جملات نمونه

<hr> معنی : سعید، عیاش، سبک روح، طربانگیز <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: jovian، خوش گذران

معنی : سعید، عیاش، سبک روح، طربانگیز معانی دیگر : رجوع شود به: jovian، خوش گذران

jovial

<hr> معنی : طرب، شوخ بودن <hr> معانی دیگر : خوشی، شو&nbsp; بودن

معنی : طرب، شوخ بودن معانی دیگر : خوشی، شو بودن

joviality

jovially

<hr> همانند ژوپیتر (خدای خدایان یونان)، شهسوار، مجلل، وابسته به سیاره ی مشتری

همانند ژوپیتر (خدای خدایان یونان)، شهسوار، مجلل، وابسته به سیاره ی مشتری

jovian

<hr> معنی : گونه، فک، غبغب، کله ماهی، ارواره زیرین پرنده <hr> معانی دیگر : آرواره ی زیرین، فک تحتانی، استخوان آرواره (به علاوه ی چانه و گونه ها)، لپ، (معمولا جمع) غبغب (انسان و حیوان) (غبغب حیوان را dewlap هم می گویند)

معنی : گونه، فک، غبغب، کله ماهی، ارواره زیرین پرنده معانی دیگر : آرواره ی زیرین، فک تحتانی، استخوان آرواره (به علاوه ی چانه و گونه ها)، لپ، (معمولا جمع) غبغب (انسان و حیوان) (غبغب حیوان را dewlap هم می گویند)

jowl

jowly

<hr> معنی : لذت، خوشی، طرب، سرور، فرح، خرسندی، مسرت، حظ، لذت بردن از، خوشی کردن، خوشی دادن، شادی کردن، خوشحال کردن، مشعوف ساختن <hr> معانی دیگر : شادی، شادمانی، مایه ی خوشی، مایه ی مسرت، ابراز شادی، بهره مندی (از شادی)، (با: in) شاد و خرم بودن، مسرور شدن، لذت بردن، خوشحالی کردن

معنی : لذت، خوشی، طرب، سرور، فرح، خرسندی، مسرت، حظ، لذت بردن از، خوشی کردن، خوشی دادن، شادی کردن، خوشحال کردن، مشعوف ساختن معانی دیگر : شادی، شادمانی، مایه ی خوشی، مایه ی مسرت، ابراز شادی، بهره مندی (از شادی)، (با: in) شاد و خرم بودن، مسرور شدن، لذت بردن، خوشحالی کردن

<hr> (عامیانه) گردش با اتومبیل (به ویژه با اتومبیل سرقت شده)، سرقت اتومبیل برای خوشگذرانی و تفریح

(عامیانه) گردش با اتومبیل (به ویژه با اتومبیل سرقت شده)، سرقت اتومبیل برای خوشگذرانی و تفریح

joy ride

<hr> معنی : شادی، خوشی، مسرت <hr> معانی دیگر : (قدیمی) خوشی، شادمانی

معنی : شادی، خوشی، مسرت معانی دیگر : (قدیمی) خوشی، شادمانی

joyance

joyce

<hr> معنی : خوشحال، شاد <hr> معانی دیگر : دلشاد، خرمدل، مسرور

معنی : خوشحال، شاد معانی دیگر : دلشاد، خرمدل، مسرور

joyful

<hr> با خوشی، بشادمانی، از روی خوشحالی، مسرورانه

با خوشی، بشادمانی، از روی خوشحالی، مسرورانه

joyfully

<hr> معنی : خوشی، خرسندی <hr> معانی دیگر : خوشحالی، شادمانی

معنی : خوشی، خرسندی معانی دیگر : خوشحالی، شادمانی

joyfulness

<hr> معنی : سیاه <hr> معانی دیگر : ناشاد، غمگین، مغموم، بی خوشی، بی شادی، خالی از کیف، تهی از شادی، غمین

معنی : سیاه معانی دیگر : ناشاد، غمگین، مغموم، بی خوشی، بی شادی، خالی از کیف، تهی از شادی، غمین

joyless

joylessness

<hr> شادی بخش، مسرت بخش، سعید، خجسته، شاد و خرم، دلشاد، پدرام، سرورامیز، ناشی از خوشی، خوش، خوشحال

شادی بخش، مسرت بخش، سعید، خجسته، شاد و خرم، دلشاد، پدرام، سرورامیز، ناشی از خوشی، خوش، خوشحال

joyous

joyously

<hr> شادمانی، خوشی، سرورامیزی

شادمانی، خوشی، سرورامیزی

joyousness

joyrider

joyriding

<hr> (خودمانی) فرمان هواپیما

(خودمانی) فرمان هواپیما

joystick

<hr> مخفف: (حقوق) امین صلح

<hr> معنی : فرخنده، فیروز، شادمان هلهله کننده <hr> معانی دیگر : سرمست (از پیروزی)، دست افشان، مست از باده ی پیروزی، شادیانه، شادگر، پیروزبخت

