<hr> معنی : دقطامون سفید، فرسنیل، علف اهوی سفید <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: gas plant

معنی : دقطامون سفید، فرسنیل، علف اهوی سفید معانی دیگر : رجوع شود به: gas plant

fraxinella

<hr> معنی : نبرد، غوغا، نزاع، ترس، وحشت، ساییدن، ترساندن، جنگ کردن، فرسوده شدن، فاقدنیرو کردن، هراسانیدن <hr> معانی دیگر : (قدیمی) ترساندن، هراساندن، پیکار پرسروصدا، کتک کاری و جنجال، (به ویژه جامه و پارچه) نخ نما شدن یا کردن، مندرس کردن یا شدن، زده شدن، ساییده شدن یا کردن، (اعصاب و غیره) خراب بودن، داغان بودن یا کردن، محل نخ نما شدگی، رفتگی، ضعیف کردن

معنی : نبرد، غوغا، نزاع، ترس، وحشت، ساییدن، ترساندن، جنگ کردن، فرسوده شدن، فاقدنیرو کردن، هراسانیدن معانی دیگر : (قدیمی) ترساندن، هراساندن، پیکار پرسروصدا، کتک کاری و جنجال، (به ویژه جامه و پارچه) نخ نما شدن یا کردن، مندرس کردن یا شدن، زده شدن، ساییده شدن یا کردن، (اعصاب و غیره) خراب بودن، داغان بود

fray

<hr> معنی : چیز ساییده شده، چیز فرسوده <hr> معانی دیگر : (noun) (قدیمی) ترساندن، هراساندن (noun) نبرد، جنگ، پیکار، مبارزه، رقابت، دعوا، نزاع، جر و بحث، مشاجره enter the fray (مجازی) وارد دعوا شدن (verb intransitive) (لباس) رفتن، نخ نما شدن، (طناب) پوسیدن (verb intransitive) (اعصاب) فرسوده شدن (verb transitive) (لباس، طناب و غیره) پوساندن، بردن (verb transitive) (اعصاب) فرسودن frayed nerves/tempers اعصاب خراب، اعصاب داغون tempers are getting frayed تحمل ها کم شده است، اعصاب همه داغون شده است (verb transitive) (رابطه) خراب شدن، تیره شدن

معنی : چیز ساییده شده، چیز فرسوده معانی دیگر : (noun) (قدیمی) ترساندن، هراساندن (noun) نبرد، جنگ، پیکار، مبارزه، رقابت، دعوا، نزاع، جر و بحث، مشاجره enter the fray (مجازی) وارد دعوا شدن (verb intransitive) (لباس) رفتن، نخ نما شدن، (طناب) پوسیدن (verb intransitive) (اعصاب) فرسوده شدن (verb transitive

frayed

<hr> معنی : چیز فرسوده، چیز ساییده شده <hr> معانی دیگر : فرسایش

معنی : چیز فرسوده، چیز ساییده شده معانی دیگر : فرسایش

fraying

<hr> معنی : فرسودگی، اشفتن <hr> معانی دیگر : مندرس کردن یا شدن، نخ نما کردن یا شدن، (پارچه و لباس) رنگ و رو رفته کردن یا شدن، زدگی پیدا کردن، (جسما یا روحا) فرسوده شدن یا کردن، ازپا افتادن یا انداختن، ازنا انداختن، (عامیانه)، نخ نمایی، (پارچه) رفتگی، ساییدگی

