جملات نمونه

<hr> لحن امرانه، غرور، اصرار

لحن امرانه، غرور، اصرار

imperiousness

<hr> معنی : فاسد نشدنی <hr> معانی دیگر : نابود نشدنی، ناتباه، تباهی ناپذیر، لایزال، جاودان، ابدی، نامیر

معنی : فاسد نشدنی معانی دیگر : نابود نشدنی، ناتباه، تباهی ناپذیر، لایزال، جاودان، ابدی، نامیر

imperishable

<hr> قدرت مطلق، توانایی کامل، ابرتوانی، حاکمیت مطلق، قدرت مطلقه، حق حاکمیت مطلقه، پادشاهی

قدرت مطلق، توانایی کامل، ابرتوانی، حاکمیت مطلق، قدرت مطلقه، حق حاکمیت مطلقه، پادشاهی

imperium

<hr> impermanency نا پایداری بی دوامی

impermanency نا پایداری بی دوامی

impermanence

<hr> معنی : نا پایدار، بی ثبات، سپنج، موقتی، موقت <hr> معانی دیگر : گذرا، غیردایم، ناپایا، زودگذر، ناهماره، ناجاوید، زوال پذیر

معنی : نا پایدار، بی ثبات، سپنج، موقتی، موقت معانی دیگر : گذرا، غیردایم، ناپایا، زودگذر، ناهماره، ناجاوید، زوال پذیر

impermanent

<hr> معنی : نفوذ ناپذیری، نشت ناپذیری، ناتراوایی <hr> معانی دیگر : نشت ناپذیری، نفوذ ناپذیری، ناتراوایی

معنی : نفوذ ناپذیری، نشت ناپذیری، ناتراوایی معانی دیگر : نشت ناپذیری، نفوذ ناپذیری، ناتراوایی

impermeability

<hr> معنی : نشت ناپذیر <hr> معانی دیگر : رسوخ ناپذیر (توسط آب)، ناتراوا، امپرمابل، نفوذ ناپذیر (رجوع شود به: impentrable)

معنی : نشت ناپذیر معانی دیگر : رسوخ ناپذیر (توسط آب)، ناتراوا، امپرمابل، نفوذ ناپذیر (رجوع شود به: impentrable)

impermeable

<hr> معنی : ممنوع، غیر مجاز، ناروا <hr> معانی دیگر : ناروا، ممنوع، غیرمجاز

معنی : ممنوع، غیر مجاز، ناروا معانی دیگر : ناروا، ممنوع، غیرمجاز

impermissible

<hr> معنی : غیرشخصی، فاقد شخصیت، بی فاعل <hr> معانی دیگر : بی نظر (انه)، بی غرض (انه)، نامربوط به شخص خاصی، فاقد جنبه شخصی، (عاری از احساسات و عواطف انسانی) سرد، بی عاطفه، بی احساسات، غیرانسانی، (دستور زبان) غیرشخصی

معنی : غیرشخصی، فاقد شخصیت، بی فاعل معانی دیگر : بی نظر (انه)، بی غرض (انه)، نامربوط به شخص خاصی، فاقد جنبه شخصی، (عاری از احساسات و عواطف انسانی) سرد، بی عاطفه، بی احساسات، غیرانسانی، (دستور زبان) غیرشخصی

impersonal

<hr> عدم شخصیت، غیر شخص بودن

عدم شخصیت، غیر شخص بودن

impersonality

impersonally

<hr> معنی : جعل هویت کردن، خود رابجای دیگری جا زدن، نقش دیگری را بازی کردن <hr> معانی دیگر : (در نمایش و فیلم و غیره) نقش (کسی را) بازی کردن، تقلید کسی را درآوردن، (به منظور کلاهبرداری یا تفریح و غیره) جعل هویت کردن، خود را به جای دیگری جا زدن

