بردن، مردری بردن، مانداک بردن، مانداکیدن، (خصوصیات فردی و نژادی و غیره) ارث بردن، رفتن به، به میراک بردن، وارک شدن

inherit

<hr> معنی : قابل انتقال، موروثی، قابل تواری، میرای بردنی <hr> معانی دیگر : دارای حق ارث بری، وارث قانونی، مانداک بر، قابل توارک، میراک بردنی

معنی : قابل انتقال، موروثی، قابل تواری، میرای بردنی معانی دیگر : دارای حق ارث بری، وارث قانونی، مانداک بر، قابل توارک، میراک بردنی

inheritable

<hr> معنی : اری، میرای، وراثت، مرده ریگ، میرای بری <hr> معانی دیگر : ارث بری، میراث خواری، مردری، مانداک، توارث، برماند، همریگی، ویژگی یا خصومت ارثی، ارک، میراک، میراک بری

معنی : اری، میرای، وراثت، مرده ریگ، میرای بری معانی دیگر : ارث بری، میراث خواری، مردری، مانداک، توارث، برماند، همریگی، ویژگی یا خصومت ارثی، ارک، میراک، میراک بری

inheritance

<hr> مالیات بر ارث، مالیات بر ارک

مالیات بر ارث، مالیات بر ارک

inheritance tax

<hr> معنی : مانع شدن، منع کردن، ممنوع کردن، باز داشتن و نهی کردن، از بروز احساسات جلوگیری کردن <hr> معانی دیگر : بازداری کردن، (از انجام کاری یا احساس چیزی) بازداشتن، (روحا) جلوگیری کردن، خویشتن داری کردن، پابند کردن

معنی : مانع شدن، منع کردن، ممنوع کردن، باز داشتن و نهی کردن، از بروز احساسات جلوگیری کردن معانی دیگر : بازداری کردن، (از انجام کاری یا احساس چیزی) بازداشتن، (روحا) جلوگیری کردن، خویشتن داری کردن، پابند کردن

inhibit

<hr> معنی : منع، بازداری، جلوگیری از بروز احساسات <hr> معانی دیگر : جلوگیری، خویشتن داری، پابندشدگی، کمرویی

معنی : منع، بازداری، جلوگیری از بروز احساسات معانی دیگر : جلوگیری، خویشتن داری، پابندشدگی، کمرویی

inhibition

<hr> معنی : مانع شونده، بازدار، جلوگیری کننده <hr> معانی دیگر : بازدارنده (به ویژه دارو یا ماده ای که جلو کنش و واکنش بدنی یا شیمیایی را می گیرد)، جلوگیر (inhibiter هم می نویسند)

معنی : مانع شونده، بازدار، جلوگیری کننده معانی دیگر : بازدارنده (به ویژه دارو یا ماده ای که جلو کنش و واکنش بدنی یا شیمیایی را می گیرد)، جلوگیر (inhibiter هم می نویسند)

inhibitor

<hr> معنی : نامهربان، مهمان ننواز، غریب ننواز <hr> معانی دیگر : (آب و هوا) بد، نامساعد، ناخوشایند، (سرزمین) بی آب و علف، بد آب و هوا، نامهمان دوست، نامهمان نواز (در برابر: hospitable)، بخیل، نادوستوار

معنی : نامهربان، مهمان ننواز، غریب ننواز معانی دیگر : (آب و هوا) بد، نامساعد، ناخوشایند، (سرزمین) بی آب و علف، بد آب و هوا، نامهمان دوست، نامهمان نواز (در برابر: hospitable)، بخیل، نادوستوار

inhospitable

<hr> معنی : بی عاطفه، غیر انسانی، فاقد خوی انسانی، نامردم <hr> معانی دیگر : غیر بشری، ستمگرانه، ظالمانه، بیدادگر، بی رحم، وابسته به موجود غیرانسان یا غیر بشر

معنی : بی عاطفه، غیر انسانی، فاقد خوی انسانی، نامردم معانی دیگر : غیر بشری، ستمگرانه، ظالمانه، بیدادگر، بی رحم، وابسته به موجود غیرانسان یا غیر بشر

inhuman

<hr> معنی : غیر انسانی <hr> معانی دیگر : (عاری از حس همدردی - نامتاثر از رنج دیگران) نامردم دوست، نامردمی، دل سخت، سنگدل، بی رحم، نادلسوز، بی شفقت، inhuman غیر انسانی

