جملات نمونه

disapprovingly

<hr> معنی : خلع سلاح کردن، به حالت اشتی درامدن، غیر مسلح کردن <hr> معانی دیگر : خلع سلاح شدن یا کردن، جنگ افزار زدایی کردن، اسلحه (ی خود را) زمین گذاشتن، زراد زدایی کردن، بی زیان کردن، بی آزار کردن، آسیب زدایی کردن، بی ضرر کردن، تحبیب کردن

معنی : خلع سلاح کردن، به حالت اشتی درامدن، غیر مسلح کردن معانی دیگر : خلع سلاح شدن یا کردن، جنگ افزار زدایی کردن، اسلحه (ی خود را) زمین گذاشتن، زراد زدایی کردن، بی زیان کردن، بی آزار کردن، آسیب زدایی کردن، بی ضرر کردن، تحبیب کردن

disarm

<hr> معنی : خلع سلاح <hr> معانی دیگر : زراد زدایی

معنی : خلع سلاح معانی دیگر : زراد زدایی

disarmament

<hr> تحبیب کننده، دوستی انگیز، مهرانگیز، (دشمنی یا سوظن یا ترس) دشمنی زدا، شک زدا، آشتی انگیز، مهرانگیز a disarming smile لبخند مهرانگیز

تحبیب کننده، دوستی انگیز، مهرانگیز، (دشمنی یا سوظن یا ترس) دشمنی زدا، شک زدا، آشتی انگیز، مهرانگیز a disarming smile لبخند مهرانگیز

disarming

<hr> معنی : مغشوش کردن، بر هم زدن، بی ترتیب کردن، مختل کردن، به هم زدن <hr> معانی دیگر : به هم ریختن، (ترتیب چیزی را) به هم زدن، آشفتن، پریشان کردن، نامرتب کردن

معنی : مغشوش کردن، بر هم زدن، بی ترتیب کردن، مختل کردن، به هم زدن معانی دیگر : به هم ریختن، (ترتیب چیزی را) به هم زدن، آشفتن، پریشان کردن، نامرتب کردن

disarrange

<hr> معنی : ژولیدگی، بی ترتیبی <hr> معانی دیگر : بی ترتیبی

معنی : ژولیدگی، بی ترتیبی معانی دیگر : بی ترتیبی

disarrangement

<hr> معنی : ژولیدگی، اغتشاش، بی نظمی، درهم و برهمی <hr> معانی دیگر : نابسامانی، آشفتگی، درهم برهمی، به هم ریختگی، بی سرو سامانی، نابسامان کردن، آشفته کردن، به هم ریختن، (نظم چیزی را) به هم زدن، (جامه) نامرتبی، به هم خوردگی، (قدیمی) لباس کندن، (جامه از تن) درآوردن

معنی : ژولیدگی، اغتشاش، بی نظمی، درهم و برهمی معانی دیگر : نابسامانی، آشفتگی، درهم برهمی، به هم ریختگی، بی سرو سامانی، نابسامان کردن، آشفته کردن، به هم ریختن، (نظم چیزی را) به هم زدن، (جامه) نامرتبی، به هم خوردگی، (قدیمی) لباس کندن، (جامه از تن) درآوردن

disarray

<hr> معنی : مجزا کردن، پیاده کردن، سوا کردن، به هم ریختن <hr> معانی دیگر : (ماشین آلات) پیاده کردن (در مقابل: سوار کردن assemble)، اوراق کردن، از هم باز کردن، پیاده کردن ماشین الات