معنی : جعل هویت کردن، خود رابجای دیگری جا زدن، نقش دیگری را بازی کردن معانی دیگر : (در نمایش و فیلم و غیره) نقش (کسی را) بازی کردن، تقلید کسی را درآوردن، (به منظور کلاهبرداری یا تفریح و غیره) جعل هویت کردن، خود را به جای دیگری جا زدن

impersonate

<hr> معنی : نقش دیگری را بازی کردن، جعل هویت <hr> معانی دیگر : جعل هویت، نقش دیگری را بازی کردن

معنی : نقش دیگری را بازی کردن، جعل هویت معانی دیگر : جعل هویت، نقش دیگری را بازی کردن

impersonation

<hr> معنی : پیرو <hr> معانی دیگر : شخصیت دهنده، بازی کننده سهم کسی در نمایش

معنی : پیرو معانی دیگر : شخصیت دهنده، بازی کننده سهم کسی در نمایش

impersonator

<hr> معنی : خلی، نابهنگامی، جسارت، گستاخی، اهانت، خیره چشمی، بی ربطی، بیموقعی <hr> معانی دیگر : پررویی، پیش جوابی، جسارت (impertinency هم می گویند)، نامربوطی، ناوابستگی، فضولی

معنی : خلی، نابهنگامی، جسارت، گستاخی، اهانت، خیره چشمی، بی ربطی، بیموقعی معانی دیگر : پررویی، پیش جوابی، جسارت (impertinency هم می گویند)، نامربوطی، ناوابستگی، فضولی

impertinence

<hr> معنی : خیره چشم، بیشرمانه، بی ربط، گستاخ <hr> معانی دیگر : نامربوط، ناوابسته، ناوارد، پررو، پیش جواب، جسور، گستاخانه، بی ادبانه، جسورانه

معنی : خیره چشم، بیشرمانه، بی ربط، گستاخ معانی دیگر : نامربوط، ناوابسته، ناوارد، پررو، پیش جواب، جسور، گستاخانه، بی ادبانه، جسورانه

impertinent

<hr> فضولانه، بطور نامربوط، بطور غیر مقتضی، بطور نابهنگام

فضولانه، بطور نامربوط، بطور غیر مقتضی، بطور نابهنگام

impertinently

<hr> سکون، ارامش، ملایمت

imperturbability

<hr> معنی : ساکت، تزلزل ناپذیر، ارام، خونسرد <hr> معانی دیگر : آرام، تشویش ناپذیر، نگران نشدنی، ناهراس

معنی : ساکت، تزلزل ناپذیر، ارام، خونسرد معانی دیگر : آرام، تشویش ناپذیر، نگران نشدنی، ناهراس

imperturbable

<hr> بارامی، با خون سردی، بطور تشویش ناپذیر

بارامی، با خون سردی، بطور تشویش ناپذیر

imperturbably

<hr> معنی : غیر قابل نفوذ، مانع دخول، تاثر ناپذیر <hr> معانی دیگر : نشت ناپذیر، ناتراوا، رسوخ ناپذیر، (التماس و پیشنهاد و غیره) مقاوم، ناشنوا، ناپذیرا، سرسخت، مانع دخول اب

معنی : غیر قابل نفوذ، مانع دخول، تاثر ناپذیر معانی دیگر : نشت ناپذیر، ناتراوا، رسوخ ناپذیر، (التماس و پیشنهاد و غیره) مقاوم، ناشنوا، ناپذیرا، سرسخت، مانع دخول اب

