جملات نمونه

<hr> معنی : شیک، متداول، خوش لباس، شیک و مد، مطابق مد روز، مد روز <hr> معانی دیگر : مد، باب، رسم، رایج، وابسته به مد، مدگرایانه، مدپرستانه، پیرو باب روز، شیک پوش، خوش سلیقه

معنی : شیک، متداول، خوش لباس، شیک و مد، مطابق مد روز، مد روز معانی دیگر : مد، باب، رسم، رایج، وابسته به مد، مدگرایانه، مدپرستانه، پیرو باب روز، شیک پوش، خوش سلیقه

fashionable

<hr> بطورمتداول، مطابق رسم معمول، موافق سبک روز

بطورمتداول، مطابق رسم معمول، موافق سبک روز

fashionably

<hr> روش، سبک، طرز، اسلوب، مد، ساختن، درست کردن، بشکل در آوردن

روش، سبک، طرز، اسلوب، مد، ساختن، درست کردن، بشکل در آوردن

fashioned

<hr> معنی : روزه، صیام، سفت، تند، سریع، سرزنده، سبک، رنگ نرو، سریع السیر، تندرو، با وفا، فوری، جماز، عجول، جلد و چابک، روزه گرفتن، بسرعت <hr> معانی دیگر : تیزپا، پرشتاب، بادپا، اروند، چابک، ویژه ی تند رفتن، زودرسان، زودگذر، کوتاه مدت، کوته زمان، خوش گذران، عیاش، بی بندوبار، عنان گسیخته، هرزه، بی حیا، بی ناموس، دارای زبان چرب و نرم، آنچه که تند انجام می شود یا به دست می آید (معمولا همراه با تقلب)، (محکم) چسبیده به، گیر (کرده)، سفت (شده)، سخت، (محکم) بسته (شده)، (طناب یا تسمه) قرص، (خوب) کشیده شده، فداکار، صمیمی، (رنگ و غیره) ثابت، نرو، (عکاسی) حساس، زودگیر، کاملا، (شعر قدیم) نزدیک، مجاور، (زیست شناسی ـ در مورد ترکیزه ها) ترکیزه ی تاب آور (که به آسانی حل نمی شود و رنگ خود را از دست نمی دهد)، روزه گرفتن یا داشتن، پرهیز کردن، کم خوری کردن، خودداری کردن، کف نفس کردن، دوران روزه داری، پایدار، فورا

معنی : روزه، صیام، سفت، تند، سریع، سرزنده، سبک، رنگ نرو، سریع السیر، تندرو، با وفا، فوری، جماز، عجول، جلد و چابک، روزه گرفتن، بسرعت معانی دیگر : تیزپا، پرشتاب، بادپا، اروند، چابک، ویژه ی تند رفتن، زودرسان، زودگذر، کوتاه مدت، کوته زمان، خوش گذران، عیاش، بی بندوبار، عنان گسیخته، هرزه، بی حیا، بی ناموس

fast

fast asleep

<hr> معنی : ماحضر <hr> معانی دیگر : (وابسته به رستوران یا جایی که در آن خوراک را به سرعت می دهند و مشتری خودش آنرا از پیشخوان به میزش می برد) تند خوراک، (رستوران) تندکار، غذای دم دستی، غذای حاضری

معنی : ماحضر معانی دیگر : (وابسته به رستوران یا جایی که در آن خوراک را به سرعت می دهند و مشتری خودش آنرا از پیشخوان به میزش می برد) تند خوراک، (رستوران) تندکار، غذای دم دستی، غذای حاضری

fast food

<hr> (در بزرگراه) بخش خط کشی شده برای خودروهای تندتر، تندراهه

(در بزرگراه) بخش خط کشی شده برای خودروهای تندتر، تندراهه

fast lane

<hr> (روش زندگی) آمیخته با تندروی و زیاده روی و عیاشی و مادی گرایی، (شغل و کار) دارای احتمال ترقی، دارای آینده ی خوب

