جملات نمونه

<hr> معنی : کفر، خیانت <hr> معانی دیگر : کفرگویی، بی دینی، عمل کفرآمیز، در زناشویی خیانت

معنی : کفر، خیانت معانی دیگر : کفرگویی، بی دینی، عمل کفرآمیز، در زناشویی خیانت

infidelity

<hr> محوطه ی دور خانه ی روستائی، کشتزار پیوسته به خانه -2 (بیس بال) محوطه ی بازی (که چهار ((بیس)) در اطراف آن قرار دارند)، اینفیلد، (بیس بال) بازیکنان محوطه ی درونی، کشتزار پیوسته بخانه، زمین زیر کشت

محوطه ی دور خانه ی روستائی، کشتزار پیوسته به خانه -2 (بیس بال) محوطه ی بازی (که چهار ((بیس)) در اطراف آن قرار دارند)، اینفیلد، (بیس بال) بازیکنان محوطه ی درونی، کشتزار پیوسته بخانه، زمین زیر کشت

infield

<hr> معنی : جنگ دست به یقه، اصطکاک و مبارزات داخلی <hr> معانی دیگر : زد و خورد از فاصله ی کم، (مشت بازی) مشت زنی از نزدیک

معنی : جنگ دست به یقه، اصطکاک و مبارزات داخلی معانی دیگر : زد و خورد از فاصله ی کم، (مشت بازی) مشت زنی از نزدیک

infighting

<hr> معنی : گذاشتن، تراوش کردن، نشر کردن، نفوذ کردن، در خطوط دشمن نفوذ کردن <hr> معانی دیگر : رخنه کردن، نشت کردن، تراویدن، از سوراخ یا رخنه رد شدن، (ارتش: در خفا و به تدریج در ناحیه ای رسوخ کردن و دشمن را از چند طرف مورد حمله قرار دادن) تک نشتی کردن، حمله ی نفوذی کردن، پراگیری کردن، (تدریجا و در خفا) نفوذ کردن در هر چیز، از صافی رد کردن یا شدن، صاف شدن یا کردن، پالائیدن، بیزیدن (filter هم می گویند)

معنی : گذاشتن، تراوش کردن، نشر کردن، نفوذ کردن، در خطوط دشمن نفوذ کردن معانی دیگر : رخنه کردن، نشت کردن، تراویدن، از سوراخ یا رخنه رد شدن، (ارتش: در خفا و به تدریج در ناحیه ای رسوخ کردن و دشمن را از چند طرف مورد حمله قرار دادن) تک نشتی کردن، حمله ی نفوذی کردن، پراگیری کردن، (تدریجا و در خفا) نفوذ کر

infiltrate

<hr> معنی : نفوذ <hr> معانی دیگر : تصفیه

معنی : نفوذ معانی دیگر : تصفیه

infiltration

infiltrator

<hr> معنی : نا محدود، سرمد، بی اندازه، بیکران، لایتناهی <hr> معانی دیگر : بی پایان، نهمار، بیشمار، بی مرز، (مجازی) پایان ناپذیر، بی حد و حصر، (ریاضی) بی نهایت، عظیم، بزرگ، غول آسا

معنی : نا محدود، سرمد، بی اندازه، بیکران، لایتناهی معانی دیگر : بی پایان، نهمار، بیشمار، بی مرز، (مجازی) پایان ناپذیر، بی حد و حصر، (ریاضی) بی نهایت، عظیم، بزرگ، غول آسا

infinite

<hr> بی اندازه، بی نهایت، بمراتب، بطور نامحدود، بطور بیکران، غیر نهایت

بی اندازه، بی نهایت، بمراتب، بطور نامحدود، بطور بیکران، غیر نهایت

infinitely

<hr> معنی : بینهایت کوچک، بی اندازه خرد <hr> معانی دیگر : (کوچکتر از آنکه بتوان اندازه گرفت) بسیار کوچک، بسیار ریز، بسخرد، بسخرده، (ریاضی) وابسته به بسخرد، بسخردی، (ریاضی) عدد بسخرد

