جملات نمونه

<hr> معنی : محزون، عزادار، سوگوار، ماتمزده، غمگین کننده، پر ولع <hr> معانی دیگر : سوگمند، اندوهگین، غصه دار، سوگ آمیز، عزادارانه، غم انگیز، حزن آور

معنی : محزون، عزادار، سوگوار، ماتمزده، غمگین کننده، پر ولع معانی دیگر : سوگمند، اندوهگین، غصه دار، سوگ آمیز، عزادارانه، غم انگیز، حزن آور

mournful

<hr> با سوگواری سوگوارانه، عزادارانه، ماتم دارانه

با سوگواری سوگوارانه، عزادارانه، ماتم دارانه

mournfully

<hr> معنی : عزا، ماتم، سوگواری، عزاداری، سوگ <hr> معانی دیگر : جامه ی عزا، لباس سیاه، دوران عزاداری، وابسته به سوگواری

معنی : عزا، ماتم، سوگواری، عزاداری، سوگ معانی دیگر : جامه ی عزا، لباس سیاه، دوران عزاداری، وابسته به سوگواری

mourning

<hr> (جانورشناسی) کبوتر سوگ (zenaida macroura - بومی امریکای شمالی)

(جانورشناسی) کبوتر سوگ (zenaida macroura - بومی امریکای شمالی)

mourning dove

<hr> معنی : ماوس، موش، موش خانگی، موش گرفتن، جستجو کردن <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) موش (به ویژه گونه ی mus musculus)، (نادر) آدم بزدل، ترسو، شکار کردن، (نادر - خطاب مهرآمیز) خانم، دختر، (خودمانی) بادکردگی و سیاهی زیر چشم (در اثر ضربه)، (کامپیوتر) ماوس، موشواره، مشتنی، مشتانه، لغزانه

معنی : ماوس، موش، موش خانگی، موش گرفتن، جستجو کردن معانی دیگر : (جانورشناسی) موش (به ویژه گونه ی mus musculus)، (نادر) آدم بزدل، ترسو، شکار کردن، (نادر - خطاب مهرآمیز) خانم، دختر، (خودمانی) بادکردگی و سیاهی زیر چشم (در اثر ضربه)، (کامپیوتر) ماوس، موشواره، مشتنی، مشتانه، لغزانه

mouse

mouse mat

mousehole

mousepad

<hr> (گربه یا سگ و غیره) موش گیر، موش گیر، جستجو کننده

(گربه یا سگ و غیره) موش گیر، موش گیر، جستجو کننده

mouser

<hr> در تله انداختن، (با حیله) گرفتار کردن، تله ی موش، تلهی موش در تله انداختن، تله موش

در تله انداختن، (با حیله) گرفتار کردن، تله ی موش، تلهی موش در تله انداختن، تله موش

mousetrap

<hr> معنی : موش صفت، موش دار <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: mousy، mousy موش دار

معنی : موش صفت، موش دار معانی دیگر : رجوع شود به: mousy، mousy موش دار

mousey

<hr> معنی : پوینده، در تکاپو، موش گیری <hr> معانی دیگر : کنجکاو، پویا

معنی : پوینده، در تکاپو، موش گیری معانی دیگر : کنجکاو، پویا

mousing

<hr> (خوراک پزی یونانی) موساکا (حاوی بادمجان و گوشت و پنیر)

(خوراک پزی یونانی) موساکا (حاوی بادمجان و گوشت و پنیر)

moussaka

<hr> معنی : موس <hr> معانی دیگر : موس (خوراک سرد حاوی سفیده ی تخم مرغ و خامه و ژله و میوه)، خامه زده که شیرینی بان سردمی کنندیا افسرده شود

معنی : موس معانی دیگر : موس (خوراک سرد حاوی سفیده ی تخم مرغ و خامه و ژله و میوه)، خامه زده که شیرینی بان سردمی کنندیا افسرده شود

mousse

<hr> معنی : سبیل <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: mustache، mustachio سبیل

معنی : سبیل معانی دیگر : رجوع شود به: mustache، mustachio سبیل

moustache

<hr> معنی : موش صفت، موش دار <hr> معانی دیگر : (رنگ) قهوه ای چرکین، (بو) ناخوشایند، موش زده، پر از موش، موش مانند، ترسو، عاری از لطف، mousey موش دار