معنی : غیر انسانی معانی دیگر : (عاری از حس همدردی - نامتاثر از رنج دیگران) نامردم دوست، نامردمی، دل سخت، سنگدل، بی رحم، نادلسوز، بی شفقت، inhuman غیر انسانی

inhumane

<hr> معنی : بی عاطفگی، نامردمی، غیرانسانی بودن <hr> معانی دیگر : رفتار غیر انسانی، سخن بی رحمانه، دل سختی، سنگدلی، بی رحمی، ستم، جور

معنی : بی عاطفگی، نامردمی، غیرانسانی بودن معانی دیگر : رفتار غیر انسانی، سخن بی رحمانه، دل سختی، سنگدلی، بی رحمی، ستم، جور

inhumanity

<hr> معنی : دفن، بخاک سپاری، در قبرگذاری <hr> معانی دیگر : دفن، بخاک سپاری، در قبرگذاری

معنی : دفن، بخاک سپاری، در قبرگذاری معانی دیگر : دفن، بخاک سپاری، در قبرگذاری

inhumation

<hr> معنی : دفن کردن، بخاک سپردن، در خاک نهادن <hr> معانی دیگر : (جسد) در خاک کردن، به خاک سپردن

معنی : دفن کردن، بخاک سپردن، در خاک نهادن معانی دیگر : (جسد) در خاک کردن، به خاک سپردن

inhume

<hr> معنی : مضر، نامساعد، معاند، غیر دوستانه، دشمنانه <hr> معانی دیگر : دشمن وار، خصم آمیز، نادوستوار، ضد، پاد، مخالف، مغایر، خصمانه

معنی : مضر، نامساعد، معاند، غیر دوستانه، دشمنانه معانی دیگر : دشمن وار، خصم آمیز، نادوستوار، ضد، پاد، مخالف، مغایر، خصمانه

inimical

<hr> معنی : خصمانه <hr> معانی دیگر : دشمنانه، بطور خصومت امیز، بطور مغایر، بطور زیان اور

معنی : خصمانه معانی دیگر : دشمنانه، بطور خصومت امیز، بطور مغایر، بطور زیان اور

inimically

<hr> معنی : بی مانند، بی نظیر، بی رقیب، غیر قابل تقلید <hr> معانی دیگر : اقتباس ناپذیر، (از شدت خوبی) تقلیدناپذیر، بی تا

معنی : بی مانند، بی نظیر، بی رقیب، غیر قابل تقلید معانی دیگر : اقتباس ناپذیر، (از شدت خوبی) تقلیدناپذیر، بی تا

inimitable

<hr> معنی : شریر، تبه کار، نابکار، ناحق <hr> معانی دیگر : بی رحمانه، ستمگرانه، بدجنسانه، ظالمانه، بدنهاد، دیوسیرت، بدسرشت، رذل، شرور، بی انصاف، غیر عادلانه

معنی : شریر، تبه کار، نابکار، ناحق معانی دیگر : بی رحمانه، ستمگرانه، بدجنسانه، ظالمانه، بدنهاد، دیوسیرت، بدسرشت، رذل، شرور، بی انصاف، غیر عادلانه

iniquitous

<hr> معنی : شرارت، بی انصافی <hr> معانی دیگر : (کارهای) شرارت آمیز، بی رحمانه، ستمگرانه، بدجنسی، بدنهادی، دیوسیرتی، رذالت، ظلم، بی رحمی، ستمگری، بیداد

معنی : شرارت، بی انصافی معانی دیگر : (کارهای) شرارت آمیز، بی رحمانه، ستمگرانه، بدجنسی، بدنهادی، دیوسیرتی، رذالت، ظلم، بی رحمی، ستمگری، بیداد

iniquity

<hr> معنی : اولین قسمت، ابتدایی، اصلی، بدوی، اولین، اول، نخستین، اغازی، واقع در اغاز، اغاز کردن، در اغاز قرار دادن، پاراف کردن <hr> معانی دیگر : آغازین، اولیه، مقدماتی، حرف اول اسم، حروف اول نام خود را نوشتن، (چاپ) حرف بزرگ (به ویژه در اول هر پاراگراف)، (زیست شناسی) سرآغازی، سرآغازه، یاخته ی بخشینه ای، نخستبن

معنی : اولین قسمت، ابتدایی، اصلی، بدوی، اولین، اول، نخستین، اغازی، واقع در اغاز، اغاز کردن، در اغاز قرار دادن، پاراف کردن معانی دیگر : آغازین، اولیه، مقدماتی، حرف اول اسم، حروف اول نام خود را نوشتن، (چاپ) حرف بزرگ (به ویژه در اول هر پاراگراف)، (زیست شناسی) سرآغازی، سرآغازه، یاخته ی بخشینه ای، نخستبن

واژه های حرف "i" - مترادف و متضاد