معنی : فرسودگی، اشفتن معانی دیگر : مندرس کردن یا شدن، نخ نما کردن یا شدن، (پارچه و لباس) رنگ و رو رفته کردن یا شدن، زدگی پیدا کردن، (جسما یا روحا) فرسوده شدن یا کردن، ازپا افتادن یا انداختن، ازنا انداختن، (عامیانه)، نخ نمایی، (پارچه) رفتگی، ساییدگی

frazzle

<hr> معنی : دمدمی مزاجی، علاقه دمدمی، چیز غریب، وسواس، رگه دار کردن، دمدمی بودن، خط دار کردن <hr> معانی دیگر : (انسان یا حیوان یا گیاه) عجیب و غریب، عجیب الخلقه، هیولا، رویداد عجیب و غریب، رخداد نا روال، اتفاق خارق العاده، معجزه، نا روال، غیرعادی، (خودمانی) هروئینی، تریاکی، معتاد، (خودمانی) هواخواه پروپا قرص، خواهان، دیوانه ی چیزی، مرده ی چیزی، هوس، خواسته ی ناگهانی، ویار، (قدیمی) بوالهوسی، هوس بازی، (تمبر پست) تمبر معیوب (در چاپ یا حاشیه بری که آن را منحصر به فرد و گرانقیمت می کند)، (نادر) خال مخال کردن، (رنگ و غیره) راه راه شدن یا کردن، رگه رگه شدن یا کردن، غرابت

معنی : دمدمی مزاجی، علاقه دمدمی، چیز غریب، وسواس، رگه دار کردن، دمدمی بودن، خط دار کردن معانی دیگر : (انسان یا حیوان یا گیاه) عجیب و غریب، عجیب الخلقه، هیولا، رویداد عجیب و غریب، رخداد نا روال، اتفاق خارق العاده، معجزه، نا روال، غیرعادی، (خودمانی) هروئینی، تریاکی، معتاد، (خودمانی) هواخواه پروپا قرص،

freak

freakery

<hr> معنی : دمدمی، بوالهوس، متلون، عجیب و غریب <hr> معانی دیگر : خارق العاده، ناروال، غیرعادی، هوسباز (انه)، استثنایی

معنی : دمدمی، بوالهوس، متلون، عجیب و غریب معانی دیگر : خارق العاده، ناروال، غیرعادی، هوسباز (انه)، استثنایی

freakish

<hr> معنی : خال، لکه، کک مک، لک صورت، دارای کک مک کردن، خالدار شدن، خالدار کردن <hr> معانی دیگر : خال مخال، بشنج، کک مک دار کردن، کک مکی شدن

معنی : خال، لکه، کک مک، لک صورت، دارای کک مک کردن، خالدار شدن، خالدار کردن معانی دیگر : خال مخال، بشنج، کک مک دار کردن، کک مکی شدن

freckle

<hr> معنی : مستقل، مجاز، روا، اختیاری، عاری، ازاد، رایگان، مجانی، رها، مختار، مبرا، غیر مقید، سرخود، میدانی، حق انتخاب، حق رای دادن، ازادی بخشیدن، فروهشتن، خالی کردن، ازاد کردن، ترخیص کردن، بطور مجانی <hr> معانی دیگر : آزاد، آزادانه، با آزادی، کشور آزاد، کشور مستقل، (از نظر تحرک) آزاد، زنجیر نشده، خلاص، (حقوق) مبری از اتهام، آزاد از زندان، تبرئه شده، آزاد از اتهام، بری الذمه، (در مورد درد و قرض و غیره) بی، عاری از، بدون، فارغ از مقررات یا سنت ها، غیردقیق، غیر تحت اللفظی، (فلسفه) مختار، فارغ از سرنوشت (قضا و قدر)، غیرجبری، دارای اختیار، (وقت) آزاد، در دسترس، با اشتیاق، به میل خود (نه به زور یا به خاطر ملاحظه)، آسوده، با خیال راحت، گشاده دست، سخاوتمند، فراوان، زیاد، مفت، (مالیات و گمرک و غیره) معاف، بخشوده، (لوله و راه و غیره) باز، (بازرگانی) فارغ از دخالت دولت و انحصارات، گشوده، (طناب) نبسته، (شیمی) ترکیب نشده (با چیزی دیگر)، نیامیخته، آزاد کردن، رهانیدن، (لوله یا راه گرفته را) باز کردن، وارستن، رک، صدیق، راد، راستگو، رادمنش، آزاده، وارسته، پررو، (به طور ناخوشایند و تحمیلی) خودمانی، خودجاکن، لگام گسیخته، بددهن، بی بندوبار، (باد) مساعد، موافق، (موسیقی جاز) دارای بخش های فی البداهه (بی آماد)، (زبان شناسی) تک واژ آزاد (تک واژی که می تواند تنها هم به کار رود مانند: boy که تک واژ آزاد است ولی به صورت boys و boyfriend هم درمی آید - در برابر: تک واژ وابسته (bound morpheme)، مطلق، سخاوتمندانه، منفصل، ترخیص کردن <hr> free_ پسوند: آزاد از، بدون، معاف، بی [tax free و fat free]

