جملات نمونه

<hr> معنی : تصادفی، اتفاقی، عرضی، غیر مترقبه، عارضی، غیر اساسی، پیشامدی <hr> معانی دیگر : بیمه ی حوادث، پیش بینی نشده، ناگهانی، شانسی، فرعی، عرضی arazy ضمنی

معنی : تصادفی، اتفاقی، عرضی، غیر مترقبه، عارضی، غیر اساسی، پیشامدی معانی دیگر : بیمه ی حوادث، پیش بینی نشده، ناگهانی، شانسی، فرعی، عرضی arazy ضمنی

accidental

<hr> اتفاقا، برحسب اتفاق، بطورپیشامد، ناگهان، قضارا، بطورعارضی

اتفاقا، برحسب اتفاق، بطورپیشامد، ناگهان، قضارا، بطورعارضی

accidentally

accidents

accidie

accipitral

<hr> معنی : تحسین، ادعا کردن، افرین گفتن، اعلام کردن، جارکشیدن، ندا دادن، لله یا فریاد کردن, کف زدن <hr> معانی دیگر : تحسین کردن، هورا کشیدن، آفرین گفتن، احسنت گفتن، فریاد کردن، تایید کردن، هلهله کردن، مورد تشویق قرار دادن، ابراز احساسات کردن، (با کف زدن و هلهله) اعلام کردن، بشارت دادن، استقبال، تشویق، هلهله یا فریاد کردن کف زدن

معنی : تحسین، ادعا کردن، افرین گفتن، اعلام کردن، جارکشیدن، ندا دادن، لله یا فریاد کردن, کف زدن معانی دیگر : تحسین کردن، هورا کشیدن، آفرین گفتن، احسنت گفتن، فریاد کردن، تایید کردن، هلهله کردن، مورد تشویق قرار دادن، ابراز احساسات کردن، (با کف زدن و هلهله) اعلام کردن، بشارت دادن، استقبال، تشویق، هلهله 

acclaim

<hr> تحسین، ادعا کردن، افرین گفتن، اعلام کردن، جارکشیدن، ندا دادن، هلهله یا فریاد کردن کف زدن

تحسین، ادعا کردن، افرین گفتن، اعلام کردن، جارکشیدن، ندا دادن، هلهله یا فریاد کردن کف زدن

acclaimed

<hr> معنی : تحسین، تحسین و شادی، احسنت، افرین، اخذ رای زبانی <hr> معانی دیگر : هورا، کف زدن، ابراز احساسات، هلهله، شادباش، آفرین، تشویق، استقبال، رای شفاهی، اخذ رای زبانی (از طریق کف زدن و هلهله و بدون شمارش آرا)

معنی : تحسین، تحسین و شادی، احسنت، افرین، اخذ رای زبانی معانی دیگر : هورا، کف زدن، ابراز احساسات، هلهله، شادباش، آفرین، تشویق، استقبال، رای شفاهی، اخذ رای زبانی (از طریق کف زدن و هلهله و بدون شمارش آرا)

acclamation

<hr> معنی : مانوس شدن، به آب و هوای جدید خو گرفتن <hr> معانی دیگر : خود را با محیط جور کردن، به آب و هوا خو گرفتن، (برای سازگاری با محیط) از نظر جسمی یا روانی دگرگون شدن، عادت کردن (به محیط)، خو دادن، وفق دادن، اقلیمی کردن یا شدن، vt: acclimatize : به اب و هوای جدید خو گرفتن

معنی : مانوس شدن، به آب و هوای جدید خو گرفتن معانی دیگر : خود را با محیط جور کردن، به آب و هوا خو گرفتن، (برای سازگاری با محیط) از نظر جسمی یا روانی دگرگون شدن، عادت کردن (به محیط)، خو دادن، وفق دادن، اقلیمی کردن یا شدن، vt: acclimatize : به اب و هوای جدید خو گرفتن

acclimate

<hr> خوگرفتگی، سازش، اعتیاد به اب وهوای تازه

خوگرفتگی، سازش، اعتیاد به اب وهوای تازه

acclimation

acclimatisation

acclimatise

<hr> معنی : توافق با اب و هوای یک محیط، خو گرفتگی، عادت به اب هوای تازه <hr> معانی دیگر : acclimatation : توافق با اب و هوای یک محیط