impervious

<hr> سرایت ناپذیری، نفوذ ناپذیری، نم ناپذیری، سختی بی اعتنائی

سرایت ناپذیری، نفوذ ناپذیری، نم ناپذیری، سختی بی اعتنائی

imperviousness

<hr> معنی : زرد زخم، قوباء اصفر <hr> معانی دیگر : (پزشکی) زرد زخم، طب قوباء اصفر

معنی : زرد زخم، قوباء اصفر معانی دیگر : (پزشکی) زرد زخم، طب قوباء اصفر

impetigo

<hr> معنی : تندی، حرارت، بی پروایی، تهور <hr> معانی دیگر : خشونت، شدت، دیوسانی

معنی : تندی، حرارت، بی پروایی، تهور معانی دیگر : خشونت، شدت، دیوسانی

impetuosity

<hr> معنی : بی پروا، تند و شدید <hr> معانی دیگر : (آنچه که با نیرو و شدت زیاد حرکت کند) پرخشونت، پرشدت، دیوسان، (کسی که با شتاب و نسنجیده عمل کند) شتابزده، عجول، بی صبر، ناگه کار، بی قرار و دمدمی، تابع امیال آنی

معنی : بی پروا، تند و شدید معانی دیگر : (آنچه که با نیرو و شدت زیاد حرکت کند) پرخشونت، پرشدت، دیوسان، (کسی که با شتاب و نسنجیده عمل کند) شتابزده، عجول، بی صبر، ناگه کار، بی قرار و دمدمی، تابع امیال آنی

impetuous

<hr> ازروی بی پروایی، متهورانه، تند

ازروی بی پروایی، متهورانه، تند

impetuously

impetuousness

<hr> معنی : انگیزه، عزم، نیروی جنبش <hr> معانی دیگر : انگیزان، مشوق، تکان، نیروی حرکتی، گشتاور، جنبش زا، تکانگر

معنی : انگیزه، عزم، نیروی جنبش معانی دیگر : انگیزان، مشوق، تکان، نیروی حرکتی، گشتاور، جنبش زا، تکانگر

impetus

<hr> معنی : بی ایمانی، بی تقوایی، بد کیشی <hr> معانی دیگر : ناپارسایی، ناپرهیزگاری، بی حرمتی (نسبت به خدا یا مقدسات)، نا پرهیزکاری

معنی : بی ایمانی، بی تقوایی، بد کیشی معانی دیگر : ناپارسایی، ناپرهیزگاری، بی حرمتی (نسبت به خدا یا مقدسات)، نا پرهیزکاری

impiety

<hr> معنی : حمله کردن، تخطی کردن، تجاوز کردن <hr> معانی دیگر : (با: on یا upon یا against) خوردن به، اصابت کردن، برکوفتن، (با: on یا upon) پرماسیدن، تماس داشتن، خطور کردن، (با: on یا upon) دست اندازی کردن (به حقوق یا مال دیگران)، دست درازی کردن، دست یازیدن، خرد کردن، پرت کردن

معنی : حمله کردن، تخطی کردن، تجاوز کردن معانی دیگر : (با: on یا upon یا against) خوردن به، اصابت کردن، برکوفتن، (با: on یا upon) پرماسیدن، تماس داشتن، خطور کردن، (با: on یا upon) دست اندازی کردن (به حقوق یا مال دیگران)، دست درازی کردن، دست یازیدن، خرد کردن، پرت کردن

impinge

<hr> برخورد، تصادف، تماس، اصابت

برخورد، تصادف، تماس، اصابت

impingement

impinging

<hr> معنی : کافر، بی دین، بد کیش، ناپرهیزکار، خدا نشناس، نا پرهیزگار <hr> معانی دیگر : ناپارسا، بی تقوا، لامذهب

معنی : کافر، بی دین، بد کیش، ناپرهیزکار، خدا نشناس، نا پرهیزگار معانی دیگر : ناپارسا، بی تقوا، لامذهب

impious

<hr> معنی : شیطان، شیطان صفت، جنمانند، جن خو <hr> معانی دیگر : (بچه) شیطان، تخس، موذی

معنی : شیطان، شیطان صفت، جنمانند، جن خو معانی دیگر : (بچه) شیطان، تخس، موذی

impish

impishly

<hr> معنی : سختی، نرم نشدنی، ارام نشدنی، تسکین ناپذیری، کینه توزی <hr> معانی دیگر : سنگدل

