جملات نمونه

<hr> معنی : علت، مرض، ناخوشی، دچار علت کردن <hr> معانی دیگر : بیماری، عدم صحت مزاج، آزار، بیمارکردن، بیمارگونه کردن، نامرتب کردن، به هم زدن، نادهناد کردن

معنی : علت، مرض، ناخوشی، دچار علت کردن معانی دیگر : بیماری، عدم صحت مزاج، آزار، بیمارکردن، بیمارگونه کردن، نامرتب کردن، به هم زدن، نادهناد کردن

disease

diseased

diseases

<hr> فقر اقتصادی، ترقی قیمت ها

فقر اقتصادی، ترقی قیمت ها

diseconomy

<hr> معنی : پیاده شدن، پیاده کردن، از کشتی در اوردن، تخلیه کردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه کشتی و هواپیما) پیاده شدن یا کردن، (بار) تخلیه کردن، تخلیه کردن بار و مسافر

معنی : پیاده شدن، پیاده کردن، از کشتی در اوردن، تخلیه کردن معانی دیگر : (به ویژه کشتی و هواپیما) پیاده شدن یا کردن، (بار) تخلیه کردن، تخلیه کردن بار و مسافر

disembark

<hr> معنی : تخلیه <hr> معانی دیگر : پیاده شدن

معنی : تخلیه معانی دیگر : پیاده شدن

disembarkation

<hr> معنی : رها کردن، از گرفتاری خلاص کردن <hr> معانی دیگر : از شر چیزی راحت کردن، از زیر بار چیزی درآمدن، خلاص شدن

معنی : رها کردن، از گرفتاری خلاص کردن معانی دیگر : از شر چیزی راحت کردن، از زیر بار چیزی درآمدن، خلاص شدن

disembarrass

<hr> از جسم جدا کردن، تجزیه کردن

از جسم جدا کردن، تجزیه کردن

disembodied

<hr> جداشدگى ازجسم، تجرید، انحلال

جداشدگى ازجسم، تجرید، انحلال

disembodiment

<hr> معنی : تجزیه کردن، از جسم جدا کردن <hr> معانی دیگر : (از قید جسم و زندگی جسمانی رها کردن) تن آزاد کردن، روحانی کردن

معنی : تجزیه کردن، از جسم جدا کردن معانی دیگر : (از قید جسم و زندگی جسمانی رها کردن) تن آزاد کردن، روحانی کردن

disembody

<hr> معنی : ریختن، خالی شدن، جاری شدن <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد رودخانه و نهر) ریختن، خالی شدن یا کردن، ریزش

معنی : ریختن، خالی شدن، جاری شدن معانی دیگر : (به ویژه در مورد رودخانه و نهر) ریختن، خالی شدن یا کردن، ریزش

disembogue

<hr> معنی : روده در اوردن از، شکم دریدن <hr> معانی دیگر : (امعا و احشا را درآوردن) دل و روده درآوردن

معنی : روده در اوردن از، شکم دریدن معانی دیگر : (امعا و احشا را درآوردن) دل و روده درآوردن

disembowel

disembowelment

disemployed

<hr> معنی : رفع طلسم کردن، از شیفتگی در اوردن <hr> معانی دیگر : (از توهم و تخیل درآوردن) توهم زدایی کردن، گمان زدایی کردن، دلسرد کردن، توذوق کسی زدن، سرخورده کردن

معنی : رفع طلسم کردن، از شیفتگی در اوردن معانی دیگر : (از توهم و تخیل درآوردن) توهم زدایی کردن، گمان زدایی کردن، دلسرد کردن، توذوق کسی زدن، سرخورده کردن

disenchant

<hr> (verb transitive) رفع طلسم کردن، (مجازا) از شیفتگی در آوردن

(verb transitive) رفع طلسم کردن، (مجازا) از شیفتگی در آوردن

disenchanted

<hr> معنی : رفع توهم، رهایی از طلسم <hr> معانی دیگر : رهایی از طلسم، رفع توهم

معنی : رفع توهم، رهایی از طلسم معانی دیگر : رهایی از طلسم، رفع توهم

disenchantment

<hr> معنی : رها کردن، سبکبار کردن، از قید ازاد کردن <hr> معانی دیگر : دست و بال کسی را باز کردن، رفع دردسر (یا مزاحمت و غیره) کردن، سبکبال کردن، رها کردن از بار یا مانع