معنی : مستقل، مجاز، روا، اختیاری، عاری، ازاد، رایگان، مجانی، رها، مختار، مبرا، غیر مقید، سرخود، میدانی، حق انتخاب، حق رای دادن، ازادی بخشیدن، فروهشتن، خالی کردن، ازاد کردن، ترخیص کردن، بطور مجانی معانی دیگر : آزاد، آزادانه، با آزادی، کشور آزاد، کشور مستقل، (از نظر تحرک) آزاد، زنجیر نشده، خلاص، (حقوق

free

<hr> کسب و کار آزاد (سرمایه گذاری و رقابت بازرگانی و مخاطره پذیری با حداقل دخالت دولت)، اقتصاد آزاد (این اصل: فعالیت و رقابت آزادانه ی صنایع و شرکت ها همراه با حداقل دخالت دولت)، رقابت ازاد درسیستم سرمایه داری، کسب ازاد

کسب و کار آزاد (سرمایه گذاری و رقابت بازرگانی و مخاطره پذیری با حداقل دخالت دولت)، اقتصاد آزاد (این اصل: فعالیت و رقابت آزادانه ی صنایع و شرکت ها همراه با حداقل دخالت دولت)، رقابت ازاد درسیستم سرمایه داری، کسب ازاد

free enterprise

<hr> عشق آزاد (داشتن روابط عشقی و جنسی بدون ازدواج یا تعهدات قانونی)، عشق ورزی ومجامعت بدون مراعات ایین ازدواج

عشق آزاد (داشتن روابط عشقی و جنسی بدون ازدواج یا تعهدات قانونی)، عشق ورزی ومجامعت بدون مراعات ایین ازدواج

free love

<hr> معنی : مجانی، مفت <hr> معانی دیگر : رایگان، بدون مطالبه ی قیمت یا کارمزد، مجانا

معنی : مجانی، مفت معانی دیگر : رایگان، بدون مطالبه ی قیمت یا کارمزد، مجانا

free of charge

<hr> معنی : بندر آزاد <hr> معانی دیگر : بندر آزاد (که ورود کشتی های همه ی کشورها به آن آزاد است - بندری که ورود و انبار کردن و صدور کالا از آن بدون مالیات و عوارض گمرکی انجام می گیرد ولی فرستادن کالای آن به داخل کشور آزاد نیست) (free zone هم می گویند)، شه بندر

معنی : بندر آزاد معانی دیگر : بندر آزاد (که ورود کشتی های همه ی کشورها به آن آزاد است - بندری که ورود و انبار کردن و صدور کالا از آن بدون مالیات و عوارض گمرکی انجام می گیرد ولی فرستادن کالای آن به داخل کشور آزاد نیست) (free zone هم می گویند)، شه بندر

free port

<hr> (عامیانه) سواری مفت و مجانی، مفت خوری

(عامیانه) سواری مفت و مجانی، مفت خوری

free ride

free throw

free time

<hr> معنی : قاچاق، تجارت ازاد <hr> معانی دیگر : بازرگانی آزاد (که بدون تحمیل سهمیه و مالیات های استثناآمیز برضد کالاهای خارجی و غیره انجام می شود)

معنی : قاچاق، تجارت ازاد معانی دیگر : بازرگانی آزاد (که بدون تحمیل سهمیه و مالیات های استثناآمیز برضد کالاهای خارجی و غیره انجام می شود)

free trade

<hr> معنی : شعر بی قافیه، شعر آزاد و بی نظم و قاعده <hr> معانی دیگر : شعر آزاد (که قافیه و گاهی وزن ندارد)، شعر نو، شعر ازاد وبی نظم وقاعده

