جملات نمونه

<hr> معنی : سرتیپ، فرمانده تیپ <hr> معانی دیگر : (عامیانه) رجوع شود به: brigadier general، general brigadier : نظ

معنی : سرتیپ، فرمانده تیپ معانی دیگر : (عامیانه) رجوع شود به: brigadier general، general brigadier : نظ

brigadier

<hr> معنی : راهزن، یاغی، قاطع الطریق <hr> معانی دیگر : دزد سیار، دزد مسلح، دزد (سرگردنه یا جنگل)

معنی : راهزن، یاغی، قاطع الطریق معانی دیگر : دزد سیار، دزد مسلح، دزد (سرگردنه یا جنگل)

brigand

<hr> معنی : راه زنی، یاغیگری، سرقت مسلح <hr> معانی دیگر : چاپیدن، سرکشی

معنی : راه زنی، یاغیگری، سرقت مسلح معانی دیگر : چاپیدن، سرکشی

brigandage

<hr> معنی : کشتی دزدان دریایی <hr> معانی دیگر : کشتی دو دکله، بریگانتین

معنی : کشتی دزدان دریایی معانی دیگر : کشتی دو دکله، بریگانتین

brigantine

brigham young

<hr> معنی : درخشان، فروزان، زرنگ، تابان، روشن، با هوش، تابناک، افتابی، باکله <hr> معانی دیگر : درخشنده، پر سو، (رنگ و صدا) زنده، نورانی، براق، نورتاب، پر جلا، رخشا، رخشنده، سرزنده، پر روح و نشاط، شاد و خرم، سریع الانتقال، زود فهم، زیرک، تیزهوش، امیدبخش، فرخنده، پر جلوه، جلوه گری، (عامیانه - جمع) نور بالا (قوی تر) چراغ های جلو اتومبیل، تازه، بکر

معنی : درخشان، فروزان، زرنگ، تابان، روشن، با هوش، تابناک، افتابی، باکله معانی دیگر : درخشنده، پر سو، (رنگ و صدا) زنده، نورانی، براق، نورتاب، پر جلا، رخشا، رخشنده، سرزنده، پر روح و نشاط، شاد و خرم، سریع الانتقال، زود فهم، زیرک، تیزهوش، امیدبخش، فرخنده، پر جلوه، جلوه گری، (عامیانه - جمع) نور بالا (قوی

bright

bright blue

bright side

<hr> معنی : روشن کردن، درخشان شدن، زرنگ کردن <hr> معانی دیگر : شاد (یا شادتر) کردن یا شدن، پر نشاط شدن، خوش دل کردن، درخشان کردن یا شدن (رجوع شود به: bright)

معنی : روشن کردن، درخشان شدن، زرنگ کردن معانی دیگر : شاد (یا شادتر) کردن یا شدن، پر نشاط شدن، خوش دل کردن، درخشان کردن یا شدن (رجوع شود به: bright)

brighten

brightener

brightly

<hr> معنی : لمعه <hr> معانی دیگر : درخشانی، تابندگی، درخشندگی، فروغ، جلوه گری (رجوع شود به: bright)، تیزهوشی، روشنی، تابش، زیرکی

معنی : لمعه معانی دیگر : درخشانی، تابندگی، درخشندگی، فروغ، جلوه گری (رجوع شود به: bright)، تیزهوشی، روشنی، تابش، زیرکی

brightness

brighton

<hr> (جانور شناسی) ماهی بریل (scophthalmus rhombus)، سپرماهی

(جانور شناسی) ماهی بریل (scophthalmus rhombus)، سپرماهی

brill

<hr> معنی : زیرکی، استعداد، درخشندگی، تابش، برق <hr> معانی دیگر : تابناکی، درخشش، نورافشانی، هوش سرشار، زرنگی و مهارت، استادی (brilliancy هم می گویند)

معنی : زیرکی، استعداد، درخشندگی، تابش، برق معانی دیگر : تابناکی، درخشش، نورافشانی، هوش سرشار، زرنگی و مهارت، استادی (brilliancy هم می گویند)

brilliance

<hr> درخشندگى علوم مهندسى : درخشان ورزش : بازى درخشان شطرنج

درخشندگى علوم مهندسى : درخشان ورزش : بازى درخشان شطرنج

brilliancy

<hr> معنی : برلیان، الماس درخشان، با استعداد، زیرک، تابان، مشعشع، غرا <hr> معانی دیگر : پر درخشش، تابناک، (به خاطر شدت نور) خیره کننده (مثل آینه در آفتاب)، پرنور، باشکوه، شکوهمند، پر جلال، برجسته و عالی، درخشان، باهوش و استعداد، ماهر و زیرک، سرزنده، شاد، ماهرانه، استادانه، گوهری که برای درخشش هر چه بیشتر به صورت چند گوشه بریده شده باشد، براق