معنی : رها کردن، سبکبار کردن، از قید ازاد کردن معانی دیگر : دست و بال کسی را باز کردن، رفع دردسر (یا مزاحمت و غیره) کردن، سبکبال کردن، رها کردن از بار یا مانع

disencumber

disenfranchise

disenfranchisement

<hr> معنی : باز کردن، از قید رها کردن، از گیر در اوردن <hr> معانی دیگر : رها کردن، ول کردن، بازکردن یا شدن، از گیر درآمدن یا درآوردن، (دنده ی اتومبیل) خلاص کردن، (کلاج) گرفتن، جدا شدن یا کردن، (از قید چیزی ) آزاد کردن، رهانیدن، (از تعهد و غیره) درآوردن

معنی : باز کردن، از قید رها کردن، از گیر در اوردن معانی دیگر : رها کردن، ول کردن، بازکردن یا شدن، از گیر درآمدن یا درآوردن، (دنده ی اتومبیل) خلاص کردن، (کلاج) گرفتن، جدا شدن یا کردن، (از قید چیزی ) آزاد کردن، رهانیدن، (از تعهد و غیره) درآوردن

disengage

<hr> (گیره و قلاب و چفت و غیره) رها، آزاد، ول، باز، نامتصل، جدا، (دنده ی اتومبیل و غیره) خلاص، رها، بیکار، فاره، خالی

(گیره و قلاب و چفت و غیره) رها، آزاد، ول، باز، نامتصل، جدا، (دنده ی اتومبیل و غیره) خلاص، رها، بیکار، فاره، خالی

disengaged

<hr> معنی : متارکه روابط، رهایی از قید یا تعهد <hr> معانی دیگر : (ارتش یا امور سیاسی و غیره) پس کشانی، عقب نشینی، قطع تماس با دشمن، (گیره و قلاب و چفت و غیره) رهایی، آزادی، جدایی، (دنده) خلاصی، باز بودن، عدم اتصال، جداسازی، (نداشتن گرفتاری یا مسئولیت یا وعده ی ملاقات و غیره) فراغت، ناگرفتاری

معنی : متارکه روابط، رهایی از قید یا تعهد معانی دیگر : (ارتش یا امور سیاسی و غیره) پس کشانی، عقب نشینی، قطع تماس با دشمن، (گیره و قلاب و چفت و غیره) رهایی، آزادی، جدایی، (دنده) خلاصی، باز بودن، عدم اتصال، جداسازی، (نداشتن گرفتاری یا مسئولیت یا وعده ی ملاقات و غیره) فراغت، ناگرفتاری

disengagement

<hr> معنی : رها کردن، باز کردن، از گیر در اوردن <hr> معانی دیگر : (ازگرفتاری یا درهم پیچیدگی درآوردن) ناگوریده کردن یا شدن، ناپریشان کردن، (از گیر) درآوردن، حل و فصل کردن، بازآراستن

معنی : رها کردن، باز کردن، از گیر در اوردن معانی دیگر : (ازگرفتاری یا درهم پیچیدگی درآوردن) ناگوریده کردن یا شدن، ناپریشان کردن، (از گیر) درآوردن، حل و فصل کردن، بازآراستن

disentangle

<hr> معنی : از بند ازاد کردن، از اسارت در اوردن <hr> معانی دیگر : از بند ازاد کردن، از اسارت در اوردن

معنی : از بند ازاد کردن، از اسارت در اوردن معانی دیگر : از بند ازاد کردن، از اسارت در اوردن

disentanglement

<hr> معنی : غیر متعادل کردن، بدون تعادل کردن <hr> معانی دیگر : نامتعادل کردن، بی تعادل کردن، نامتوازن کردن، ناهم وزن کردن، ناهم سنگ کردن، بی ثبات کردن، ناتراز کردن

معنی : غیر متعادل کردن، بدون تعادل کردن معانی دیگر : نامتعادل کردن، بی تعادل کردن، نامتوازن کردن، ناهم وزن کردن، ناهم سنگ کردن، بی ثبات کردن، ناتراز کردن

disequilibrate

<hr> (به ویژه در مورد اقتصاد) عدم توازن، به همزدن توازن، عدم ثبات، نابرجایی، ناترازی، عدم تعادل

(به ویژه در مورد اقتصاد) عدم توازن، به همزدن توازن، عدم ثبات، نابرجایی، ناترازی، عدم تعادل

disequilibrium

<hr> معنی : بهم زدن، کلیسا را از ازادی محروم کردن <hr> معانی دیگر : منسوخ کردن، منحل کردن، برچیدن

