جملات نمونه

<hr> معنی : شرط بندی <hr> معانی دیگر : شرط بندی

معنی : شرط بندی معانی دیگر : شرط بندی

betting

betting shop

<hr> معنی : شرط بندی کننده، کسی که شرط می بندد <hr> معانی دیگر : کسی که شرطبندی می کند، شرط بند

معنی : شرط بندی کننده، کسی که شرط می بندد معانی دیگر : کسی که شرطبندی می کند، شرط بند

bettor

<hr> اسم خاص مونث (رجوع شود به: elizabeth)

اسم خاص مونث (رجوع شود به: elizabeth)

betty

<hr> معنی : مابین، در مقام مقایسه، مابین، فیمابین، در میان، میان، در بین <hr> معانی دیگر : لا، بین، متفقا، باهم

معنی : مابین، در مقام مقایسه، مابین، فیمابین، در میان، میان، در بین معانی دیگر : لا، بین، متفقا، باهم

between

<hr> خودمانیم، اگر به کسی نگویی، بین خودمان باشد، حرف بین خودمان باشد

خودمانیم، اگر به کسی نگویی، بین خودمان باشد، حرف بین خودمان باشد

between ourselves

<hr> از دو سو در خطر، از دو سو مورد حمله، میان دو آتش

از دو سو در خطر، از دو سو مورد حمله، میان دو آتش

between two fires

between you and me

<hr> معنی : مابین، مابین، در میان <hr> معانی دیگر : (قدیمی) رجوع شود به: between، between : مابین

معنی : مابین، مابین، در میان معانی دیگر : (قدیمی) رجوع شود به: between، between : مابین

betwixt

<hr> معنی : گونیا، سطح اریب، مورب، رنده کردن، اریب کردن، اریب وار بریدن یا تراشیدن <hr> معانی دیگر : گونیا (bevel square هم می گویند)، نبشی، زاویه ی غیرقائم، پخ، اریب، کج بر، لبه ی شیب دار (مثل شیب لبه ی آینه)، لبه ی پخ، شیب دار، لبه دار، شیب دار کردن، پخ کردن، پخ زدن، vt : اریب کردن

معنی : گونیا، سطح اریب، مورب، رنده کردن، اریب کردن، اریب وار بریدن یا تراشیدن معانی دیگر : گونیا (bevel square هم می گویند)، نبشی، زاویه ی غیرقائم، پخ، اریب، کج بر، لبه ی شیب دار (مثل شیب لبه ی آینه)، لبه ی پخ، شیب دار، لبه دار، شیب دار کردن، پخ کردن، پخ زدن، vt : اریب کردن

bevel

<hr> (مکانیک) چرخ دنده ی مخروطی، دنده ی مخروطی، دنده ی پینیون

(مکانیک) چرخ دنده ی مخروطی، دنده ی مخروطی، دنده ی پینیون

bevel gear

bevelled

<hr> معنی : نوشابه، شربت، مشروب، اشامیدنی، خورش <hr> معانی دیگر : آشامیدنی (معمولا به جز آب)، نوشیدنی

معنی : نوشابه، شربت، مشروب، اشامیدنی، خورش معانی دیگر : آشامیدنی (معمولا به جز آب)، نوشیدنی

beverage

beverly hills

<hr> معنی : گروه، دسته <hr> معانی دیگر : گروه (به ویژه گروهی دختر یا زن)، گروه (از هرچیز)، دسته ی پرنده (به ویژه هدهد)، گروه دختران

معنی : گروه، دسته معانی دیگر : گروه (به ویژه گروهی دختر یا زن)، گروه (از هرچیز)، دسته ی پرنده (به ویژه هدهد)، گروه دختران

bevy

<hr> معنی : سوگواری کردن، زاری کردن، ندبه کردن <hr> معانی دیگر : زاریدن، شکوه کردن، شکایت کردن، سوگواری کردن برای، زاری کردن باoverیا for

معنی : سوگواری کردن، زاری کردن، ندبه کردن معانی دیگر : زاریدن، شکوه کردن، شکایت کردن، سوگواری کردن برای، زاری کردن باoverیا for

bewail

<hr> معنی : حذر کردن از، برحذر بودن، زنهار دادن، ملتفت بودن <hr> معانی دیگر : مواظب بودن، حذر کردن، پاییدن

معنی : حذر کردن از، برحذر بودن، زنهار دادن، ملتفت بودن معانی دیگر : مواظب بودن، حذر کردن، پاییدن

beware

bewhiskered

<hr> معنی : گیج کردن، سردرگم کردن، سرگشته کردن، گم کردن <hr> معانی دیگر : حیران کردن، بهت زده کردن، متحیر کردن، شگفت زده کردن

معنی : گیج کردن، سردرگم کردن، سرگشته کردن، گم کردن معانی دیگر : حیران کردن، بهت زده کردن، متحیر کردن، شگفت زده کردن

bewilder

<hr> معنی : سر در گم، ژولیده <hr> معانی دیگر : (verb transitive) گیج کردن، سردرگم کردن، گم کردن