معنی : فرخنده، فیروز، شادمان هلهله کننده معانی دیگر : سرمست (از پیروزی)، دست افشان، مست از باده ی پیروزی، شادیانه، شادگر، پیروزبخت

jubilant

jubilantly

<hr> (به خاطر سرمستی از پیروزی یا موفقیت و غیره) شادی کردن، جشن گرفتن، دست افشانی کردن، شادیانه کردن، (انجیل) سرود شادمانی (در کتاب مزامیر داود)، فریاد شادی

(به خاطر سرمستی از پیروزی یا موفقیت و غیره) شادی کردن، جشن گرفتن، دست افشانی کردن، شادیانه کردن، (انجیل) سرود شادمانی (در کتاب مزامیر داود)، فریاد شادی

jubilate

<hr> معنی : شادی، جشن، شادمانی، هلهله <hr> معانی دیگر : شادگری، سرمستی، دست افشانی، شعف، ابتهاج، جشن (پیروزی یا موفقیت و غیره)، جشن و سرور

معنی : شادی، جشن، شادمانی، هلهله معانی دیگر : شادگری، سرمستی، دست افشانی، شعف، ابتهاج، جشن (پیروزی یا موفقیت و غیره)، جشن و سرور

jubilation

<hr> معنی : سالگرد، جشن، روز شادی، روز ازادی، سال ویژه <hr> معانی دیگر : (تاریخ یهود: جشنی که هر پنجاه سال یک بار برگزار می شد و طی آن همه ی بردگان آزاد و زمین های رهن گذاری شده مسترد و کشتزارها آیش می شد و غیره) یوبیل، (به ویژه 50 یا 25 ساله) سالروز، بزرگداشت، برگزاری، جشن 50 ساله، جشن 25 ساله، عید، جشنواره، موسم شادی، فصل سرور، شادمانی، دست افشانی، سرمستی و شادی

معنی : سالگرد، جشن، روز شادی، روز ازادی، سال ویژه معانی دیگر : (تاریخ یهود: جشنی که هر پنجاه سال یک بار برگزار می شد و طی آن همه ی بردگان آزاد و زمین های رهن گذاری شده مسترد و کشتزارها آیش می شد و غیره) یوبیل، (به ویژه 50 یا 25 ساله) سالروز، بزرگداشت، برگزاری، جشن 50 ساله، جشن 25 ساله، عید، جشنواره،

jubilee

judaea

<hr> اسم خاص مذکر (مخفف: jude)، (انجیل) یهودا (پسر چهارم یعقوب)، نام ایل و تبار او، یهودا فرزند یعقوب

اسم خاص مذکر (مخفف: jude)، (انجیل) یهودا (پسر چهارم یعقوب)، نام ایل و تبار او، یهودا فرزند یعقوب

judah

<hr> معنی : یهودیت <hr> معانی دیگر : مذهب یهود، آیین موسی، موسویت، یهودی گری، راه و روش و سنت های یهود، رسوم یهود، یهودگرایی

معنی : یهودیت معانی دیگر : مذهب یهود، آیین موسی، موسویت، یهودی گری، راه و روش و سنت های یهود، رسوم یهود، یهودگرایی

judaism

<hr> معنی : میهن فروش، یهودا اسخر یوطی <hr> معانی دیگر : (انجیل) یهودای اسخریوطی (که به عیسی خیانت کرد)، (انجیل) یهودای نبی، (انجیل) یهودا (برادر حضرت عیسی)، خائن، آدم خیانتکار، اهل نارو زدن

معنی : میهن فروش، یهودا اسخر یوطی معانی دیگر : (انجیل) یهودای اسخریوطی (که به عیسی خیانت کرد)، (انجیل) یهودای نبی، (انجیل) یهودا (برادر حضرت عیسی)، خائن، آدم خیانتکار، اهل نارو زدن

judas

<hr> (انگلیس) لرزیدن، متزلزل بودن، لق بودن

(انگلیس) لرزیدن، متزلزل بودن، لق بودن

judder

<hr> اسم خاص مذکر، (انجیل) یهودای نبی، یهودای مقدس (یکی از حواریون عیسی)، یهودا نویسنده رساله یهودا که از رسالات عهد جدیدمسیحیان است

اسم خاص مذکر، (انجیل) یهودای نبی، یهودای مقدس (یکی از حواریون عیسی)، یهودا نویسنده رساله یهودا که از رسالات عهد جدیدمسیحیان است

jude

<hr> (دوران تسلط امپراطوری های ایران و یونان و روم بر فلسطین) یهودیه (که تقریبا همان سرزمین یهودیه judah است که در انجیل ذکر شده)، یهودیه که قسمتی از جنوب فلسطین بوده