معنی : شعر بی قافیه، شعر آزاد و بی نظم و قاعده معانی دیگر : شعر آزاد (که قافیه و گاهی وزن ندارد)، شعر نو، شعر ازاد وبی نظم وقاعده

free verse

<hr> معنی : طیب خاطر، ازادی اراده، اختیاری <hr> معانی دیگر : (فلسفه و الهیات) اختیار (در برابر: جبر determinism)، فلسفه ی اختیار، اختیار گرایی، اختیاری، داوطلبانه، داو خواهانه، از روی میل (نه به اجبار)، میلی، خواستارانه، با طیب خاطر، با رضا و رغبت

معنی : طیب خاطر، ازادی اراده، اختیاری معانی دیگر : (فلسفه و الهیات) اختیار (در برابر: جبر determinism)، فلسفه ی اختیار، اختیار گرایی، اختیاری، داوطلبانه، داو خواهانه، از روی میل (نه به اجبار)، میلی، خواستارانه، با طیب خاطر، با رضا و رغبت

free will

free-for-all

<hr> معنی : غارتگر، راهزن، دزد دریایی، چپاولگر <hr> معانی دیگر : (به ویژه) دزد دریایی

معنی : غارتگر، راهزن، دزد دریایی، چپاولگر معانی دیگر : (به ویژه) دزد دریایی

freebooter

<hr> معنی : ازاد زاده <hr> معانی دیگر : (کسی که فرزند بردگان نیست) آزاد زاده، فرزند ازاد مرد که بنده نیست، ازادزاده، داراى حقوق شهرنشینان ازاد

معنی : ازاد زاده معانی دیگر : (کسی که فرزند بردگان نیست) آزاد زاده، فرزند ازاد مرد که بنده نیست، ازادزاده، داراى حقوق شهرنشینان ازاد

freeborn

<hr> معنی : فروهشته <hr> معانی دیگر : آزاد، مطلق، مستقل، اختیاری، مختار، مجانی، رایگان، سخاوتمندانه، روا، مجاز، منفصل، رها، بطور مجانی، آزادکردن، ترخیص کردن آزاد، میدانی

معنی : فروهشته معانی دیگر : آزاد، مطلق، مستقل، اختیاری، مختار، مجانی، رایگان، سخاوتمندانه، روا، مجاز، منفصل، رها، بطور مجانی، آزادکردن، ترخیص کردن آزاد، میدانی

freed

<hr> معنی : ازاده، بنده ازاد شده <hr> معانی دیگر : بنده ی آزاد شده

معنی : ازاده، بنده ازاد شده معانی دیگر : بنده ی آزاد شده

freedman

<hr> معنی : اسانی، ازادی، معافیت، روانی، استقلال <hr> معانی دیگر : آزادی، حریت، رهایی، رهایش، آزادی از زندان، عفو، بخشودگی، آزادی از بردگی، اختیار داشتن، آزادی عمل داشتن، آزاد بودن، آسانی، سهولت، آزادگی، رادمردی، رادمنشی، صاف و سادگی، بی پرده گویی، حق، امتیاز، گستاخی، پررویی، سو استفاده از دوستی، (بیش از حد) خودمانی رفتار کردن

معنی : اسانی، ازادی، معافیت، روانی، استقلال معانی دیگر : آزادی، حریت، رهایی، رهایش، آزادی از زندان، عفو، بخشودگی، آزادی از بردگی، اختیار داشتن، آزادی عمل داشتن، آزاد بودن، آسانی، سهولت، آزادگی، رادمردی، رادمنشی، صاف و سادگی، بی پرده گویی، حق، امتیاز، گستاخی، پررویی، سو استفاده از دوستی، (بیش از حد) 

freedom

<hr> معنی : بادست باز، ازادی در تصمیم، بی افزار، بی اسباب <hr> معانی دیگر : دست ساخت، (نقاشی و رسم) کشیده شده با دست (نه به کمک ابزار)، بى اسباب، بى افزار