معنی : مجزا کردن، پیاده کردن، سوا کردن، به هم ریختن معانی دیگر : (ماشین آلات) پیاده کردن (در مقابل: سوار کردن assemble)، اوراق کردن، از هم باز کردن، پیاده کردن ماشین الات

disassemble

<hr> پیاده کردن موتور علوم مهندسى : عکس عمل مونتاژ تجریه قطعات

پیاده کردن موتور علوم مهندسى : عکس عمل مونتاژ تجریه قطعات

disassembly

<hr> معنی : جدا کردن، مجزا کردن، همکاری نکردن، از همکاری دست کشیدن <hr> معانی دیگر : هم نشینی نکردن، قطع رابطه کردن، ترک مراوده کردن (بیشتر می گویند: dissociate)

معنی : جدا کردن، مجزا کردن، همکاری نکردن، از همکاری دست کشیدن معانی دیگر : هم نشینی نکردن، قطع رابطه کردن، ترک مراوده کردن (بیشتر می گویند: dissociate)

disassociate

<hr> معنی : عدم یا فسخ همکاری <hr> معانی دیگر : عدم یا فس&nbsp; همکاری

معنی : عدم یا فسخ همکاری معانی دیگر : عدم یا فس همکاری

disassociation

<hr> معنی : بدبختی، مصیبت، سیاه بختی، بلاء، فاجعه، حادثه بد، ستارهء بدبختی <hr> معانی دیگر : جانگدازه، بلا، سانحه، ابر موژ، بدبیاری بزرگ، آذرنگ، نافرخی، شکست کامل، ناکامی بزرگ، (عامیانه) افتضاح، آبروریزی

معنی : بدبختی، مصیبت، سیاه بختی، بلاء، فاجعه، حادثه بد، ستارهء بدبختی معانی دیگر : جانگدازه، بلا، سانحه، ابر موژ، بدبیاری بزرگ، آذرنگ، نافرخی، شکست کامل، ناکامی بزرگ، (عامیانه) افتضاح، آبروریزی

disaster

<hr> معنی : مصیبت امیز، مهلک، خطر ناک، فجیع، پربلا <hr> معانی دیگر : مصیبت بار، فاجعه آمیز، جان گداز، محنت بار، آذرنگین، پرآذرنگ، نافرخ، منحوس

معنی : مصیبت امیز، مهلک، خطر ناک، فجیع، پربلا معانی دیگر : مصیبت بار، فاجعه آمیز، جان گداز، محنت بار، آذرنگین، پرآذرنگ، نافرخ، منحوس

disastrous

<hr> بطورمصیبت امیز، بدبختانه

بطورمصیبت امیز، بدبختانه

disastrously

<hr> معنی : رد کردن <hr> معانی دیگر : (مسئولیت یا اطلاع قبلی یا توافق قبلی و غیره) انکار کردن، حاشا کردن، ارندان کردن، انکار، نفی

معنی : رد کردن معانی دیگر : (مسئولیت یا اطلاع قبلی یا توافق قبلی و غیره) انکار کردن، حاشا کردن، ارندان کردن، انکار، نفی

disavow

<hr> معنی : انکار، رد <hr> معانی دیگر : انکار، رد

معنی : انکار، رد معانی دیگر : انکار، رد

disavowal

<hr> معنی : بر هم زدن، منحل کردن، متفرق کردن یا شدن <hr> معانی دیگر : (سازمان یا تشکیلات و غیره) منحل شدن یا کردن، پراکنده شدن یا کردن، از هم پاشیدن

معنی : بر هم زدن، منحل کردن، متفرق کردن یا شدن معانی دیگر : (سازمان یا تشکیلات و غیره) منحل شدن یا کردن، پراکنده شدن یا کردن، از هم پاشیدن

disband

<hr> منحل شده قانون ـ فقه : منحله

منحل شده قانون ـ فقه : منحله

disbanded

<hr> انحلال، برهم خوردگی

disbandment

<hr> معنی : از شغل وکالت محروم کردن <hr> معانی دیگر : (حقوق) ممنوع الوکاله کردن، سلب صلاحیت (از وکیل) کردن

