جملات نمونه

<hr> معنی : بهم امیختن، بهم مخلوط کردن <hr> معانی دیگر : (در هم) آمیختن، معاشرت کردن، هم آمیزی کردن

معنی : بهم امیختن، بهم مخلوط کردن معانی دیگر : (در هم) آمیختن، معاشرت کردن، هم آمیزی کردن

commingle

<hr> معنی : خرد کردن، تجزیه کردن، ریز ریز کردن، پودرشدن یاکردن، پودر کردن <hr> معانی دیگر : به صورت گرد یا آرد در آوردن، گرد کردن، آرد کردن، تبدیل به غبار کردن، تجزیه شده، خردشده

معنی : خرد کردن، تجزیه کردن، ریز ریز کردن، پودرشدن یاکردن، پودر کردن معانی دیگر : به صورت گرد یا آرد در آوردن، گرد کردن، آرد کردن، تبدیل به غبار کردن، تجزیه شده، خردشده

comminute

comminuted fracture

<hr> معنی : دلسوزی کردن، ترحم کردن بر، تسلیت گفتن بر، اظهار تاسف کردن، تسلیت دادن <hr> معانی دیگر : دل (به حال کسی) سوختن، همدردی کردن، در غم کسی شریک شدن، هم غصه شدن، ابراز تاسف کردن (با: with)

معنی : دلسوزی کردن، ترحم کردن بر، تسلیت گفتن بر، اظهار تاسف کردن، تسلیت دادن معانی دیگر : دل (به حال کسی) سوختن، همدردی کردن، در غم کسی شریک شدن، هم غصه شدن، ابراز تاسف کردن (با: with)

commiserate

<hr> معنی : ترحم، دلسوزی، تسلیت، اظهار تاسف <hr> معانی دیگر : دلسوزی، ترحم، تسلیت، اظهارتاسف

معنی : ترحم، دلسوزی، تسلیت، اظهار تاسف معانی دیگر : دلسوزی، ترحم، تسلیت، اظهارتاسف

commiseration

<hr> معنی : کمیسر <hr> معانی دیگر : (در شوروی سابق تا سال 1946) وزیر

معنی : کمیسر معانی دیگر : (در شوروی سابق تا سال 1946) وزیر

commissar

<hr> معنی : کلانتری، اداره کارپردازی و خواربار ارتش <hr> معانی دیگر : (ارتش) اداره ی خواربار و تجهیزات، ذخیره ی غذایی، آذوقه

معنی : کلانتری، اداره کارپردازی و خواربار ارتش معانی دیگر : (ارتش) اداره ی خواربار و تجهیزات، ذخیره ی غذایی، آذوقه

commissariat

<hr> (در سربازخانه و غیره) فروشگاه، فروشگاه ارتشی، فروشگاه اختصاصی، (امریکا - در سینما و کارگاه و غیره) رستوران، (در فرانسه و غیره) کمیسر، رییس کلانتری، افسر ارشد پلیس، صاحب منصب، نماینده ی اسقف، (مهجور) مامور خواربار و کارپردازی ارتش، فروشگاه مخصوص کارمندان یک اداره

(در سربازخانه و غیره) فروشگاه، فروشگاه ارتشی، فروشگاه اختصاصی، (امریکا - در سینما و کارگاه و غیره) رستوران، (در فرانسه و غیره) کمیسر، رییس کلانتری، افسر ارشد پلیس، صاحب منصب، نماینده ی اسقف، (مهجور) مامور خواربار و کارپردازی ارتش، فروشگاه مخصوص کارمندان یک اداره

commissary

<hr> معنی : حکم، هیئت، تصدی، فرمان، حق العمل، کمیسیون، حق کمیسیون، انجام، ماموریت، گماشتن، ماموریت دادن <hr> معانی دیگر : ارتکاب، انجام (عمل غیر قانونی)، گماشتگان، کارمزد، (حق دلالی)، درصد، (ارتش) حکم اعطا (یا ترفیع) درجه، حکم انتصاب، درجه یا شغل یا ماموریت اعطا شده، سفارش دادن، (ارتش - به ویژه افسران دایم و سربازان حرفه ای) به خدمت پذیرفتن، (کشش و غیره) به خدمت نیروی دریایی در آوردن، اختیار، نمایندگی، گمارش، ورقه ی ماموریت، گسیل نامه، حوزه ی اختیارات مامور یا نماینده، ماموریت دادن به، مامور کردن، اختیار دادن به، گماردن، مامورین، vt : گماشتن