معنی : توافق با اب و هوای یک محیط، خو گرفتگی، عادت به اب هوای تازه معانی دیگر : acclimatation : توافق با اب و هوای یک محیط

acclimatization

<hr> معنی : به آب و هوای جدید خو گرفتن، خو گرفتن، خو دادن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: acclimate، خو دادن یا خو گرفتن انسان، خو گرفتن جانور و گیاه به اب و هوای جدید

معنی : به آب و هوای جدید خو گرفتن، خو گرفتن، خو دادن معانی دیگر : رجوع شود به: acclimate، خو دادن یا خو گرفتن انسان، خو گرفتن جانور و گیاه به اب و هوای جدید

acclimatize

<hr> معنی : سر بالایی <hr> معانی دیگر : فراز (در برابر: سرازیری declivity)

معنی : سر بالایی معانی دیگر : فراز (در برابر: سرازیری declivity)

acclivity

<hr> معنی : سر بالایی، ستایش، خط اتصال، اکولاد <hr> معانی دیگر : درود و آفرین، (معمولا جمع) هلهله و آفرین، تمجید، تشویق، با لبه ی شمشیر به شانه ی کسی زدن (و به او لقب و امتیازات اشرافی دادن)، در آغوش گرفتن تشریفاتی (هنگام اعطای القاب اشرافی)، (با دادن جایزه و یا رتبه و غیره) قرین افتخار کردن، فراز، سختی، مراسم اعطای منصب شوالیه یاسلحشوری و یا شهسواری، خطابرو به این شکل }{

معنی : سر بالایی، ستایش، خط اتصال، اکولاد معانی دیگر : درود و آفرین، (معمولا جمع) هلهله و آفرین، تمجید، تشویق، با لبه ی شمشیر به شانه ی کسی زدن (و به او لقب و امتیازات اشرافی دادن)، در آغوش گرفتن تشریفاتی (هنگام اعطای القاب اشرافی)، (با دادن جایزه و یا رتبه و غیره) قرین افتخار کردن، فراز، سختی، مراس

accolade

<hr> معنی : جا دادن، همساز کردن، وفق دادن با، منزل دادن، تطبیق نمودن، اصلاح کردن، اماده کردن برای، پول وام دادن <hr> معانی دیگر : وفق دادن، سازگار کردن، جور کردن، تعدیل و منطبق کردن یا شدن، در اختیار (کسی) قرار دادن، فراهم کردن، آماده کردن، تهیه کردن، پذیرایی کردن، همراهی کردن، مساعدت کردن، جا داشتن برای، (اختلاف و غیره) برطرف کردن، آشتی کردن، تصفیه کردن، پول وام دادن بکسی

معنی : جا دادن، همساز کردن، وفق دادن با، منزل دادن، تطبیق نمودن، اصلاح کردن، اماده کردن برای، پول وام دادن معانی دیگر : وفق دادن، سازگار کردن، جور کردن، تعدیل و منطبق کردن یا شدن، در اختیار (کسی) قرار دادن، فراهم کردن، آماده کردن، تهیه کردن، پذیرایی کردن، همراهی کردن، مساعدت کردن، جا داشتن برای، (اخ

accommodate

<hr> مهمان نواز، سازگار، خوش برخورد، مهربان، همراه، مددکار، مشتاق به کمک دادن، انعطاف پذیر، مایل به همکاری، تطبیق، موافقت، منزل، مناسب، خوش محضر

مهمان نواز، سازگار، خوش برخورد، مهربان، همراه، مددکار، مشتاق به کمک دادن، انعطاف پذیر، مایل به همکاری، تطبیق، موافقت، منزل، مناسب، خوش محضر

accommodating

<hr> معنی : منزل، تطابق، جا، تطبیق، کمک، همسازی، وسایل راحتی، سازش با مقتضیات محیط، وام، مساعده <hr> معانی دیگر : آشتی، سازش، (جمع) جا، محل سکونت، اتاق هتل، دفتر، محل کار، (در ترن و هواپیما و غیره) صندلی، سازگاری با محیط، تطبیق (با محیط)، هم آسودگی، مهربانی، پذیرایی، مهمان نوازی، یاوری، انطباق دید، تطابق خودکار چشم، (به ویژه عدسی و مردمک) تطابق، توافق، موافقت