(روش زندگی) آمیخته با تندروی و زیاده روی و عیاشی و مادی گرایی، (شغل و کار) دارای احتمال ترقی، دارای آینده ی خوب

fast track

<hr> (بیس بال) گوی پرتاب شده با تندی زیاد (و مسیر راست)

(بیس بال) گوی پرتاب شده با تندی زیاد (و مسیر راست)

fastball

<hr> معنی : چسباندن، بستن، محکم کردن، سفت کردن، چفت کردن <hr> معانی دیگر : (دو چیز را به هم) وصل کردن، هم بست کردن یا شدن، چسبیدن، متصل کردن یا شدن، (با چسباندن یا قفل کردن یا دکمه کردن یا میخ کردن یا ریسمان کردن) محکم کردن، قرص کردن، (محکم) بستن، تنگ کردن، آکستن، (توجه یا نگاه و غیره را) جلب کردن، (با : on یا upon) معطوف کردن یا شدن، خیره شدن به، (تهمت و غیره به کسی) بستن، منتسب کردن به، نسبت دادن، (با : on یا upon) سربار (کسی) شدن، سرخر شدن، انگل (کسی) شدن، (به کسی) بندوبلا شدن، وبال گردن شدن، (محکم) گرفتن، چسبیدن به، سفت شدن

معنی : چسباندن، بستن، محکم کردن، سفت کردن، چفت کردن معانی دیگر : (دو چیز را به هم) وصل کردن، هم بست کردن یا شدن، چسبیدن، متصل کردن یا شدن، (با چسباندن یا قفل کردن یا دکمه کردن یا میخ کردن یا ریسمان کردن) محکم کردن، قرص کردن، (محکم) بستن، تنگ کردن، آکستن، (توجه یا نگاه و غیره را) جلب کردن، (با : on ی

fasten

fastened

<hr> معنی : بست، چفت <hr> معانی دیگر : (شخص یا وسیله) چسبان، وصل کننده، سفت کننده، قلاب، گیره، بند، دکمه، بستگر، ماسنده، ماسگر، نگهدار، ماسانگر

معنی : بست، چفت معانی دیگر : (شخص یا وسیله) چسبان، وصل کننده، سفت کننده، قلاب، گیره، بند، دکمه، بستگر، ماسنده، ماسگر، نگهدار، ماسانگر

fastener

<hr> معنی : بند، پشت بند، بست، چفت، چفت و بست، یراق در <hr> معانی دیگر : اتصال، هم بست، بست زنی، چسبش، سفت سازی، ماساندن، ماسش، محکم سازی

معنی : بند، پشت بند، بست، چفت، چفت و بست، یراق در معانی دیگر : اتصال، هم بست، بست زنی، چسبش، سفت سازی، ماساندن، ماسش، محکم سازی

fastening

faster

<hr> معنی : سخت گیر، بیزار، مشکل پسند، باریک بین <hr> معانی دیگر : دیرشاد، ایرادگیر، ایرادی، بهانه گیر، دیرپسند

معنی : سخت گیر، بیزار، مشکل پسند، باریک بین معانی دیگر : دیرشاد، ایرادگیر، ایرادی، بهانه گیر، دیرپسند

fastidious

<hr> ازروی دقت گیری، بادقت زیاد، مشکل پسندانه

ازروی دقت گیری، بادقت زیاد، مشکل پسندانه

fastidiously

<hr> معنی : موشکافی <hr> معانی دیگر : دقت گیری، باریک بینی، مشکل پسندی

معنی : موشکافی معانی دیگر : دقت گیری، باریک بینی، مشکل پسندی

fastidiousness

<hr> معنی : خشک دهن <hr> معانی دیگر : روزه داری

معنی : خشک دهن معانی دیگر : روزه داری

fasting

<hr> معنی : سرعت، تندی، استواری، سفتی، محکمی <hr> معانی دیگر : اروندی، تند بودن، دژ، (جمع) استحکامات، قلعه، پناهگاه