معنی : حکم، هیئت، تصدی، فرمان، حق العمل، کمیسیون، حق کمیسیون، انجام، ماموریت، گماشتن، ماموریت دادن معانی دیگر : ارتکاب، انجام (عمل غیر قانونی)، گماشتگان، کارمزد، (حق دلالی)، درصد، (ارتش) حکم اعطا (یا ترفیع) درجه، حکم انتصاب، درجه یا شغل یا ماموریت اعطا شده، سفارش دادن، (ارتش - به ویژه افسران دایم و 

commission

<hr> ماموریت دار، گماشته، بکارافتاده

ماموریت دار، گماشته، بکارافتاده

commissioned

<hr> معنی : مامور عالی رتبه دولت، عضو هیئت <hr> معانی دیگر : رئیس، سرپرست، عضو کمیسیون، مامور، صاحب منصب، فرماندار (به ویژه کسی که برای اداره ی ناحیه بخصوصی گسیل شده باشد)

معنی : مامور عالی رتبه دولت، عضو هیئت معانی دیگر : رئیس، سرپرست، عضو کمیسیون، مامور، صاحب منصب، فرماندار (به ویژه کسی که برای اداره ی ناحیه بخصوصی گسیل شده باشد)

commissioner

<hr> معنی : بند، درز، محل تلاقی، سطح اتصال <hr> معانی دیگر : سجاف، خطی که از اتصال دو چیز تشکیل شود، محل اتصال، مفصل، پیوندگاه

معنی : بند، درز، محل تلاقی، سطح اتصال معانی دیگر : سجاف، خطی که از اتصال دو چیز تشکیل شود، محل اتصال، مفصل، پیوندگاه

commissure

<hr> معنی : سپردن، مرتکب شدن، اعزام داشتن برای، متعهدبانجامامری نمودن <hr> معانی دیگر : (به امانت) سپردن، تحویل دادن، (خواهی نخواهی) فرستادن، متعهد کردن، مقید کردن، قول دادن، به گردن گرفتن، اختصاص دادن، (برای تصویب یا بررسی) ارجاع کردن، اعزام داشتن برای مجازات وغیره، سرسپردن

معنی : سپردن، مرتکب شدن، اعزام داشتن برای، متعهدبانجامامری نمودن معانی دیگر : (به امانت) سپردن، تحویل دادن، (خواهی نخواهی) فرستادن، متعهد کردن، مقید کردن، قول دادن، به گردن گرفتن، اختصاص دادن، (برای تصویب یا بررسی) ارجاع کردن، اعزام داشتن برای مجازات وغیره، سرسپردن

commit

commit suicide

<hr> معنی : سرسپردگی، تعهد، الزام، ارتکاب، حکم توقیف <hr> معانی دیگر : پیمان، قول، (به بیمارستان روانی یا زندان و غیره) تحویل، سپارش، گسیل، درگیری، مشغله، مسئولیت، (بازرگانی) الزام، تعهد قانونی (به ویژه در مورد خرید یا فروش)

معنی : سرسپردگی، تعهد، الزام، ارتکاب، حکم توقیف معانی دیگر : پیمان، قول، (به بیمارستان روانی یا زندان و غیره) تحویل، سپارش، گسیل، درگیری، مشغله، مسئولیت، (بازرگانی) الزام، تعهد قانونی (به ویژه در مورد خرید یا فروش)

commitment

<hr> معنی : سرسپردگی، تعهد، الزام، ارتکاب، حکم توقیف <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: commitment، commitment سرسپردگی