معنی : از شغل وکالت محروم کردن معانی دیگر : (حقوق) ممنوع الوکاله کردن، سلب صلاحیت (از وکیل) کردن

disbar

<hr> معنی : محرومیت از شغل وکالت <hr> معانی دیگر : محرومیت از شغل وکالت

معنی : محرومیت از شغل وکالت معانی دیگر : محرومیت از شغل وکالت

disbarment

<hr> معنی : بی ایمانی، بی اعتقادی <hr> معانی دیگر : ناباوری

معنی : بی ایمانی، بی اعتقادی معانی دیگر : ناباوری

disbelief

<hr> معنی : باور نکردن، اعتقاد نکردن، دروغ پنداشتن <hr> معانی دیگر : اعتقاد نداشتن به، دروه پنداشتن

معنی : باور نکردن، اعتقاد نکردن، دروغ پنداشتن معانی دیگر : اعتقاد نداشتن به، دروه پنداشتن

disbelieve

disbelieving

disbelievingly

<hr> معنی : بار از دوش برداشتن، اسوده کردن، سبکبار کردن <hr> معانی دیگر : بار (از دوش خود یا دیگران) برداشتن، خالی کردن، تخلیه کردن، باراندازی کردن یا شدن، عقده ی دل را گشودن، سبکبال کردن یا شدن، دق دلی خالی کردن، disburthen : بار از دوش برداشتن

معنی : بار از دوش برداشتن، اسوده کردن، سبکبار کردن معانی دیگر : بار (از دوش خود یا دیگران) برداشتن، خالی کردن، تخلیه کردن، باراندازی کردن یا شدن، عقده ی دل را گشودن، سبکبال کردن یا شدن، دق دلی خالی کردن، disburthen : بار از دوش برداشتن

disburden

<hr> معنی : پرداختن، پرداخت کردن، خرج کردن <hr> معانی دیگر : (پول و اعتبار و غیره) پرداختن، (بودجه) تخصیص دادن، سرکیسه را شل کردن

معنی : پرداختن، پرداخت کردن، خرج کردن معانی دیگر : (پول و اعتبار و غیره) پرداختن، (بودجه) تخصیص دادن، سرکیسه را شل کردن

disburse

<hr> معنی : پرداخت، هزینه، خرج <hr> معانی دیگر : تخصیص بودجه، دادن پول، مبلغ پرداختی، وجه، (پول واعتبار و غیره)

معنی : پرداخت، هزینه، خرج معانی دیگر : تخصیص بودجه، دادن پول، مبلغ پرداختی، وجه، (پول واعتبار و غیره)

disbursement

disbursements

<hr> معنی : پولک، دایره، قرص، دیسک، صفحه، گرده، صفحه ساختن <hr> معانی دیگر : (ماه و خورشید) قرص، (disk هم می نویسند) گردک، تیغه ی گرد، اره ی مدور، صفحه ی گرد، صفحه ی گرامافون، مخفف:، تخفیف (قیمت)

معنی : پولک، دایره، قرص، دیسک، صفحه، گرده، صفحه ساختن معانی دیگر : (ماه و خورشید) قرص، (disk هم می نویسند) گردک، تیغه ی گرد، اره ی مدور، صفحه ی گرد، صفحه ی گرامافون، مخفف:، تخفیف (قیمت)

disc

<hr> (اتومبیل) ترمز صفحه ای، ترمز دیسکی

(اتومبیل) ترمز صفحه ای، ترمز دیسکی

disc brake

<hr> (رادیو) مجری برنامه ی موسیقی، گزینگر صفحات (یا نوارهای موسیقی که از رادیو پخش می شود و یا در دیسکو و غیره گذاشته می شود)، کسیکه در رادیو یا تلویزیون و سالن رقص صفحات موسیقی میگذارد