معنی : بادست باز، ازادی در تصمیم، بی افزار، بی اسباب معانی دیگر : دست ساخت، (نقاشی و رسم) کشیده شده با دست (نه به کمک ابزار)، بى اسباب، بى افزار

freehand

<hr> معنی : ملک موروثی، مالکیت مطلق، ملک مطلق <hr> معانی دیگر : ملک داری

معنی : ملک موروثی، مالکیت مطلق، ملک مطلق معانی دیگر : ملک داری

freehold

freeing

<hr> معنی : نویسنده غیر وابسته، مفرد کار کردن <hr> معانی دیگر : (adjective) (روزنامه نگار، نویسنده، هنرپیشه، طراح، برنامه نویس و غیره) مستقل، آزاد، ناوابسته a freelance reporter خبرنگار مستقل (noun) روزنامه نگار مستقل، روزنامه نگار آزاد، نویسنده ی آزاد، طراح مستقل، طراح آزاد، هنرپیشه ی آزاد، برنامه نویس مستقل، برنامه نویس آزاد (verb intransitive) (روزنامه نگار، برنامه نویس و غیره) مستقل کار کردن، آزاد کار کردن، به طور ناوابسته کار کردن، (قرون وسطی - سربازی که در مقابل مزد برای افراد مختلف می جنگید) مزدور، کار کردن بدون وابستگی بحزب یا جماعتی، مفرد کارکردن، نویسنده غیر وابسته

معنی : نویسنده غیر وابسته، مفرد کار کردن معانی دیگر : (adjective) (روزنامه نگار، نویسنده، هنرپیشه، طراح، برنامه نویس و غیره) مستقل، آزاد، ناوابسته a freelance reporter خبرنگار مستقل (noun) روزنامه نگار مستقل، روزنامه نگار آزاد، نویسنده ی آزاد، طراح مستقل، طراح آزاد، هنرپیشه ی آزاد، برنامه نویس مستقل

freelance

<hr> معنی : سرخود، سخاوتمندانه، بطور ازاد یا رایگان <hr> معانی دیگر : بطور ازاد یا رایگان

معنی : سرخود، سخاوتمندانه، بطور ازاد یا رایگان معانی دیگر : بطور ازاد یا رایگان

freely

<hr> معنی : عضو جمعیت فراماسون، فراماسیون، عضو فراموش خانه <hr> معانی دیگر : فراماسون

معنی : عضو جمعیت فراماسون، فراماسیون، عضو فراموش خانه معانی دیگر : فراماسون

freemason

<hr> معنی : فراماسیونی <hr> معانی دیگر : اصول عقاید و مراسم فراماسون ها، انجمن فراماسون ها، فراماسون گری

معنی : فراماسیونی معانی دیگر : اصول عقاید و مراسم فراماسون ها، انجمن فراماسون ها، فراماسون گری

freemasonry

<hr> معنی : ازادی، ازاد بودن <hr> معانی دیگر : ازاد بودن، ازادی

معنی : ازادی، ازاد بودن معانی دیگر : ازاد بودن، ازادی

freeness

<hr> معنی : فریزیا، یک جور گل پیازدار <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) فریزیا (جنس freesia - از خانواده ی iris - بومی آفریقای جنوبی)

معنی : فریزیا، یک جور گل پیازدار معانی دیگر : (گیاه شناسی) فریزیا (جنس freesia - از خانواده ی iris - بومی آفریقای جنوبی)

freesia

<hr> معنی : سنگ تراش بردار، سنگ مخصوص تراش <hr> معانی دیگر : (سنگی که به آسانی و بدون ترک برداری تراش می شود) سنگ آسان تراش، سنگ زودبر

معنی : سنگ تراش بردار، سنگ مخصوص تراش معانی دیگر : (سنگی که به آسانی و بدون ترک برداری تراش می شود) سنگ آسان تراش، سنگ زودبر

freestone

<hr> معنی : بیدین، ازاد فکر <hr> معانی دیگر : (کسی که عقاید مذهبی او خود ساخته بوده و به پیروی از عقاید متداول و مذهب رسمی کشورش نیست) آزاد اندیش، هرهری مذهب، کسی که دارای فکر ازاد است وبمذهب کاری ندارد، کسیکه داراى فکر ازاد بوده، و به مذهب بى اعتنا است.