معنی : بینهایت کوچک، بی اندازه خرد معانی دیگر : (کوچکتر از آنکه بتوان اندازه گرفت) بسیار کوچک، بسیار ریز، بسخرد، بسخرده، (ریاضی) وابسته به بسخرد، بسخردی، (ریاضی) عدد بسخرد

infinitesimal

<hr> معنی : مصدر <hr> معانی دیگر : مصدری، (دستور زبان) مصدر (در انگلیسی مصدر فعل می تواند به عنوان اسم هم عمل کند و معمولا پس از to می آید: to go یا to think)

معنی : مصدر معانی دیگر : مصدری، (دستور زبان) مصدر (در انگلیسی مصدر فعل می تواند به عنوان اسم هم عمل کند و معمولا پس از to می آید: to go یا to think)

infinitive

<hr> معنی : ابدیت <hr> معانی دیگر : بیکرانی، نامتناهی بودن، بی حدی، infinity ابدیت

معنی : ابدیت معانی دیگر : بیکرانی، نامتناهی بودن، بی حدی، infinity ابدیت

infinitude

<hr> معنی : ابدیت <hr> معانی دیگر : بیکرانی، نامتناهی بودن، بیحدی، بی اندازگی، بی انتهایی، (فضا یا فاصله یا مقدار یا زمان و غیره) بیکران، بی پایانی، (هندسه) نقطه ی بی نهایت، (ریاضی) ناپایانی، بی نهایت، infinitude ابدیت

معنی : ابدیت معانی دیگر : بیکرانی، نامتناهی بودن، بیحدی، بی اندازگی، بی انتهایی، (فضا یا فاصله یا مقدار یا زمان و غیره) بیکران، بی پایانی، (هندسه) نقطه ی بی نهایت، (ریاضی) ناپایانی، بی نهایت، infinitude ابدیت

infinity

<hr> معنی : ضعیف، ناتوان، علیل، نااستوار، رنجور، ضعیف کردن <hr> معانی دیگر : بی بنیه، انگشتال، ناتندرست، نزار، مردد، دودل، بی اراده

معنی : ضعیف، ناتوان، علیل، نااستوار، رنجور، ضعیف کردن معانی دیگر : بی بنیه، انگشتال، ناتندرست، نزار، مردد، دودل، بی اراده

infirm

<hr> معنی : درمانگاه، درمانگاه یا بیمارستان کوچک <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مدرسه و غیره) درمانگاه، بهداری مدرسه

معنی : درمانگاه، درمانگاه یا بیمارستان کوچک معانی دیگر : (به ویژه در مدرسه و غیره) درمانگاه، بهداری مدرسه

infirmary

<hr> معنی : ضعف، نا توانی، فرتوتی، بی اساسی <hr> معانی دیگر : رنجوری، نزاری، ناتندرستی (به ویژه در اثر سالخوردگی)، (مجازی) سستی اخلاقی، ضعف شخصیت، نقطه ی ضعف

معنی : ضعف، نا توانی، فرتوتی، بی اساسی معانی دیگر : رنجوری، نزاری، ناتندرستی (به ویژه در اثر سالخوردگی)، (مجازی) سستی اخلاقی، ضعف شخصیت، نقطه ی ضعف

infirmity

<hr> با شکستگی، با علیلی، ازروی ناتوانی، با ضعف، بطور نادرست

با شکستگی، با علیلی، ازروی ناتوانی، با ضعف، بطور نادرست

infirmly

<hr> معنی : جا دادن، فرو کردن، نشاندن <hr> معانی دیگر : (در فکر یا مغز کسی) نقش بستن، تلقین کردن، نیوشاندن، (به ویژه با سوراخ کردن و بستن) محکم وصل کردن، (روی چیزی) سوار کردن، برنشاندن، درنشاندن، (زبان شناسی) میانوند، درون وند، فرو نشاندن

معنی : جا دادن، فرو کردن، نشاندن معانی دیگر : (در فکر یا مغز کسی) نقش بستن، تلقین کردن، نیوشاندن، (به ویژه با سوراخ کردن و بستن) محکم وصل کردن، (روی چیزی) سوار کردن، برنشاندن، درنشاندن، (زبان شناسی) میانوند، درون وند، فرو نشاندن

infix

<hr> معنی : سو زاندن، سوزش کردن، به هیجان اوردن، بر افروختن، دارای اماس کردن، ملتهب کردن، اتش گرفتن، عصبانی و ناراحت کردن، مشتعل کردن، سوزش دادن <hr> معانی دیگر : (خشم یا شهوت و غیره) به شدت تحریک کردن، بر انگیختن، به جوش و خروش آوردن، بر افروخته کردن، برانگیزاندن، (بافت یا اندام یا سازواره را) آماساندن، پف آلود و سرخ کردن، ورم کردن، ملتهب کردن یا شدن، پیله کردن، آماسیدن، افروختن، فروزاندن، گیراندن، (آتش) روشن شدن یا کردن، طب دارای اماس کردن، متراکم کردن