(رادیو) مجری برنامه ی موسیقی، گزینگر صفحات (یا نوارهای موسیقی که از رادیو پخش می شود و یا در دیسکو و غیره گذاشته می شود)، کسیکه در رادیو یا تلویزیون و سالن رقص صفحات موسیقی میگذارد

disc jockey

<hr> معنی : طرد کردن، دور انداختن، ول کردن، دست کشیدن از، متروک ساختن <hr> معانی دیگر : (بازی ورق) دور انداختن یک یا چند ورق و گرفتن ورق تازه به جای آن، (برگ) انداختن، کنارگذاشتن، (مجازی) دور افکندن، هرچیزی که دور انداخته شده است، مطرود، به درد نخور، دوراندازی، طرد

معنی : طرد کردن، دور انداختن، ول کردن، دست کشیدن از، متروک ساختن معانی دیگر : (بازی ورق) دور انداختن یک یا چند ورق و گرفتن ورق تازه به جای آن، (برگ) انداختن، کنارگذاشتن، (مجازی) دور افکندن، هرچیزی که دور انداخته شده است، مطرود، به درد نخور، دوراندازی، طرد

discard

<hr> دور انداختن، ول کردن دورانداختن، دست کشیدن از، متروک ساختن

دور انداختن، ول کردن دورانداختن، دست کشیدن از، متروک ساختن

discarded

<hr> معنی : درک کردن، تشخیص دادن، فهمیدن، تمیز دادن <hr> معانی دیگر : نیماد کردن، پی بردن

معنی : درک کردن، تشخیص دادن، فهمیدن، تمیز دادن معانی دیگر : نیماد کردن، پی بردن

discern

discernable

<hr> معنی : ظاهر <hr> معانی دیگر : تشخیص دادنی، قابل تشخیص، مشاهده کردنی

معنی : ظاهر معانی دیگر : تشخیص دادنی، قابل تشخیص، مشاهده کردنی

discernible

<hr> معنی : فهمیده، بینا <hr> معانی دیگر : اهل تمیز، بصیر، نیمادگر

معنی : فهمیده، بینا معانی دیگر : اهل تمیز، بصیر، نیمادگر

discerning

<hr> معنی : بینایی، درک، تشخیص، بصیرت، تمیز، دریافت <hr> معانی دیگر : درایت، بینش، نیمادگری، نازک بینی، ژرف بینی، پی بری

معنی : بینایی، درک، تشخیص، بصیرت، تمیز، دریافت معانی دیگر : درایت، بینش، نیمادگری، نازک بینی، ژرف بینی، پی بری

discernment

<hr> معنی : تخلیه، عزل، خلع، ترشح، بده، انفصال، معزول کردن، درکردن، اداء کردن، ترشح کردن، منفصل کردن، خالی کردن، مرخص کردن، خارج کردن <hr> معانی دیگر : خالی کردن (بار از کشتی و غیره)، تخلیه کردن، (گلوله) خالی کردن، شلیک کردن یا شدن، آتش کردن، مرخص کردن (به ویژه سرباز وظیفه و هیئت داوران دادگاه و زندانیان و غیره)، بیرون ریختن، بیرون دادن، (دق دلی یا عقده) خالی کردن، گفتن، اخراج کردن، بیرون کردن، (وظیفه یا قرض و غیره) ادا کردن (دین خود را)، انجام دادن، پرداخت، اجرا، (برق) خالی کردن (باطری و خازن و غیره)، دشارژ کردن، تخلیه ی الکتریکی، جهش برقی، تهی سازی، باراندازی، ترخیص، تهینگی، ورقه ی خاتمه خدمت، کارت پایان خدمت، (حقوق) برگ آزادی (از زندان)، ورقه ی برائت، بری الذمه بودن، برگه ی ادای دین، رسید پرداخت بدهی، (آنچه که تخلیه شده یا بیرون داده شده است) چرک، ریم، فضولات، برون ریخت، دررفتن، (کمیسیون های پارلمانی و غیره) دستور پایان مذاکرات و بررسی لایحه را دادن، (چیت سازی) رنگ زدایی کردن، (معماری) وزن پراکنی کردن، درکردن گلوله