معنی : سرعت، تندی، استواری، سفتی، محکمی معانی دیگر : اروندی، تند بودن، دژ، (جمع) استحکامات، قلعه، پناهگاه

fastness

<hr> معنی : پیه، چاق، چربی، سمین، چاق، ضخیم، چربی دار، فربه، چرب، چربی دار کردن، فربه یا پرواری کردن <hr> معانی دیگر : گوشتالو، گوشتگن، لمتر، شهله، روغن، دمبه، روغن دار، روغنی، (چوب) انگم دار، صمغ دار، کلفت، ستبر، گنده، بارور، غنی، حاصلخیز، پرنعمت، پربرکت، در ناز و نعمت، پردرآمد، پررونق، (کار) گرفته، پرسود، پرمنفعت، وافر، فراوان، زیاد، هنگفت، وسناد، بسیار، چاقی، فربهی، گوشتالویی، ستبری، غنی ترین و بهترین بخش هر چیز، هرچیز زیادی یا غیرضروری که بشود آن را برید یا جدا کرد و دور انداخت، کودن، دیرفهم، احمق، کالیوه، لاده، (شیمی ـ جمع) روغن های جامد، روغن دج، دجروغن (اگر آبگونه باشد می گویند : روغن های آبگونه، آبسانروغن oils)، چاق کردن یا شدن، پروار کردن یا شدن (امروزه بیشتر می گویند : fatten)

معنی : پیه، چاق، چربی، سمین، چاق، ضخیم، چربی دار، فربه، چرب، چربی دار کردن، فربه یا پرواری کردن معانی دیگر : گوشتالو، گوشتگن، لمتر، شهله، روغن، دمبه، روغن دار، روغنی، (چوب) انگم دار، صمغ دار، کلفت، ستبر، گنده، بارور، غنی، حاصلخیز، پرنعمت، پربرکت، در ناز و نعمت، پردرآمد، پررونق، (کار) گرفته، پرسود، پ

<hr> (امریکا ـ خودمانی) آدم سرشناس و پرنفوذ (به ویژه کسی که به حزب یا نامزد انتخابات کمک مالی می کند)

(امریکا ـ خودمانی) آدم سرشناس و پرنفوذ (به ویژه کسی که به حزب یا نامزد انتخابات کمک مالی می کند)

fat cat

fat cell

fat chance

fat free

fatah

<hr> معنی : مصیبت امیز، کشنده، مهلک، وخیم، مقدر <hr> معانی دیگر : مرگبار، جان گیر، سرنوشت ساز، خطیر، مخرب، ویرانگر، مصیبت بار، زیانبار، فاجعه آمیز، جانگداز، دژرخداد، وابسته به سرنوشت، تقدیری، آینده نما، سرنوشتی، بوشی

معنی : مصیبت امیز، کشنده، مهلک، وخیم، مقدر معانی دیگر : مرگبار، جان گیر، سرنوشت ساز، خطیر، مخرب، ویرانگر، مصیبت بار، زیانبار، فاجعه آمیز، جانگداز، دژرخداد، وابسته به سرنوشت، تقدیری، آینده نما، سرنوشتی، بوشی

fatal

fatal accident

<hr> معنی : اعتقاد به سرنوشت <hr> معانی دیگر : اعتقاد به قضا و قدر، سرنوشت گرایی، سرنوشت باوری، جبریگری