معنی : سو زاندن، سوزش کردن، به هیجان اوردن، بر افروختن، دارای اماس کردن، ملتهب کردن، اتش گرفتن، عصبانی و ناراحت کردن، مشتعل کردن، سوزش دادن معانی دیگر : (خشم یا شهوت و غیره) به شدت تحریک کردن، بر انگیختن، به جوش و خروش آوردن، بر افروخته کردن، برانگیزاندن، (بافت یا اندام یا سازواره را) آماساندن، پف آ

inflame

<hr> معنی : مشتعل، متورم

inflamed

inflaming

<hr> معنی : تند، شعله ور، محترق، اتشگیر، التهاب پذیر <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: flammable

معنی : تند، شعله ور، محترق، اتشگیر، التهاب پذیر معانی دیگر : رجوع شود به: flammable

inflammable

<hr> معنی : سوزش، التهاب، احتراق، اماس، سام، شعله ور سازی <hr> معانی دیگر : (پزشکی: پف کردگی و سرخ شدگی) آماس، تبس، پف آلودی و سرخی، آماسیدگی، آستیم، ورم، پندام، بر افروختگی، افروزش، روشن کردن آتش، اشتعال، طب اماس

معنی : سوزش، التهاب، احتراق، اماس، سام، شعله ور سازی معانی دیگر : (پزشکی: پف کردگی و سرخ شدگی) آماس، تبس، پف آلودی و سرخی، آماسیدگی، آستیم، ورم، پندام، بر افروختگی، افروزش، روشن کردن آتش، اشتعال، طب اماس

inflammation

<hr> معنی : اتش افروز، فتنه جو، فساد امیز، اشتعالی <hr> معانی دیگر : تحریک آمیز، بر انگیز، بر انگیزگر، آتشین، فتنه انگیز، آغازگر، آشوب انگیز

معنی : اتش افروز، فتنه جو، فساد امیز، اشتعالی معانی دیگر : تحریک آمیز، بر انگیز، بر انگیزگر، آتشین، فتنه انگیز، آغازگر، آشوب انگیز

inflammatory

<hr> معنی : قابل تورم یا باد کردن <hr> معانی دیگر : باد کردنی، پف کردنی، آماهیدنی، قابل باد کردن

معنی : قابل تورم یا باد کردن معانی دیگر : باد کردنی، پف کردنی، آماهیدنی، قابل باد کردن

inflatable

<hr> معنی : باد کردن، پف کردن، متورم شدن، پر از باد کردن <hr> معانی دیگر : (از هوا یا گاز و غیره) پر کردن، آماهیدن، خوش روحیه کردن، سرحال آوردن، سردماغ آوردن، سربلند کردن، (بیش از حد معمول) افزودن، بالا بردن، (پول و بها) تورم ایجاد کردن، پر از گاز کردن زیاد بالابردن، مغرورکردن

معنی : باد کردن، پف کردن، متورم شدن، پر از باد کردن معانی دیگر : (از هوا یا گاز و غیره) پر کردن، آماهیدن، خوش روحیه کردن، سرحال آوردن، سردماغ آوردن، سربلند کردن، (بیش از حد معمول) افزودن، بالا بردن، (پول و بها) تورم ایجاد کردن، پر از گاز کردن زیاد بالابردن، مغرورکردن

inflate

<hr> معنی : پر باد، متورم <hr> معانی دیگر : آماسیده، آماس کرده، پف کرده، باد شده (یا کرده)، آماهیده، (قیمت و پول و ارقام) دچار تورم، تورمی، بیشبودی، دچار بیشبود، باد کرده، باد در استین انداخته، مغرور، بالابرده