(دوران تسلط امپراطوری های ایران و یونان و روم بر فلسطین) یهودیه (که تقریبا همان سرزمین یهودیه judah است که در انجیل ذکر شده)، یهودیه که قسمتی از جنوب فلسطین بوده

judea

<hr> معنی : قاضی، کارشناس، دادرس، محاکمه کردن، حکم دادن، تشخیص دادن، داوری کردن، قضاوت کردن <hr> معانی دیگر : قاضی (از پهلوی: کادیک)، دادور، (مسابقات یا اختلافات و غیره) داور، خبره، ـ شناس، دارای نظر صائب در، (در دادگاه) قضاوت کردن، کادیک کردن، دادرسی کردن، (مسابقه و اختلاف و غیره) داوری کردن، مورد قضاوت قرار گرفتن، نظر دادن، تخمین زدن، برآورد کردن، سنجیدن، حدس زدن، اندیشیدن، فکر کردن، (تاریخ یهود) هر یک از داوران، فرمانداری کردن، حکم کردن (رجوع شود به: decree)، فتوی دادن

معنی : قاضی، کارشناس، دادرس، محاکمه کردن، حکم دادن، تشخیص دادن، داوری کردن، قضاوت کردن معانی دیگر : قاضی (از پهلوی: کادیک)، دادور، (مسابقات یا اختلافات و غیره) داور، خبره، ـ شناس، دارای نظر صائب در، (در دادگاه) قضاوت کردن، کادیک کردن، دادرسی کردن، (مسابقه و اختلاف و غیره) داوری کردن، مورد قضاوت قرار

judge

judged

<hr> معنی : داوری، فتوی، فتوا <hr> معانی دیگر : judgment داوری، دادرسی، رای

معنی : داوری، فتوی، فتوا معانی دیگر : judgment داوری، دادرسی، رای

judgement

<hr> روز داورى، روز رستاخیز

روز داورى، روز رستاخیز

judgement day

judgemental

judgements

<hr> (انجیل) کتاب داوران، سفر داوران، سفر داوران مخفف: judg و jgs و jud

(انجیل) کتاب داوران، سفر داوران، سفر داوران مخفف: judg و jgs و jud

judges

<hr> معنی : قضاوت، منصب قضا <hr> معانی دیگر : (مقام یا مسئولیت یا دوران تصدی قاضی) قاضی گری، شغل قضاوت، دوران قضاوت، کادیکی

معنی : قضاوت، منصب قضا معانی دیگر : (مقام یا مسئولیت یا دوران تصدی قاضی) قاضی گری، شغل قضاوت، دوران قضاوت، کادیکی

judgeship

<hr> معنی : داوری، رای، عقیده، فتوی، فتوا <hr> معانی دیگر : قضاوت، دادرسی، داوری (judgement هم می نویسند)، حکم قاضی، حکم دادگاه، رای دادگاه، (تعیین شده توسط دادگاه) بدهی، جریمه، تنبیه، مجازات، سند حاوی حکم دادگاه، مشیت الهی، داوری خداوند، خواست خدا (به ویژه در مورد فاجعه و غیره)، نظر، برآورد، حدس، تخمین، پنداشت، گزاره، انتقاد، نکوهش، خرده گیری، عیب جویی، عقل و شعور، قدرت قضاوت، بصیرت، بهداوری، درایت، (انجیل) عدالت، دادگری، حق، (j بزرگ) رجوع شود به: last judgement

معنی : داوری، رای، عقیده، فتوی، فتوا معانی دیگر : قضاوت، دادرسی، داوری (judgement هم می نویسند)، حکم قاضی، حکم دادگاه، رای دادگاه، (تعیین شده توسط دادگاه) بدهی، جریمه، تنبیه، مجازات، سند حاوی حکم دادگاه، مشیت الهی، داوری خداوند، خواست خدا (به ویژه در مورد فاجعه و غیره)، نظر، برآورد، حدس، تخمین، پندا

judgment

<hr> (وابسته به تمایل به قضاوت به ویژه تمایل به قضاوت کوته فکرانه درباره ی دیگران) اهل قضاوت، قضاوتی، وابسته به قضاوت، داورانه، دادرسانه

(وابسته به تمایل به قضاوت به ویژه تمایل به قضاوت کوته فکرانه درباره ی دیگران) اهل قضاوت، قضاوتی، وابسته به قضاوت، داورانه، دادرسانه

judgmental

judgments

<hr> دادگاه، محکمه ی قضایی، دادگاه ها، محاکم دادگستری

دادگاه، محکمه ی قضایی، دادگاه ها، محاکم دادگستری

judicatory

<hr> معنی : قوه قضائیه، هیئت دادرسان، هیئت قضاوت <hr> معانی دیگر : دادگستری، ارائه ی خدمات حقوقی، قوه ی قضاییه، حوزه ی قضایی، قلمرو دادگاه، میزان اختیارات قاضی، دادگاه، محکمه ی قضایی -4 قضاوت، دادگاه ها

معنی : قوه قضائیه، هیئت دادرسان، هیئت قضاوت معانی دیگر : دادگستری، ارائه ی خدمات حقوقی، قوه ی قضاییه، حوزه ی قضایی، قلمرو دادگاه، میزان اختیارات قاضی، دادگاه، محکمه ی قضایی -4 قضاوت، دادگاه ها

واژه های حرف "j" - جملات نمونه