معنی : اعتقاد به سرنوشت معانی دیگر : اعتقاد به قضا و قدر، سرنوشت گرایی، سرنوشت باوری، جبریگری

fatalism

<hr> معنی : معتقد به سرنوشت <hr> معانی دیگر : معتقد به سرنوشت

معنی : معتقد به سرنوشت معانی دیگر : معتقد به سرنوشت

fatalist

<hr> جبری، وابسته به جبروتفوی­

جبری، وابسته به جبروتفوی­

fatalistic

<hr> معنی : تلفات، مرگ ومیر <hr> معانی دیگر : تلف شدگی (تلفات)، مرگ (در اثر جنگ یا فاجعه)، کشته، میر، هلاکت، مرگی، مرگباری، کشندگی، مهلک بودن، مرگ آفرینی، شومی، بدیمن بودن، بدفرجامی، سرنوشت بد، مقدر شده، تقدیر، قضا و قدر، بوش، قسمت

معنی : تلفات، مرگ ومیر معانی دیگر : تلف شدگی (تلفات)، مرگ (در اثر جنگ یا فاجعه)، کشته، میر، هلاکت، مرگی، مرگباری، کشندگی، مهلک بودن، مرگ آفرینی، شومی، بدیمن بودن، بدفرجامی، سرنوشت بد، مقدر شده، تقدیر، قضا و قدر، بوش، قسمت

fatality

<hr> جانگیرانه، به طور مهلک، مرگبارانه، به طور کشنده، مقدرا، ناچار، بطورکشنده، مهلکانه

جانگیرانه، به طور مهلک، مرگبارانه، به طور کشنده، مقدرا، ناچار، بطورکشنده، مهلکانه

fatally

<hr> معنی : تقدیر، بخش، بخت، سرنوشت، فلک، نصیب و قسمت، قضا و قدر، مقدر شدن، بسرنوشت شوم دچار کردن <hr> معانی دیگر : قسمت، بوش، هرچیز اجتناب ناپذیر، فرجام، عاقبت، آخر و عاقبت، نتیجه غایی، سرانجام، مرگ، نابودی، فنا، اجل، (امروزه بیشتر به صورت فعل مجهول) مقدر کردن یا شدن، سرنوشت کردن، نصیبب وقسمت

معنی : تقدیر، بخش، بخت، سرنوشت، فلک، نصیب و قسمت، قضا و قدر، مقدر شدن، بسرنوشت شوم دچار کردن معانی دیگر : قسمت، بوش، هرچیز اجتناب ناپذیر، فرجام، عاقبت، آخر و عاقبت، نتیجه غایی، سرانجام، مرگ، نابودی، فنا، اجل، (امروزه بیشتر به صورت فعل مجهول) مقدر کردن یا شدن، سرنوشت کردن، نصیبب وقسمت

fate

<hr> مقدر، سرنوشت شده، نصیب (شده)، محکوم بفنا

مقدر، سرنوشت شده، نصیب (شده)، محکوم بفنا

fated

<hr> معنی : مهم، شوم <hr> معانی دیگر : سرنوشت ساز، حیاتی، کشنده، مهلک، ویرانگر، مصیبت آور، نحس، آینده نما، پیشگو(یانه)، آینده نما(یانه)

معنی : مهم، شوم معانی دیگر : سرنوشت ساز، حیاتی، کشنده، مهلک، ویرانگر، مصیبت آور، نحس، آینده نما، پیشگو(یانه)، آینده نما(یانه)