معنی : منزل، تطابق، جا، تطبیق، کمک، همسازی، وسایل راحتی، سازش با مقتضیات محیط، وام، مساعده معانی دیگر : آشتی، سازش، (جمع) جا، محل سکونت، اتاق هتل، دفتر، محل کار، (در ترن و هواپیما و غیره) صندلی، سازگاری با محیط، تطبیق (با محیط)، هم آسودگی، مهربانی، پذیرایی، مهمان نوازی، یاوری، انطباق دید، تطابق خودک

accommodation

accommodations

accommodative

accommodator

<hr> همراهى کردن، مناسبت کردن، منطبق کردن، جا دادن، منزل دادن، اصلاح کردن، موافقت کردن، تطبیق کردن

همراهى کردن، مناسبت کردن، منطبق کردن، جا دادن، منزل دادن، اصلاح کردن، موافقت کردن، تطبیق کردن

accomodate

accompanied

<hr> معنی : همراهی، ضمیمه، مشایعت <hr> معانی دیگر : (موسیقی) همنوازی، همراه نوازی، ساز جفت، هماهنگی، دم گیری، مشایع، ملازم، مصاحب، چیز فرعی، پیوست، هم دست، ساز یا اواز همراهی کننده

معنی : همراهی، ضمیمه، مشایعت معانی دیگر : (موسیقی) همنوازی، همراه نوازی، ساز جفت، هماهنگی، دم گیری، مشایع، ملازم، مصاحب، چیز فرعی، پیوست، هم دست، ساز یا اواز همراهی کننده

accompaniment

<hr> معنی : همراهی کننده، ساز یا اواز همراهی کننده <hr> معانی دیگر : (موسیقی) کسی که با نواختن ساز موسیقی (به ویژه پیانو) نوازنده یا خواننده را همراهی می کند، همنواز، هم نوازگر (accompanyist هم می نویسند)، همراهی کننده با اواز یا سازی چون پیانو

معنی : همراهی کننده، ساز یا اواز همراهی کننده معانی دیگر : (موسیقی) کسی که با نواختن ساز موسیقی (به ویژه پیانو) نوازنده یا خواننده را همراهی می کند، همنواز، هم نوازگر (accompanyist هم می نویسند)، همراهی کننده با اواز یا سازی چون پیانو

accompanist

<hr> معنی : همراهی کردن، همراه بودن، جفت کردن، ضمیمه کردن، توام کردن، دم گرفتن، صدا یا ساز را جفت کردن <hr> معانی دیگر : مشایعت کردن، در معیت رفتن، مصاحب بودن، توام کردن یا بودن، (موسیقی) همنوازی کردن، هماهنگ شدن، همراه بودن با، سرگرم بودن با، مصاحبت کردن، صدا یا ساز راجفت کردن با

معنی : همراهی کردن، همراه بودن، جفت کردن، ضمیمه کردن، توام کردن، دم گرفتن، صدا یا ساز را جفت کردن معانی دیگر : مشایعت کردن، در معیت رفتن، مصاحب بودن، توام کردن یا بودن، (موسیقی) همنوازی کردن، هماهنگ شدن، همراه بودن با، سرگرم بودن با، مصاحبت کردن، صدا یا ساز راجفت کردن با

accompany

<hr> معنی : مشایعت <hr> معانی دیگر : ضمیمه، همراه

معنی : مشایعت معانی دیگر : ضمیمه، همراه

accompanying

<hr> معنی : هم دست، شریک یا معاون جرم <hr> معانی دیگر : شریک جرم، معاون جرم

معنی : هم دست، شریک یا معاون جرم معانی دیگر : شریک جرم، معاون جرم

accomplice

<hr> معنی : وفا کردن، انجام دادن، بانجام رساندن، بانتها رسیدن <hr> معانی دیگر : به پایان رساندن، به نتیجه رساندن، اجرا کردن، برآوردن، نائل آمدن، رسیدن به، پیمودن، طی کردن، کامل کردن، تکمیل کردن، مجهز کردن، وفا کردن به، صورت گرفتن

معنی : وفا کردن، انجام دادن، بانجام رساندن، بانتها رسیدن معانی دیگر : به پایان رساندن، به نتیجه رساندن، اجرا کردن، برآوردن، نائل آمدن، رسیدن به، پیمودن، طی کردن، کامل کردن، تکمیل کردن، مجهز کردن، وفا کردن به، صورت گرفتن

accomplish

<hr> معنی : انجام شده، فاضل، کامل شده، تربیت شده <hr> معانی دیگر : چیره دست، ماهر، آموخته، مبادی آداب، مهذب، پرخیده، ورزیده، انجامیده، تکمیل