معنی : سرسپردگی، تعهد، الزام، ارتکاب، حکم توقیف معانی دیگر : رجوع شود به: commitment، commitment سرسپردگی

committal

committe

<hr> معنی : سپرده <hr> معانی دیگر : متعهد

معنی : سپرده معانی دیگر : متعهد

committed

<hr> معنی : مجلس، کمیسیون، مجلس مشاوره، هیئت یا کمیته <hr> معانی دیگر : کمیته، هیئت بررسی، گماشتگان، (قدیمی) معتمد، متصدی

معنی : مجلس، کمیسیون، مجلس مشاوره، هیئت یا کمیته معانی دیگر : کمیته، هیئت بررسی، گماشتگان، (قدیمی) معتمد، متصدی

committee

<hr> عضو کمیته (یا کمیسیون یا هیئت)

عضو کمیته (یا کمیسیون یا هیئت)

committeeman

<hr> معنی : مرتکب جنایت یا جنحه

معنی : مرتکب جنایت یا جنحه

committing

<hr> معنی : مخلوط کردن، بهم ریختن، درامیختن <hr> معانی دیگر : (قدیمی) آمیختن، همامیختن

معنی : مخلوط کردن، بهم ریختن، درامیختن معانی دیگر : (قدیمی) آمیختن، همامیختن

commix

<hr> معنی : کمد، گنجه کشودار، رختدان، رختان، چارپایه زیر مستراح دستی <hr> معانی دیگر : گنجه ی کشودار، صندوق کشودار، میز کوچک و کوتاه دارای کشو (commode table هم می گویند)، دستشویی متحرک، آفتابه لگن، صندلی لگن دار (برای بیماران)، مستراح

معنی : کمد، گنجه کشودار، رختدان، رختان، چارپایه زیر مستراح دستی معانی دیگر : گنجه ی کشودار، صندوق کشودار، میز کوچک و کوتاه دارای کشو (commode table هم می گویند)، دستشویی متحرک، آفتابه لگن، صندلی لگن دار (برای بیماران)، مستراح

commode

<hr> معنی : سودمند، جادار، بکار خور <hr> معانی دیگر : فراخ، وسیع، بزرگ و راحت، مقرون بصرفه

معنی : سودمند، جادار، بکار خور معانی دیگر : فراخ، وسیع، بزرگ و راحت، مقرون بصرفه

commodious

commodities

<hr> معنی : متاع، کالا، جنس، وسیله مناسب <hr> معانی دیگر : مال (یا مال التجاره)، (جمع) محصول (به ویژه کشاورزی)، فرآورده های اصلی (مانند گندم و غیره)، لوازم، هر چیز سودمند، چیز به درد خور

معنی : متاع، کالا، جنس، وسیله مناسب معانی دیگر : مال (یا مال التجاره)، (جمع) محصول (به ویژه کشاورزی)، فرآورده های اصلی (مانند گندم و غیره)، لوازم، هر چیز سودمند، چیز به درد خور

commodity

<hr> معنی : ناخدا، افسر فرمانده دریایی <hr> معانی دیگر : (سابقا در نیروی دریایی امریکا) کمودور، دریادار، (در کلوب های قایقرانی) سرپرست، رئیس

معنی : ناخدا، افسر فرمانده دریایی معانی دیگر : (سابقا در نیروی دریایی امریکا) کمودور، دریادار، (در کلوب های قایقرانی) سرپرست، رئیس