معنی : سختی، نرم نشدنی، ارام نشدنی، تسکین ناپذیری، کینه توزی معانی دیگر : سنگدل

implacability

<hr> معنی : سنگ دل، کینه توز <hr> معانی دیگر : (در مورد دشمنی و غیره) سرسخت، سازش ناپذیر، آشتی ناپذیر

معنی : سنگ دل، کینه توز معانی دیگر : (در مورد دشمنی و غیره) سرسخت، سازش ناپذیر، آشتی ناپذیر

implacable

<hr> از روى سختى یا سنگدلى چنانکه ارامش نپذیرد

از روى سختى یا سنگدلى چنانکه ارامش نپذیرد

implacably

<hr> معنی : کاشت، جای دادن، فرو کردن، کاشتن، القاء کردن <hr> معانی دیگر : (به طور ژرف و ثابت و استوار) کاشتن، نشاندن، درنهادن، کارگذاشتن، (در فکر) جایگزین کردن، القا کردن، اندیش گذاری کردن، ترویج کردن، (جراحی - اسباب یا ماده یا اندام یا بافت را در داخل بدن سوار کردن یا پیوند زدن یا جایگیر کردن) پیوند زدن، (هرچیز پیوند شده یا قرار داده شده در بدن) در کاشت، پیوند، در کاشتن

معنی : کاشت، جای دادن، فرو کردن، کاشتن، القاء کردن معانی دیگر : (به طور ژرف و ثابت و استوار) کاشتن، نشاندن، درنهادن، کارگذاشتن، (در فکر) جایگزین کردن، القا کردن، اندیش گذاری کردن، ترویج کردن، (جراحی - اسباب یا ماده یا اندام یا بافت را در داخل بدن سوار کردن یا پیوند زدن یا جایگیر کردن) پیوند زدن، (هر

implant

<hr> معنی : کاشتن، القاء <hr> معانی دیگر : کاشتن، القاء

معنی : کاشتن، القاء معانی دیگر : کاشتن، القاء

implantation

implanted

<hr> معنی : ناپسندی، غیر قابل قبولی <hr> معانی دیگر : ناموجه بودن، غیر مقبولی

معنی : ناپسندی، غیر قابل قبولی معانی دیگر : ناموجه بودن، غیر مقبولی

implausibility

<hr> معنی : غیر محتمل <hr> معانی دیگر : نامحتمل، نامعقول (واروی: plausible)، غیرمقبول، ناپسند

معنی : غیر محتمل معانی دیگر : نامحتمل، نامعقول (واروی: plausible)، غیرمقبول، ناپسند

implausible

implausibly

<hr> معنی : انجام، اسباب، الت، ابزار، اجراء، افزار، اجراء کردن، ایفاء کردن، انجام دادن <hr> معانی دیگر : وسیله، کاچار، آلت، ساز و برگ، انگاز، شوند، مانه، (انسان یا وسیله ی رسیدن به مقصود) اجراکننده، آماج رسان، اجرا کردن، به آماج رساندن، از پیش بردن، به کار بستن، اجراء کردن تکمیل کردن

معنی : انجام، اسباب، الت، ابزار، اجراء، افزار، اجراء کردن، ایفاء کردن، انجام دادن معانی دیگر : وسیله، کاچار، آلت، ساز و برگ، انگاز، شوند، مانه، (انسان یا وسیله ی رسیدن به مقصود) اجراکننده، آماج رسان، اجرا کردن، به آماج رساندن، از پیش بردن، به کار بستن، اجراء کردن تکمیل کردن

implement

<hr> التی، افزاری، وسیله ای، وسیله ساز، وسیله دار

التی، افزاری، وسیله ای، وسیله ساز، وسیله دار

implemental

<hr> معنی : انجام، اجرا <hr> معانی دیگر : اجرا، انجام

معنی : انجام، اجرا معانی دیگر : اجرا، انجام

واژه های حرف "i" - جملات نمونه