معنی : موش صفت، موش دار معانی دیگر : (رنگ) قهوه ای چرکین، (بو) ناخوشایند، موش زده، پر از موش، موش مانند، ترسو، عاری از لطف، mousey موش دار

mousy

<hr> معنی : مدخل، دهانه، بیان، غنچه، دهان، دهنه زدن، در دهان گذاشتن، ادا و اصول در اوردن، فرمودن، گفتن <hr> معانی دیگر : دهن، پوز، فم، نان خور، عائله، دهان کجی، شکلک، مصب، سر، در، (به صورت دکلمه یا لحن مصنوعی) گفتن، با ژست حرف زدن، (بدون صداو فقط با حرکت دادن لب ها) فهماندن، در دهان گذاشتن (مانند لقمه)، بوسیدن، دهان مالی کردن، لب مالی کردن، (اسب را) به دهانه خو دادن، لگام پذیر کردن، دهن کجی کردن، شکلک در آوردن، صحبت، دهنه زدن به، در دهان گذاشتن خوراک

معنی : مدخل، دهانه، بیان، غنچه، دهان، دهنه زدن، در دهان گذاشتن، ادا و اصول در اوردن، فرمودن، گفتن معانی دیگر : دهن، پوز، فم، نان خور، عائله، دهان کجی، شکلک، مصب، سر، در، (به صورت دکلمه یا لحن مصنوعی) گفتن، با ژست حرف زدن، (بدون صداو فقط با حرکت دادن لب ها) فهماندن، در دهان گذاشتن (مانند لقمه)، بوسید

mouth

<hr> (خودمانی) بلند حرف زدن، پر حرفی کردن، یاوه گویی کردن

(خودمانی) بلند حرف زدن، پر حرفی کردن، یاوه گویی کردن

mouth off

<hr> mouthed _ پسوند: دهان، صدا [loud-mouthed]

mouthed _ پسوند: دهان، صدا [loud-mouthed]

mouthed

<hr> معنی : مقدار، لقمه <hr> معانی دیگر : به اندازه ی یک دهان پر، یک قلپ، (به ویژه خوراک) مقدار کم، واژه ی طولانی، عبارت دهان پر کن، دارای تلفظ دشوار، دهن پر

معنی : مقدار، لقمه معانی دیگر : به اندازه ی یک دهان پر، یک قلپ، (به ویژه خوراک) مقدار کم، واژه ی طولانی، عبارت دهان پر کن، دارای تلفظ دشوار، دهن پر

mouthful

<hr> معنی : سخنگو، دهانه، منادی، لبه، دهن گیر <hr> معانی دیگر : قطعه ای که در دهان یا نزدیک آن قرار می گیرد، دهانی، سر، دهان گیر، (شخص یا رسانه) سخنگو، مبلغ، عامل

معنی : سخنگو، دهانه، منادی، لبه، دهن گیر معانی دیگر : قطعه ای که در دهان یا نزدیک آن قرار می گیرد، دهانی، سر، دهان گیر، (شخص یا رسانه) سخنگو، مبلغ، عامل

mouthpiece

mouthwash

<hr> معنی : پر حرف، دهان دار <hr> معانی دیگر : پر حرف (به ویژه به طور غلو آمیز یا بی ادبانه)

معنی : پر حرف، دهان دار معانی دیگر : پر حرف (به ویژه به طور غلو آمیز یا بی ادبانه)

mouthy

<hr> پوست گوسفند (که با رنگرزی و غیره به شکل خزهای گرانبها درآمده است)

پوست گوسفند (که با رنگرزی و غیره به شکل خزهای گرانبها درآمده است)

mouton

<hr> معنی : متحرک <hr> معانی دیگر : دارای تاریخ متغیر (moveable هم می نویسند)، قابل حمل، غیر ثابت، ترابرپذیر، (حقوق) منقول، انتقال پذیر، مال منقول

معنی : متحرک معانی دیگر : دارای تاریخ متغیر (moveable هم می نویسند)، قابل حمل، غیر ثابت، ترابرپذیر، (حقوق) منقول، انتقال پذیر، مال منقول

movable

<hr> دارایی نابرجا، مال منقول

دارایی نابرجا، مال منقول

movable property

<hr> چنانکه بتوان تکان داد، بطورچنبش پذیر

چنانکه بتوان تکان داد، بطورچنبش پذیر

movably

<hr> معنی : تکان، تغییر مکان، نقل مکان، نوبت حرکت یابازی، اقدام، حرکت، جنبش، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، تحریک کردن، بازی کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، بحرکت انداختن، متاثر ساختن <hr> معانی دیگر : حرکت دادن یا کردن، جنباندن، مخیدن، بشولیدن، (کار یا رویداد و غیره) پیشرفت کردن، جلو رفتن، راه افتادن، تغییر مکان دادن، منتقل کردن یا شدن، (با: on) راهی شدن، (شطرنج و غیره) مهره را حرکت دادن، موجب احساس حزن (یا ترحم یا خشم یا تحسین و غیره) شدن، به ... آوردن، واداشتن، به صرافت افتادن یا انداختن، (در پارلمان یا هر جا که بحث و مشاوره و سپس رای گیری می شود) پیشنهاد کردن، آغاز به عمل کردن، اقدام به عمل آوردن، (کالا و غیره) به فروش رفتن، (با افراد طبقه ی بخصوصی) معاشرت کردن، عمل، اسباب کشی، جابجایی، ریدن، (شکم) کارکردن، رجوع شود به: movement