معنی : بهم زدن، کلیسا را از ازادی محروم کردن معانی دیگر : منسوخ کردن، منحل کردن، برچیدن

disestablish

<hr> (noun) قطع مناسبات، قطع رابطه، به هم زدن

(noun) قطع مناسبات، قطع رابطه، به هم زدن

disestablishment

<hr> معنی : بی اهمیتی، کم گرفتن، ناچیز پنداشتن <hr> معانی دیگر : (احترام کمی قایل شدن برای) دون شمردن، حقیر شمردن، کم توجهی کردن به، کم اعتنایی کردن، دون شماری، تحقیر، کوچک پنداری، زبون شماری، خوار کردن

معنی : بی اهمیتی، کم گرفتن، ناچیز پنداشتن معانی دیگر : (احترام کمی قایل شدن برای) دون شمردن، حقیر شمردن، کم توجهی کردن به، کم اعتنایی کردن، دون شماری، تحقیر، کوچک پنداری، زبون شماری، خوار کردن

disesteem

<hr> معنی : بی اعتباری، از نظر افتادگی، مغضوبیت <hr> معانی دیگر : ناخشنودی (از کسی)، سو نظر (نسبت به کسی)، نظر نامساعد، دژدید، از چشم کسی افتادن، از چشم افتادگی، مغضوب شدن، مورد خشم قرار گرفتن، از سرسیری رفتار کردن، تحقیرآمیز رفتار کردن، تحقیر کردن، پسند نکردن

معنی : بی اعتباری، از نظر افتادگی، مغضوبیت معانی دیگر : ناخشنودی (از کسی)، سو نظر (نسبت به کسی)، نظر نامساعد، دژدید، از چشم کسی افتادن، از چشم افتادگی، مغضوب شدن، مورد خشم قرار گرفتن، از سرسیری رفتار کردن، تحقیرآمیز رفتار کردن، تحقیر کردن، پسند نکردن

disfavor

<hr> معنی : بی اعتباری، از نظر افتادگی، مغضوبیت <hr> معانی دیگر : از نظر افتادگی، بی اعتباری، مغضوبیت

معنی : بی اعتباری، از نظر افتادگی، مغضوبیت معانی دیگر : از نظر افتادگی، بی اعتباری، مغضوبیت

disfavour

<hr> ازشکل افتادگى، مایه زشتى

ازشکل افتادگى، مایه زشتى

disfiguration

<hr> معنی : خراب کردن، از شکل انداختن، بد شکل کردن، زشت کردن، بدنما کردن، بد ریخت کردن <hr> معانی دیگر : بی ریخت کردن

معنی : خراب کردن، از شکل انداختن، بد شکل کردن، زشت کردن، بدنما کردن، بد ریخت کردن معانی دیگر : بی ریخت کردن

disfigure

<hr> (verb transitive) از شکل انداختن، بد شکل کردن، بدنما کردن، زشت کردن، بدریخت کردن، خراب کردن

(verb transitive) از شکل انداختن، بد شکل کردن، بدنما کردن، زشت کردن، بدریخت کردن، خراب کردن

disfigured

<hr> از ریخت اندازی، بی ریختی (disfiguration هم می گویند)، ازشکل افتادگی، زشتی، زشت سازی، مایه زشتی

از ریخت اندازی، بی ریختی (disfiguration هم می گویند)، ازشکل افتادگی، زشتی، زشت سازی، مایه زشتی

disfigurement

<hr> معنی : از حق رای یا انتخاب محروم کردن <hr> معانی دیگر : از حقوق شهروندی محروم کردن (به ویژه از حق رای)، از حقوق اجتماعی محروم کردن، (از امتیاز یا حق ویژه ای) محروم کردن، امتیاز زدایی کردن، جواز و حقوق انحصاری را (از شخص یا موسسه) پس گرفتن، از عضویت برکنار کردن

معنی : از حق رای یا انتخاب محروم کردن معانی دیگر : از حقوق شهروندی محروم کردن (به ویژه از حق رای)، از حقوق اجتماعی محروم کردن، (از امتیاز یا حق ویژه ای) محروم کردن، امتیاز زدایی کردن، جواز و حقوق انحصاری را (از شخص یا موسسه) پس گرفتن، از عضویت برکنار کردن

disfranchise

disfunction

<hr> معنی : خالی کردن، ریختن، استفراغ کردن <hr> معانی دیگر : قی کردن، بالا آوردن، بیرون دادن، برون ریختن، (برخلاف میل خود یا به زور) پس دادن، (از حلقوم کسی) بیرون کشیدن یا دادن، سلفیدن، استفراه کردن