معنی : بیدین، ازاد فکر معانی دیگر : (کسی که عقاید مذهبی او خود ساخته بوده و به پیروی از عقاید متداول و مذهب رسمی کشورش نیست) آزاد اندیش، هرهری مذهب، کسی که دارای فکر ازاد است وبمذهب کاری ندارد، کسیکه داراى فکر ازاد بوده، و به مذهب بى اعتنا است.

freethinker

<hr> معنی : بزرگراه، شاهراه <hr> معانی دیگر : (امریکا)، بزرگراه (راه میاندار که چراغ قرمز و ایست و تقاطع ندارد)، شاهراهی که از حق راهداری معاف است

معنی : بزرگراه، شاهراه معانی دیگر : (امریکا)، بزرگراه (راه میاندار که چراغ قرمز و ایست و تقاطع ندارد)، شاهراهی که از حق راهداری معاف است

freeway

<hr> معنی : افسردگی، یخ زدگی، سرمازدن، برجای خشک شدن، بی اندازه سرد کردن، غیر قابل حرکت ساختن، سرمازده کردن، فلج کردن، منجمد شدن، ثابت کردن، یخ بستن <hr> معانی دیگر : منجمد شدن یا کردن، فسردن، سجیدن، سجانیدن، شجیدن، شجانیدن، بستناک شدن، بسیار سرد بودن یا شدن یا کردن، ماسیدن، (در اثر یخ زدن) چسبیدن به، (در جای خود) میخکوب شدن، خشک زدن، بی حرکت ماندن یا کردن، (خوراک و غیره) منجمد کردن، فریز کردن، بستاندن، بستناک کردن، (حقوق کارمندان یا قیمت ها یا نرخ ارز و غیره) ثابت نگه داشتن، تثبیت کردن، ایستا کردن، (اعتبار یا موجودی بانکی و غیره را) مسدود کرد، مسدود سازی، (تولید سلاح و بمب اتمی و غیره را طبق قرارداد) متوقف کردن، معلق کردن، ایستانش، بستناکی، هسیرش، سجش، (آب و هوا) بسیار سرد، یخ بندان، فصل سرما، شجام، (در اثر سرما) مردن، خراب شدن، آسیب دیدن یا رساندن، سرما زده کردن یا شدن، غریبه وار رفتار کردن، غریبه شدن، نامهربانی کردن، نا دوستی کردن، توی ذوق کسی زدن، (مکانیک - در مورد چرخ یا بخش های جنبان موتور) گیر کردن، (در اثر کم داشت روغن یا حرارت زیاد یا ساییدگی یا زنگ زدگی و غیره) بهم ماسیدن، (با داروی حس کشی یا هوش بر) بیحس کردن، ی&nbsp; بستن، فلج شدن، ی&nbsp; زدگی

معنی : افسردگی، یخ زدگی، سرمازدن، برجای خشک شدن، بی اندازه سرد کردن، غیر قابل حرکت ساختن، سرمازده کردن، فلج کردن، منجمد شدن، ثابت کردن، یخ بستن معانی دیگر : منجمد شدن یا کردن، فسردن، سجیدن، سجانیدن، شجیدن، شجانیدن، بستناک شدن، بسیار سرد بودن یا شدن یا کردن، ماسیدن، (در اثر یخ زدن) چسبیدن به، (در جای

freeze

<hr> معنی : یخدان، یخچال خیلی سرد، منجمد کننده <hr> معانی دیگر : (در یخچال) جایخی، یخ ساز، فریزر، یخ زن