معنی : انجام شده، فاضل، کامل شده، تربیت شده معانی دیگر : چیره دست، ماهر، آموخته، مبادی آداب، مهذب، پرخیده، ورزیده، انجامیده، تکمیل

accomplished

accomplished fact

<hr> معنی : انجام، اجرا، اتمام، کمال، هنر <hr> معانی دیگر : حصول، انجام دادن، نیل، دستیابی، گزارد، گزاره، خوش معاشرتی، تهذیب، فضل و کمال، فضیلت

معنی : انجام، اجرا، اتمام، کمال، هنر معانی دیگر : حصول، انجام دادن، نیل، دستیابی، گزارد، گزاره، خوش معاشرتی، تهذیب، فضل و کمال، فضیلت

accomplishment

<hr> کمالات، فضائل، معلومات، هنرها

کمالات، فضائل، معلومات، هنرها

accomplishments

<hr> معنی : اصلاح کردن، توافق، پیمان، سازش، موافقت، مصالحه، اشتی دادن، دلخواه، طیب خاطر، قرار، پیمان غیر رسمی بینالمللی، متفق بودن، نهاد، هم اهنگی، وفق دادن، تصفیه کردن، جور درامدن، جور کردن، اشتی دادن، اصلاح کردن، موافقت کردن، قبول کردن <hr> معانی دیگر : مطابق کردن، تطبیق دادن، هماهنگ بودن، سازگار بودن، جور درآمدن، مطابق بودن، آشتی دادن، همساز کردن یا بودن، اعطا کردن، دادن، رضایت، همسازی، یکدلی، میل، خواهش، همدلی، (بین ملت ها) توافق غیر رسمی، جور بودن (رنگ و صدا و غیره)، موافقت کردن با، n : سازگاری، پیمان غیر رسمی بین ا

معنی : اصلاح کردن، توافق، پیمان، سازش، موافقت، مصالحه، اشتی دادن، دلخواه، طیب خاطر، قرار، پیمان غیر رسمی بینالمللی، متفق بودن، نهاد، هم اهنگی، وفق دادن، تصفیه کردن، جور درامدن، جور کردن، اشتی دادن، اصلاح کردن، موافقت کردن، قبول کردن معانی دیگر : مطابق کردن، تطبیق دادن، هماهنگ بودن، سازگار بودن، جور 

accord

<hr> معنی : تطابق، توافق، سازش، موافقت، متفق بودن، وفق، متابعت، جور بودن <hr> معانی دیگر : مطابقت، طبق، مطابق با، برحسب، سازگاری، همسازی، هماهنگی، اعطا، دادن، ارائه

معنی : تطابق، توافق، سازش، موافقت، متفق بودن، وفق، متابعت، جور بودن معانی دیگر : مطابقت، طبق، مطابق با، برحسب، سازگاری، همسازی، هماهنگی، اعطا، دادن، ارائه

accordance

<hr> معنی : مطابق، موافق، جور <hr> معانی دیگر : همساز، هماهنگ، موافق (با with یا to)

معنی : مطابق، موافق، جور معانی دیگر : همساز، هماهنگ، موافق (با with یا to)

accordant

<hr> معنی : مطابق، موافق، بر وفق <hr> معانی دیگر : طبق، هماهنگ با، همساز، برحسب، به قول، به عقیده، متناسب با، به فراخور، به زعم، بنا به گفته

معنی : مطابق، موافق، بر وفق معانی دیگر : طبق، هماهنگ با، همساز، برحسب، به قول، به عقیده، متناسب با، به فراخور، به زعم، بنا به گفته

according

<hr> 1- به درجه، به نسبت 2- اگر، چنانچه، همانطور که، چنانکه، به طوری که، بذانسان که، همچنانکه، بطوریکه

1- به درجه، به نسبت 2- اگر، چنانچه، همانطور که، چنانکه، به طوری که، بذانسان که، همچنانکه، بطوریکه

according as

<hr> معنی : بر طبق، مطابق، طبق، بر حسب، بقول، بعقیدهء <hr> معانی دیگر : 1- طبق، بنابر، 2- به نسبت، به ترتیب