fateful

fatefully

<hr> (اسطوره ی یونان و روم) سه دار گونه ای که سرنوشت انسان ها را تعیین می کنند

(اسطوره ی یونان و روم) سه دار گونه ای که سرنوشت انسان ها را تعیین می کنند

fates

<hr> (خودمانی) آدم تهی مغز، احمق، لاده، کله خر، ادم کودن ونادان، بلید

(خودمانی) آدم تهی مغز، احمق، لاده، کله خر، ادم کودن ونادان، بلید

fathead

<hr> معنی : پدر، بابا، والد، پدری کردن، بوجود اوردن <hr> معانی دیگر : اب (آبا)، (معمولا جمع) نیاکان، اجداد، پیشینیان، بنیادگذار، موسس، ابداع کننده، مخترع، پیش گام، پیش کسوت، (معمولا جمع) ریش سفید محل، بزرگ (بزرگان) شهر، ارشد، (معمولا f بزرگ) کشیش، (بچه) پس انداختن، به وجود آوردن، بنیادگذاردن، تاسیس کردن، بنا نهادن، ابداع کردن، (معمولا با : on) به گردن کسی انداختن، نسبت دادن، (f بزرگ) خدا، یزدان، الله، ناپدری (stepfather دقیق تر است)، رجوع شود به: father-in-law، پدر جانور یا گیاه، نگهدار، محافظ، پشت و پناه، مرد قابل احترام (به خاطر سن یا مقام و غیره)، (روم باستان) سناتور، (معمولا f بزرگ) هریک از بزرگان اولیه ی کلیسا، بنیان گذار مسیحی، پدری کردن (در حق کسی)، سرپرستی کردن، بزرگ کردن (بچه)، مسئولیت (چیزی را) به عهده گرفتن، موجد

معنی : پدر، بابا، والد، پدری کردن، بوجود اوردن معانی دیگر : اب (آبا)، (معمولا جمع) نیاکان، اجداد، پیشینیان، بنیادگذار، موسس، ابداع کننده، مخترع، پیش گام، پیش کسوت، (معمولا جمع) ریش سفید محل، بزرگ (بزرگان) شهر، ارشد، (معمولا f بزرگ) کشیش، (بچه) پس انداختن، به وجود آوردن، بنیادگذاردن، تاسیس کردن، بنا 

father

father figure

<hr> (امریکا) روز پدر (سومین یکشنبه در ماه ژوئن)

(امریکا) روز پدر (سومین یکشنبه در ماه ژوئن)

father's day

<hr> معنی : پدری، اصل، اصلیت <hr> معانی دیگر : منشاء

معنی : پدری، اصل، اصلیت معانی دیگر : منشاء

fatherhood

<hr> معنی : موطن، کشور، میهن، وطن <hr> معانی دیگر : سرزمین آبا و اجدادی، زادبوم

معنی : موطن، کشور، میهن، وطن معانی دیگر : سرزمین آبا و اجدادی، زادبوم

fatherland

<hr> بی پدر، پدرمرده، یتیم، بی مولف معلوم

بی پدر، پدرمرده، یتیم، بی مولف معلوم

fatherless

<hr> پدرانه، پدری، مهربان، مهربانانه، پدروار

پدرانه، پدری، مهربان، مهربانانه، پدروار

fatherly

fathers

<hr> معنی : قولاج اندازه گرفتن، عمق پیمایی کردن، درک کردن، فهمیدن <hr> معانی دیگر : (معمولا با : out) درک کردن، دریافتن، به کنه چیزی پی بردن، سردر آوردن از، (یکان سنجش ژرفای آب برابر با 6 پا یا 1/82 متر) فاتوم، مسبار، (یکان سنجش هیزم که مقطع آن 6 پای مکعب باشد) بغل، بسته ی هیزم، ژرفایابی کردن، مسبار کردن، ژرف سنجی کردن، قولاج واحد عمق پیمایی دریایی اندازه گرفتن

معنی : قولاج اندازه گرفتن، عمق پیمایی کردن، درک کردن، فهمیدن معانی دیگر : (معمولا با : out) درک کردن، دریافتن، به کنه چیزی پی بردن، سردر آوردن از، (یکان سنجش ژرفای آب برابر با 6 پا یا 1/82 متر) فاتوم، مسبار، (یکان سنجش هیزم که مقطع آن 6 پای مکعب باشد) بغل، بسته ی هیزم، ژرفایابی کردن، مسبار کردن، ژرف

fathom

<hr> پیمایش پذیر، پیمودنی، قابل پیمایش، فهمیدنی، پی بردنی

پیمایش پذیر، پیمودنی، قابل پیمایش، فهمیدنی، پی بردنی

واژه های حرف "f" - جملات نمونه