معنی : پر باد، متورم معانی دیگر : آماسیده، آماس کرده، پف کرده، باد شده (یا کرده)، آماهیده، (قیمت و پول و ارقام) دچار تورم، تورمی، بیشبودی، دچار بیشبود، باد کرده، باد در استین انداخته، مغرور، بالابرده

inflated

<hr> معنی : پف، تورم <hr> معانی دیگر : باد کردن، باد (تایر و بادکنک و غیره)، بادکردگی، آماهش، (پول و قیمت ها) تورم، بیشبود

معنی : پف، تورم معانی دیگر : باد کردن، باد (تایر و بادکنک و غیره)، بادکردگی، آماهش، (پول و قیمت ها) تورم، بیشبود

inflation

<hr> (پول و قیمت ها) تورمی، تورم زا، بیشبودی، بیشبود زا

(پول و قیمت ها) تورمی، تورم زا، بیشبودی، بیشبود زا

inflationary

inflator

<hr> معنی : خم کردن، کج کردن، منحنی کردن، صرف کردن، گرداندن <hr> معانی دیگر : (آهنگ صدا را) عوض کردن، خمیده کردن، (معمولا به سوی درون) خماندن، پیچاندن، کژ کردن، (دستور زبان) صرف کردن یا شدن، خم کردن بسوی درون

معنی : خم کردن، کج کردن، منحنی کردن، صرف کردن، گرداندن معانی دیگر : (آهنگ صدا را) عوض کردن، خمیده کردن، (معمولا به سوی درون) خماندن، پیچاندن، کژ کردن، (دستور زبان) صرف کردن یا شدن، خم کردن بسوی درون

inflect

inflected

<hr> معنی : خمیدگی، کجی، انحناء، خم سازی، انعطاف، صرف فعل <hr> معانی دیگر : آهنگ (صدا)، نواخت، خمش، خماندن، کژی، کژ کردگی، قوس داری، انحنا، پیچش، (دستور زبان) صرف، تصریف

معنی : خمیدگی، کجی، انحناء، خم سازی، انعطاف، صرف فعل معانی دیگر : آهنگ (صدا)، نواخت، خمش، خماندن، کژی، کژ کردگی، قوس داری، انحنا، پیچش، (دستور زبان) صرف، تصریف

inflection

<hr> (دستور زبان) صرفی، تصریفی، وابسته به زبان های تصریفی

(دستور زبان) صرفی، تصریفی، وابسته به زبان های تصریفی

inflectional

<hr> معنی : سختی، کج نشدگی، انحناء ناپذیری <hr> معانی دیگر : سفتی

معنی : سختی، کج نشدگی، انحناء ناپذیری معانی دیگر : سفتی

inflexibility

<hr> معنی : سخت، انحناء ناپذیر <hr> معانی دیگر : خمش ناپذیر، بی خمش، غیرقابل انعطاف، خم ناپذیر، تا نشدنی (واروی: flexible)، (دارای اراده ی) استوار، نرم نشدنی، یکدنده، تغییر ناپذیر، عوض نشدنی، ثابت، دگرگون نشدنی

معنی : سخت، انحناء ناپذیر معانی دیگر : خمش ناپذیر، بی خمش، غیرقابل انعطاف، خم ناپذیر، تا نشدنی (واروی: flexible)، (دارای اراده ی) استوار، نرم نشدنی، یکدنده، تغییر ناپذیر، عوض نشدنی، ثابت، دگرگون نشدنی

inflexible

<hr> معنی : خمیدگی، انحناء، خم سازی، انعطاف <hr> معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: inflection، inflection خم سازی

معنی : خمیدگی، انحناء، خم سازی، انعطاف معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: inflection، inflection خم سازی

inflexion

<hr> معنی : ضربت زدن، تحمیل کردن، ضربت وارد اوردن <hr> معانی دیگر : (درد و زحمت) تحمیل کردن، (ضربه و زخم) زدن، (تلفات) وارد کردن، به سر (کسی) آوردن

معنی : ضربت زدن، تحمیل کردن، ضربت وارد اوردن معانی دیگر : (درد و زحمت) تحمیل کردن، (ضربه و زخم) زدن، (تلفات) وارد کردن، به سر (کسی) آوردن

inflict

inflicted

<hr> معنی : تحمیل <hr> معانی دیگر : تحمیل سازی، زدن (ضربه یا زخم و غیره)، وارد آوردن (خسارت و تلفات)، ضربت زنی