معنی : خالی کردن، ریختن، استفراغ کردن معانی دیگر : قی کردن، بالا آوردن، بیرون دادن، برون ریختن، (برخلاف میل خود یا به زور) پس دادن، (از حلقوم کسی) بیرون کشیدن یا دادن، سلفیدن، استفراه کردن

disgorge

disgorgement

<hr> معنی : رسوایی، افتضاح، عار، فضاحت، سیهرویی، بیابرویی، خفتاوردن بر، مفتضح کردن، خوار کردن <hr> معانی دیگر : از چشم افتادگی، مغضوبیت، مورد کم لطفی قرار گرفتن، بی مهری، آبروریزی، روسیاهی، ننگ، بدنامی، رسوا کردن، روسیاه کردن، ننگین کردن، بدنام کردن، مایه ی ننگ، مایه ی بدنامی، چیز رسواکننده، مورد بی مهری قرار دادن، بی مهری کردن، مغضوب کردن، دون ساختن، از چشم انداختن، مورد قهر شدن، فروارج کردن، خفت، تنگ

معنی : رسوایی، افتضاح، عار، فضاحت، سیهرویی، بیابرویی، خفتاوردن بر، مفتضح کردن، خوار کردن معانی دیگر : از چشم افتادگی، مغضوبیت، مورد کم لطفی قرار گرفتن، بی مهری، آبروریزی، روسیاهی، ننگ، بدنامی، رسوا کردن، روسیاه کردن، ننگین کردن، بدنام کردن، مایه ی ننگ، مایه ی بدنامی، چیز رسواکننده، مورد بی مهری قرار

disgrace

<hr> معنی : سیاه رو <hr> معانی دیگر : رسوایی، خفت، تنگ، فضاحت، سیه رویی، خفت آوردن بر، بی آبرویی

معنی : سیاه رو معانی دیگر : رسوایی، خفت، تنگ، فضاحت، سیه رویی، خفت آوردن بر، بی آبرویی

disgraced

<hr> معنی : ننگین، خفت اور، نامطبوع، رسوایی اور <hr> معانی دیگر : شرم آور، رسواگر، رسواکننده، گست، روسیاه، بی آبرو

معنی : ننگین، خفت اور، نامطبوع، رسوایی اور معانی دیگر : شرم آور، رسواگر، رسواکننده، گست، روسیاه، بی آبرو

disgraceful

disgracefully

<hr> معنی : خشمگین کردن، غمگین کردن، بدخلق کردن <hr> معانی دیگر : (ناراضی و ترشرو کردن) دمغ کردن، پکر کردن، دلخور کردن، به شال قبای کسی برخوردن، برزخ کردن

معنی : خشمگین کردن، غمگین کردن، بدخلق کردن معانی دیگر : (ناراضی و ترشرو کردن) دمغ کردن، پکر کردن، دلخور کردن، به شال قبای کسی برخوردن، برزخ کردن

disgruntle

<hr> ناخوشنود، ناراضی، غرغرو

ناخوشنود، ناراضی، غرغرو

disgruntled

disgruntlement

<hr> معنی : لباس مبدل، تغییر قیافه، تغییر قیافه دادن، جامه مبدل پوشیدن، نهان داشتن، پنهان کردن <hr> معانی دیگر : (تغییر قیافه یا صدا یا لباس دادن به منظور پنهان سازی هویت) قیافه عوض کردن، جامه ی بدل پوشیدن، صدا عوض کردن، مبدل کردن (disguisement هم می گویند)، پنهان ساختن، آشکار نکردن، پوشاندن، بروز ندادن، مخفی کردن، (جامه و نقاب و هرچیزی که برای تغییر قیافه به کار می رود) لباس مبدل، نقاب (و غیره)، تبدیل ظاهر (به منظور پنهان سازی هویت)، تغییر قیافه (یا صدا و غیره)، پنهان سازی، مبدل شدگی، ناآشکاری، (قدیمی) تغییر دادن، مخدوش کردن، معیوب کردن، زشت کردن

معنی : لباس مبدل، تغییر قیافه، تغییر قیافه دادن، جامه مبدل پوشیدن، نهان داشتن، پنهان کردن معانی دیگر : (تغییر قیافه یا صدا یا لباس دادن به منظور پنهان سازی هویت) قیافه عوض کردن، جامه ی بدل پوشیدن، صدا عوض کردن، مبدل کردن (disguisement هم می گویند)، پنهان ساختن، آشکار نکردن، پوشاندن، بروز ندادن، مخفی

واژه های حرف "d" - جملات نمونه