معنی : سر در گم، ژولیده معانی دیگر : (verb transitive) گیج کردن، سردرگم کردن، گم کردن

bewildered

bewildering

bewilderingly

<hr> معنی : ژولیدگی، حیرت، بهت، گیجی، اغتشاش، سرگشتگی، سردرگمی، درهم ریختگی، بی ترتیبی، تحیر <hr> معانی دیگر : حیرانی

معنی : ژولیدگی، حیرت، بهت، گیجی، اغتشاش، سرگشتگی، سردرگمی، درهم ریختگی، بی ترتیبی، تحیر معانی دیگر : حیرانی

bewilderment

<hr> معنی : مسحور کردن، افسون کردن، فریفتن <hr> معانی دیگر : طلسم کردن، مجذوب و مسحور کردن، مفتون کردن، دل بردن از، شیدا کردن، واله کردن

معنی : مسحور کردن، افسون کردن، فریفتن معانی دیگر : طلسم کردن، مجذوب و مسحور کردن، مفتون کردن، دل بردن از، شیدا کردن، واله کردن

bewitch

<hr> (verb transitive) افسون کردن، فریفتن، مسحور کردن

(verb transitive) افسون کردن، فریفتن، مسحور کردن

bewitched

bewitching

<hr> معنی : فریفتگی، فریب، طلسم، سحر، افسون <hr> معانی دیگر : افسونگری، افسون زدگی، طلسم زدگی، جادو (bewitchery هم می گویند)

معنی : فریفتگی، فریب، طلسم، سحر، افسون معانی دیگر : افسونگری، افسون زدگی، طلسم زدگی، جادو (bewitchery هم می گویند)

bewitchment

<hr> (ترکیه) بیک، (در گذشته) عنوان حاکی از جاه و مقام

(ترکیه) بیک، (در گذشته) عنوان حاکی از جاه و مقام

<hr> معنی : دورتر، برتر از، انطرف ماوراء، خارج از، خارج از، مافوق، انسوی <hr> معانی دیگر : در پس، بعد از، آن سوی، ورای، ماورا، آنطرف، آن طرف تر، آن سوتر، (از نظر زمان) دیرتر، پس از، (از نظر امکان یا ادراک) گذشته از، افزون بر

معنی : دورتر، برتر از، انطرف ماوراء، خارج از، خارج از، مافوق، انسوی معانی دیگر : در پس، بعد از، آن سوی، ورای، ماورا، آنطرف، آن طرف تر، آن سوتر، (از نظر زمان) دیرتر، پس از، (از نظر امکان یا ادراک) گذشته از، افزون بر

beyond

beyond all question

beyond any doubt

beyond belief

<hr> غیر قابل مقایسه، غیرقابل قیاس، بی همتا، منحصر بفرد

غیر قابل مقایسه، غیرقابل قیاس، بی همتا، منحصر بفرد

beyond compare

beyond comparison

beyond control

beyond controversy

<hr> غیرقابل بحث، قطعی، واضح، بی چون و چرا

غیرقابل بحث، قطعی، واضح، بی چون و چرا

beyond dispute

<hr> بدون شک، بی شک، مطمئنا

beyond doubt

beyond expression

beyond hope

<hr> بیش از حد، بیش از اندازه، بی حد، بسیار، بی اندازه، بی نهایت

بیش از حد، بیش از اندازه، بی حد، بسیار، بی اندازه، بی نهایت

beyond measure

<hr> پربها، قیمتی از قیمت گذشته، گرانبها

پربها، قیمتی از قیمت گذشته، گرانبها

beyond price

<hr> بالاتر از حد انتظار، آنچه که شخص خوابش را هم نمی دیده، بدون شک، بدون تردید <hr> beyond(all) question بی شک، بدون شک، بی تردید، محققا

بالاتر از حد انتظار، آنچه که شخص خوابش را هم نمی دیده، بدون شک، بدون تردید beyond(all) question بی شک، بدون شک، بی تردید، محققا

beyond question

beyond recall

<hr> بدون شک، بدون تردید، تشخیص ناپذیر، نشناختنی

بدون شک، بدون تردید، تشخیص ناپذیر، نشناختنی

beyond recognition

<hr> در آن سوی دریا(ها)، در ماورای بحار

در آن سوی دریا(ها)، در ماورای بحار

beyond the sea

<hr> معنی : گودی، پخ، هنجار، نگین دان <hr> معانی دیگر : لبه ی پخ، لبه ی شیب دار (مثل لبه ی اسکنه یا آینه ی قطور)، لبه ی تراشیده شده ی جواهر (به ویژه الماس)

معنی : گودی، پخ، هنجار، نگین دان معانی دیگر : لبه ی پخ، لبه ی شیب دار (مثل لبه ی اسکنه یا آینه ی قطور)، لبه ی تراشیده شده ی جواهر (به ویژه الماس)

bezel

<hr> (از ریشه ی فارسی: پادزهر) تریاق فارسی (که در شکم برخی حیوانات نشخوارگر یافت می شود و سابقا می پنداشتند که نوشدارو است)، سنگ پادزهر، زهر مهره، نوشدارو، پادزهر

(از ریشه ی فارسی: پادزهر) تریاق فارسی (که در شکم برخی حیوانات نشخوارگر یافت می شود و سابقا می پنداشتند که نوشدارو است)، سنگ پادزهر، زهر مهره، نوشدارو، پادزهر

واژه های حرف "b" - جملات نمونه