معنی : تحمیل معانی دیگر : تحمیل سازی، زدن (ضربه یا زخم و غیره)، وارد آوردن (خسارت و تلفات)، ضربت زنی

infliction

<hr> معنی : ارایش، خوشه، گل اذین، شکوفایی، وضع گل <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی)، گل آذین، گل آوری، شکوفه دادن، گل ها

معنی : ارایش، خوشه، گل اذین، شکوفایی، وضع گل معانی دیگر : (گیاه شناسی)، گل آذین، گل آوری، شکوفه دادن، گل ها

inflorescence

<hr> معنی : ریزش درونی، جریان بداخل <hr> معانی دیگر : (جریان به داخل) درون روانگی، اندرگذری، درآیند، درون ریز

معنی : ریزش درونی، جریان بداخل معانی دیگر : (جریان به داخل) درون روانگی، اندرگذری، درآیند، درون ریز

inflow

<hr> معنی : توانایی، تاثیر، برتری، تفوق، اعتبار، نفوذ، تجلی، تاثیر کردن بر، نفوذ کردن بر، تحت نفوذ خود قرار دادن، ترغیب کردن، وادار کردن <hr> معانی دیگر : اثر، تاءثیر، هنایش، درآیش، سرشناسی، اثر کردن یا داشتن، تاءثیر داشتن، هناییدن، درآیش داشتن، تحت تاءثیر قرار دادن، برآن داشتن، آدم بانفوذ، آدم سرشناس، (در اصل - جریان یا تابش فرضی که از ستارگان ساطع شده و شخصیت و کارهای مردم را تحت تاثیر قرار می دهد) طالع، (برق) اثرمیدان برونی

معنی : توانایی، تاثیر، برتری، تفوق، اعتبار، نفوذ، تجلی، تاثیر کردن بر، نفوذ کردن بر، تحت نفوذ خود قرار دادن، ترغیب کردن، وادار کردن معانی دیگر : اثر، تاءثیر، هنایش، درآیش، سرشناسی، اثر کردن یا داشتن، تاءثیر داشتن، هناییدن، درآیش داشتن، تحت تاءثیر قرار دادن، برآن داشتن، آدم بانفوذ، آدم سرشناس، (در اص

influence

influenced

<hr> معنی : نافذ، درون ریز <hr> معانی دیگر : شاخه (یا شعبه)ی رودخانه، اندرگذر، درآیند

معنی : نافذ، درون ریز معانی دیگر : شاخه (یا شعبه)ی رودخانه، اندرگذر، درآیند

influent

<hr> معنی : دارای نفوذ و قدرت <hr> معانی دیگر : موثر، پر اثر، هنایگر، هناینده، پر نفوذ، ذی نفوذ، قدرتمند

معنی : دارای نفوذ و قدرت معانی دیگر : موثر، پر اثر، هنایگر، هناینده، پر نفوذ، ذی نفوذ، قدرتمند

influential

<hr> معنی : زکام، گریپ، انفلوانزا، نزله وبایی یا همه جا گیر <hr> معانی دیگر : (پزشکی - دامپزشکی) آنفلونزا، نزله، طب انفلوانزا

معنی : زکام، گریپ، انفلوانزا، نزله وبایی یا همه جا گیر معانی دیگر : (پزشکی - دامپزشکی) آنفلونزا، نزله، طب انفلوانزا

influenza

<hr> معنی : ریزش، ورود، تاثیر، نفوذ، هجوم <hr> معانی دیگر : درون ریز، درون شاریدگی، درون روند، درون ریزی، درآیند، درون روانگی، جریان به داخل، (ورود دایمی مردم یا کالا) سیل، دهانه ی رودخانه، مصب، ریزشگاه، رخنه

معنی : ریزش، ورود، تاثیر، نفوذ، هجوم معانی دیگر : درون ریز، درون شاریدگی، درون روند، درون ریزی، درآیند، درون روانگی، جریان به داخل، (ورود دایمی مردم یا کالا) سیل، دهانه ی رودخانه، مصب، ریزشگاه، رخنه

influx

<hr> مخفف: (خودمانی) اطلاعات

مخفف: (خودمانی) اطلاعات

واژه های حرف "i" - جملات نمونه