معنی : تخلیه، عزل، خلع، ترشح، بده، انفصال، معزول کردن، درکردن، اداء کردن، ترشح کردن، منفصل کردن، خالی کردن، مرخص کردن، خارج کردن معانی دیگر : خالی کردن (بار از کشتی و غیره)، تخلیه کردن، (گلوله) خالی کردن، شلیک کردن یا شدن، آتش کردن، مرخص کردن (به ویژه سرباز وظیفه و هیئت داوران دادگاه و زندانیان و غی

discharge

<hr> معنی : منفصل <hr> معانی دیگر : تخلیه، برى الذمه، مبرى قانون ـ فقه : برى الذمه شده، برى الذمه زیست شناسى : بیرون راندن

معنی : منفصل معانی دیگر : تخلیه، برى الذمه، مبرى قانون ـ فقه : برى الذمه شده، برى الذمه زیست شناسى : بیرون راندن

discharged

discharger

<hr> معنی : موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، سالک، حواری، شاگرد، مرید <hr> معانی دیگر : پسوا، پیرو حضرت عیسی

معنی : موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، سالک، حواری، شاگرد، مرید معانی دیگر : پسوا، پیرو حضرت عیسی

disciple

<hr> معنی : شاگردی، پیروی، مریدی <hr> معانی دیگر : شاگردی، مریدی

معنی : شاگردی، پیروی، مریدی معانی دیگر : شاگردی، مریدی

discipleship

<hr> معنی : اهل انضباط، نظم دهنده، انضباطی <hr> معانی دیگر : سخت گیر، بنواگر، آمودگرای

معنی : اهل انضباط، نظم دهنده، انضباطی معانی دیگر : سخت گیر، بنواگر، آمودگرای

disciplinarian

<hr> معنی : اهل انضباط، نظم دهنده، انضباطی، انتظامی، تادیبی، وابسته به تربیت <hr> معانی دیگر : وابسته به انضباط، سخت گیرانه، وابسته به تنبیه، کیفری، سزایی

معنی : اهل انضباط، نظم دهنده، انضباطی، انتظامی، تادیبی، وابسته به تربیت معانی دیگر : وابسته به انضباط، سخت گیرانه، وابسته به تنبیه، کیفری، سزایی

disciplinary

<hr> معنی : ترتیب، نظم، تادیب، انضباط، انتظام، تحت نظم و ترتیب در اوردن، تادیب کردن <hr> معانی دیگر : رشته (تحصیلی یا پژوهشی)، زمینه (دانش)، نظم و ترتیب، آمودگی، بنواگری، آمودگری، خودداری، خودمهاری، خودلگامی، فرمانبرداری، لگام پذیری، اطاعت، (به ویژه در مورد کلیسا و صومعه و غیره) مقررات، قوانین، دستورالعمل ها، تنبیه، گوشمالی، تنبیه کردن، گوشمالی دادن، ادب کردن، سیاست کردن، منضبط کردن، دارای انضباط کردن

معنی : ترتیب، نظم، تادیب، انضباط، انتظام، تحت نظم و ترتیب در اوردن، تادیب کردن معانی دیگر : رشته (تحصیلی یا پژوهشی)، زمینه (دانش)، نظم و ترتیب، آمودگی، بنواگری، آمودگری، خودداری، خودمهاری، خودلگامی، فرمانبرداری، لگام پذیری، اطاعت، (به ویژه در مورد کلیسا و صومعه و غیره) مقررات، قوانین، دستورالعمل ها،

discipline

<hr> انضباط، انتظام، نظم، تادیب، ترتیب، تحت نظم وترتیب در آوردن، تادیب کردن

انضباط، انتظام، نظم، تادیب، ترتیب، تحت نظم وترتیب در آوردن، تادیب کردن

واژه های حرف "d" - جملات نمونه