معنی : تکان، تغییر مکان، نقل مکان، نوبت حرکت یابازی، اقدام، حرکت، جنبش، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، تحریک کردن، بازی کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، بحرکت انداختن، متاثر ساختن معانی دیگر : حرکت دادن یا کردن، جنباندن، مخیدن، بشولیدن، (کار یا رویداد و غیره) پیشرفت کردن، جلو رفت

move

<hr> معنی : منتقل کردن

move about

<hr> جلوتر (یا عقب تر) رفتن، جابجا شدن

جلوتر (یا عقب تر) رفتن، جابجا شدن

move along

move around

<hr> حداکثر کوشش خود را کردن، زمین و زمان را به هم زدن، چهاوچها کردن، آسمان و زمین را به هم دوختن، بیشترین سعی خود را کردن

حداکثر کوشش خود را کردن، زمین و زمان را به هم زدن، چهاوچها کردن، آسمان و زمین را به هم دوختن، بیشترین سعی خود را کردن

move heaven and earth

<hr> (انگلیس - عامیانه) اسباب کشی

(انگلیس - عامیانه) اسباب کشی

move house

<hr> (امریکا - خودمانی) 1- به منظور گرفتار سازی نزدیک شدن به 2- غفلتا مورد حمله قرار دادن، عرصه را تنگ کردن

(امریکا - خودمانی) 1- به منظور گرفتار سازی نزدیک شدن به 2- غفلتا مورد حمله قرار دادن، عرصه را تنگ کردن

move in

<hr> 1- به منزل تازه اسباب کشی کردن، به محل جدید نقل مکان کردن 2- آماده ی در دست گیری زمام امور شدن

1- به منزل تازه اسباب کشی کردن، به محل جدید نقل مکان کردن 2- آماده ی در دست گیری زمام امور شدن

move in on

<hr> عزیمت کردن، رفتن، راهی شدن

عزیمت کردن، رفتن، راهی شدن

move off

<hr> یکجا نه ایستید، قدم بزنید

یکجا نه ایستید، قدم بزنید

move on

move out

<hr> کنار رفتن، کنارتر نشستن، دفتی زدن

کنار رفتن، کنارتر نشستن، دفتی زدن

move over

move up

moveable

moved

<hr> معنی : حرکت، جنبش، گردش، وزن، نهضت، تکان، سیر، تغییر مکان، ژست، حرکت سریع <hr> معانی دیگر : کنش وری، فعالیت، تحرک، جنب و جوش، اقدام، عمل، جابجایی (به ویژه حرکت یگان های نظامی)، نقل و انتقال، (جمع) حرکات، بیاوبرو، اعمال، کارها، (با: toward یا away from) گرایش (اجتماعی)، (سیاسی) نهضت و جنبش، (معمولا با: in) تغییر قیمت، نوسان قیمت (سهام بورس)، تمایل، (موسیقی) بخش، مومان، بند، قطعه، (ماشین آلات و غیره) کار (کردن)، مدفوع، گه، ریدن، دفع، ضرب

معنی : حرکت، جنبش، گردش، وزن، نهضت، تکان، سیر، تغییر مکان، ژست، حرکت سریع معانی دیگر : کنش وری، فعالیت، تحرک، جنب و جوش، اقدام، عمل، جابجایی (به ویژه حرکت یگان های نظامی)، نقل و انتقال، (جمع) حرکات، بیاوبرو، اعمال، کارها، (با: toward یا away from) گرایش (اجتماعی)، (سیاسی) نهضت و جنبش، (معمولا با: in

movement

<hr> حرکات علوم نظامى : حرکات یکانها

حرکات علوم نظامى : حرکات یکانها

movements

<hr> معنی : پیشنهاد کننده، انگیزه، تکان دهنده، پیشنهاد دهنده <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) در حرکت، متحرک، جنبا، جنبنده، حرکت کننده

معنی : پیشنهاد کننده، انگیزه، تکان دهنده، پیشنهاد دهنده معانی دیگر : (شخص یا چیز) در حرکت، متحرک، جنبا، جنبنده، حرکت کننده

mover

<hr> آدم بانفوذ، کار راه انداز

آدم بانفوذ، کار راه انداز

mover and shaker

<hr> معنی : سینما، فیلم سینما <hr> معانی دیگر : (امریکا)، فیلم سینمایی، نمایش فیلم (در سینما)

معنی : سینما، فیلم سینما معانی دیگر : (امریکا)، فیلم سینمایی، نمایش فیلم (در سینما)

واژه های حرف "m" - جملات نمونه