معنی : بر طبق، مطابق، طبق، بر حسب، بقول، بعقیدهء معانی دیگر : 1- طبق، بنابر، 2- به نسبت، به ترتیب

according to

<hr> معنی : نتیجتا، بنابر این، بر طبق ان، از همان قرار، بالنتیجه، از این رو <hr> معانی دیگر : طبیعتا، در نتیجه، مثل، همان طور، طبق آن، متناسب با آن، به همان شکل، به همان صورت

معنی : نتیجتا، بنابر این، بر طبق ان، از همان قرار، بالنتیجه، از این رو معانی دیگر : طبیعتا، در نتیجه، مثل، همان طور، طبق آن، متناسب با آن، به همان شکل، به همان صورت

accordingly

<hr> معنی : اکوردئون <hr> معانی دیگر : (مثل آکاردئون یا دم آهنگری) تا شونده، (مثل فانوس دوربین های عکاسی) جمع شونده، روی هم تا شونده، آکاردئون

معنی : اکوردئون معانی دیگر : (مثل آکاردئون یا دم آهنگری) تا شونده، (مثل فانوس دوربین های عکاسی) جمع شونده، روی هم تا شونده، آکاردئون

accordion

<hr> معنی : نزدیک شدن، مخاطب ساختن، مواجه شدن، مشتری جلب کردن، نزدیک کشیدن، در امتداد چیزی حرکت کردن <hr> معانی دیگر : به کسی نزدیک شدن، سرصحبت را با کسی باز کردن، در کنار چیزی واقع شدن، سر راه کسی سبز شدن، موی دماغ شدن، (به طمع چیزی) اول به کسی سلام کردن، مواجه شدن با، نزدیک شدن بهر منظوری، مشتری جلب کردن زنان بدکاردر خیابان، در امتداد چیزی حرکت کردن مثل کشتی

معنی : نزدیک شدن، مخاطب ساختن، مواجه شدن، مشتری جلب کردن، نزدیک کشیدن، در امتداد چیزی حرکت کردن معانی دیگر : به کسی نزدیک شدن، سرصحبت را با کسی باز کردن، در کنار چیزی واقع شدن، سر راه کسی سبز شدن، موی دماغ شدن، (به طمع چیزی) اول به کسی سلام کردن، مواجه شدن با، نزدیک شدن بهر منظوری، مشتری جلب کردن زن

accost

<hr> معنی : زایمان <hr> معانی دیگر : (فرانسه) زایمان، وضع حمل، دوران نقاهت زایمان

معنی : زایمان معانی دیگر : (فرانسه) زایمان، وضع حمل، دوران نقاهت زایمان

accouchement

<hr> معنی : پا، حساب، گزارش، شرح، صورت حساب، خبر، حکایت، سبب، بیان علت، داستان، حساب کردن، شمردن، محاسبه نمودن، حساب پس دادن، دانستن، مسئول بودن، ذکر علت کردن، دلیل موجه اقامه کردن، تخمین زدن، نقل کردن <hr> معانی دیگر : به حساب آوردن، برشمردن، شناختن، جبران کردن، تقاص پس دادن، توضیح دادن، پاسخگو بودن، توجیه کردن، باعث شدن، موجب شدن، محاسبه، شمارش، بازگویه، حساب نسیه (charge account هم می گویند)، ایاره، مشتری (که در بانک حساب دارد)، اهمیت، اعتبار، توجه، وقع، علت، دلیل، ارزش، وصف، روایت، نقل، بیان، vt : شمردن، حق حساب پس دادن، دلیل موجه اقامه کردن با for

معنی : پا، حساب، گزارش، شرح، صورت حساب، خبر، حکایت، سبب، بیان علت، داستان، حساب کردن، شمردن، محاسبه نمودن، حساب پس دادن، دانستن، مسئول بودن، ذکر علت کردن، دلیل موجه اقامه کردن، تخمین زدن، نقل کردن معانی دیگر : به حساب آوردن، برشمردن، شناختن، جبران کردن، تقاص پس دادن، توضیح دادن، پاسخگو بودن، توجیه ک

account

<hr> مدیر حسابداری بخش خرید و فروش سهام و موسسات تبلیغاتی، متصدی رسیدگی به حساب مشتریها

مدیر حسابداری بخش خرید و فروش سهام و موسسات تبلیغاتی، متصدی رسیدگی به حساب مشتریها

واژه های حرف "a" - جملات نمونه