commodore

<hr> معنی : معمولی، پیش پا افتاده، روستایی، متعارفی، عرفی، اشتراکی، مشاع، مشترک، متداول، عام، عمومی، عادی، مرسوم، عوام، عوامانه <hr> معانی دیگر : همگانی، انبازین، عامیانه، همه، رسوا، هر روزی، رایج، روزمره، ساده، ابتدایی، اولیه، (در مورد افراد) آدم عادی، غیر اشرافی، (جمع) عوام، (ارتش) بدون درجه، پست، زیر حد معمول، دون، رذل، دنی، ناکس، پست فطرت، زمخت و بی ادب، (جمع) عوام الناس، (دستور زبان) اسم عام (مانند: book و apple در مقایسه با اسم خاص مانند: tehran)، هم مذکر و هم مونث، (دارای جنسیت) مشترک، (ریاضی - عدد) مشترک، همدار، (گاهی جمع) پارک، زمین همگانی، محوطه ی عمومی، (حقوق) مشاع، غیرمفروز، مالکیت مشترک، حق مشترک، (کالبد شناسی) منشعب، چند شاخه، انشعابی، (کلیسا) مراسم وابسته به هر یک از اعیاد، vt : مردم عوام، مشارکت کردن، مشاع بودن، مشترکااستفاده کردن

معنی : معمولی، پیش پا افتاده، روستایی، متعارفی، عرفی، اشتراکی، مشاع، مشترک، متداول، عام، عمومی، عادی، مرسوم، عوام، عوامانه معانی دیگر : همگانی، انبازین، عامیانه، همه، رسوا، هر روزی، رایج، روزمره، ساده، ابتدایی، اولیه، (در مورد افراد) آدم عادی، غیر اشرافی، (جمع) عوام، (ارتش) بدون درجه، پست، زیر حد مع

common

common area

<hr> معنی : مکاری، حامل مشترک، گاراژ دار <hr> معانی دیگر : ترابر، شرکت حمل و نقل (موسسه ای که افراد و اجناس را در مقابل پول حمل و نقل می کند)

معنی : مکاری، حامل مشترک، گاراژ دار معانی دیگر : ترابر، شرکت حمل و نقل (موسسه ای که افراد و اجناس را در مقابل پول حمل و نقل می کند)

common carrier

<hr> معنی : زکام، نزله، سرماخوردگی، گریپ <hr> معانی دیگر : سرما خوردگی معمولی، طب سرماخوردگی

معنی : زکام، نزله، سرماخوردگی، گریپ معانی دیگر : سرما خوردگی معمولی، طب سرماخوردگی

common cold

<hr> معنی : مخرج مشترک <hr> معانی دیگر : (ریاضی) مخرج مشترک، برخه نام مشترک، وجه مشترک

معنی : مخرج مشترک معانی دیگر : (ریاضی) مخرج مشترک، برخه نام مشترک، وجه مشترک

common denominator

common era

common factor

common fate

common good

<hr> وجه مشترک، جنبه ی مشابه، تفاهم

وجه مشترک، جنبه ی مشابه، تفاهم

common ground

common interest

common knowledge

<hr> معنی : عرف، حقوق عرفی <hr> معانی دیگر : (حقوق) قانون عرفی (در مقایسه با قانون موضوعه یا قانون مدون: statute law )، قانون غیر مدون، عرف

معنی : عرف، حقوق عرفی معانی دیگر : (حقوق) قانون عرفی (در مقایسه با قانون موضوعه یا قانون مدون: statute law )، قانون غیر مدون، عرف

common law

common man

<hr> بازار مشترک، بازار انبازین (توافق بین دو یا چند کشور برای کاستن مالیات های گمرکی و آزادی بازرگانی و همکاریهای اقتصادی)

بازار مشترک، بازار انبازین (توافق بین دو یا چند کشور برای کاستن مالیات های گمرکی و آزادی بازرگانی و همکاریهای اقتصادی)

common market

<hr> (ریاضی) مضرب مشترک، شمارده همدار، مضرب مشترک

(ریاضی) مضرب مشترک، شمارده همدار، مضرب مشترک

common multiple

common noun

common people

<hr> (انگلیس - در دانشگاه)، اتاق استادان، تالار دانشجویان

(انگلیس - در دانشگاه)، اتاق استادان، تالار دانشجویان

common room

common seal

<hr> معنی : عقل سلیم، قضاوت صحیح، حس عام <hr> معانی دیگر : شعور، خرد، عقل و درایت

معنی : عقل سلیم، قضاوت صحیح، حس عام معانی دیگر : شعور، خرد، عقل و درایت

واژه های حرف "c" - جملات نمونه