معنی : یخدان، یخچال خیلی سرد، منجمد کننده معانی دیگر : (در یخچال) جایخی، یخ ساز، فریزر، یخ زن

freezer

freezing

<hr> معنی : نقطه انجماد، درجه یخ بندان <hr> معانی دیگر : نقطه ی انجماد (صفر درجه ی سانتی گراد یا 32 درجه ی فارنهایت)، نقطه ی سجش، سجشگاه، درجه ی&nbsp; بندان

معنی : نقطه انجماد، درجه یخ بندان معانی دیگر : نقطه ی انجماد (صفر درجه ی سانتی گراد یا 32 درجه ی فارنهایت)، نقطه ی سجش، سجشگاه، درجه ی بندان

freezing point

<hr> معنی : بار کشتی، کرایه، باربری، کرایه کشتی، بار، حمل کردن، بار کردن، گرانبار کردن <hr> معانی دیگر : (حمل کالا به ویژه کالا به مقدار یا وزن زیاد از راه هوا یا خشکی یا دریا) ترابری، ترابرد، هزینه ی حمل و نقل، هزینه ی ترابری، کرایه ی بار، حمل کردن (کالا) ترابری کردن، بار فرستادن، بارگیری کردن، (کالای حمل شده) محموله، (راه آهن) قطار باری، غنی ساختن

معنی : بار کشتی، کرایه، باربری، کرایه کشتی، بار، حمل کردن، بار کردن، گرانبار کردن معانی دیگر : (حمل کالا به ویژه کالا به مقدار یا وزن زیاد از راه هوا یا خشکی یا دریا) ترابری، ترابرد، هزینه ی حمل و نقل، هزینه ی ترابری، کرایه ی بار، حمل کردن (کالا) ترابری کردن، بار فرستادن، بارگیری کردن، (کالای حمل شد

freight

<hr> معنی : واگن باری <hr> معانی دیگر : (راه آهن) واگن باری، واگن باری واگون باری

معنی : واگن باری معانی دیگر : (راه آهن) واگن باری، واگن باری واگون باری

freight car

freight train

<hr> معنی : بار، بار کشتی، کرایه، باربری، کرایه کشتی <hr> معانی دیگر : هزینه ی ترابری، هزینه ی حمل کالا، محموله، کالا

معنی : بار، بار کشتی، کرایه، باربری، کرایه کشتی معانی دیگر : هزینه ی ترابری، هزینه ی حمل کالا، محموله، کالا

freightage

<hr> معنی : مکاری، باری، بارکش، بار کننده <hr> معانی دیگر : ارسال کننده ی کالا، (کالا) فرستنده، ترابر، کشتی یاترن باری، بار کننده کشتی

معنی : مکاری، باری، بارکش، بار کننده معانی دیگر : ارسال کننده ی کالا، (کالا) فرستنده، ترابر، کشتی یاترن باری، بار کننده کشتی

freighter

<hr> معنی : فرانسوی، فرانسوی، خلال کردن <hr> معانی دیگر : زبان فرانسه، (معمولا f کوچک - انگلیس) ورموت سک، (وابسته به کشور فرانسه و مردم و فرهنگ و زبان آن) فرانسوی، (معمولا f کوچک) گوشت استخوان را تراشیدن (به ویژه گوسفند و گوساله)، (لوبیا سبز را) به صورت باریکه باریکه بریدن، نواره کردن، vt :خلال کردن باقلا وامثال ان، مقشر کردن، vt : فرانسوی، فرانسه، فرانسوی کردن

معنی : فرانسوی، فرانسوی، خلال کردن معانی دیگر : زبان فرانسه، (معمولا f کوچک - انگلیس) ورموت سک، (وابسته به کشور فرانسه و مردم و فرهنگ و زبان آن) فرانسوی، (معمولا f کوچک) گوشت استخوان را تراشیدن (به ویژه گوسفند و گوساله)، (لوبیا سبز را) به صورت باریکه باریکه بریدن، نواره کردن، vt :خلال کردن باقلا وام

واژه های حرف "f" - مترادف و متضاد