معنی : برلیان، الماس درخشان، با استعداد، زیرک، تابان، مشعشع، غرا معانی دیگر : پر درخشش، تابناک، (به خاطر شدت نور) خیره کننده (مثل آینه در آفتاب)، پرنور، باشکوه، شکوهمند، پر جلال، برجسته و عالی، درخشان، باهوش و استعداد، ماهر و زیرک، سرزنده، شاد، ماهرانه، استادانه، گوهری که برای درخشش هر چه بیشتر به ص

brilliant

<hr> بطوردرخشان، چنانکه برجسته باشد

بطوردرخشان، چنانکه برجسته باشد

brilliantly

<hr> معنی : کنار، حاشیه، لبه، طره، ضلع <hr> معانی دیگر : (در مورد فنجان و کاسه و ظروف دیگر) لب، کناره، لبه ی جلوآمده ی هر چیز، سرشار، مالامال، مملو، (مهجور) کناره ی دریاچه یا استخر، آب کنار، ساحل، تا لبه پر کردن، لبالب کردن، پراپر شدن، سرشار بودن یا کردن، مالامال بودن یا کردن، پرکردن

معنی : کنار، حاشیه، لبه، طره، ضلع معانی دیگر : (در مورد فنجان و کاسه و ظروف دیگر) لب، کناره، لبه ی جلوآمده ی هر چیز، سرشار، مالامال، مملو، (مهجور) کناره ی دریاچه یا استخر، آب کنار، ساحل، تا لبه پر کردن، لبالب کردن، پراپر شدن، سرشار بودن یا کردن، مالامال بودن یا کردن، پرکردن

brim

<hr> لبریز شدن، پراپر شدن، سر رفتن، سرشار شدن

لبریز شدن، پراپر شدن، سر رفتن، سرشار شدن

brim over

<hr> معنی : لبریز، سرشار <hr> معانی دیگر : کاملا پر، پراپر، در حال سر رفتن، مالامال، لبالب

معنی : لبریز، سرشار معانی دیگر : کاملا پر، پراپر، در حال سر رفتن، مالامال، لبالب

brimful

<hr> معنی : پیاله لبالب، جام پر <hr> معانی دیگر : فنجان یا لیوان پراپر، ظرف لبریز، پیاله ی لبالب

معنی : پیاله لبالب، جام پر معانی دیگر : فنجان یا لیوان پراپر، ظرف لبریز، پیاله ی لبالب

brimmer

brimming

<hr> معنی : گوگرد <hr> معانی دیگر : گوگرد

معنی : گوگرد معانی دیگر : گوگرد

brimstone

<hr> معنی : پارچه راه راه، راه راه، خط دار، رنگ راهراه، خال دار <hr> معانی دیگر : (رنگ خاکستری یا زرد مایل به قهوه ای که راه راه یا دارای لکه های پر رنگ باشد مانند برخی گربه ها) ابرش، نمش، پلنگی، چپار، خلنگ، پیسه

معنی : پارچه راه راه، راه راه، خط دار، رنگ راهراه، خال دار معانی دیگر : (رنگ خاکستری یا زرد مایل به قهوه ای که راه راه یا دارای لکه های پر رنگ باشد مانند برخی گربه ها) ابرش، نمش، پلنگی، چپار، خلنگ، پیسه

brindle

<hr> معنی : راه راه، خط دار، رنگ راهراه، خال دار <hr> معانی دیگر : (دارای موی خاکستری یا زرد مایل به قهوه ای که راه راه یا لکه های پر رنگی داشته باشد مثل برخی گربه ها و گاوها و اسب ها) چپار، پلنگی، خلنگ، ابرش، پیسه، brindle : خط دار

معنی : راه راه، خط دار، رنگ راهراه، خال دار معانی دیگر : (دارای موی خاکستری یا زرد مایل به قهوه ای که راه راه یا لکه های پر رنگی داشته باشد مثل برخی گربه ها و گاوها و اسب ها) چپار، پلنگی، خلنگ، ابرش، پیسه، brindle : خط دار

brindled

<hr> معنی : شوراب، اب شور، اشک، اب نمک <hr> معانی دیگر : آب نمک، آب پر نمک (که برای خیارشور خواباندن و غیره به کار می رود)، آب دریا، شورآب، شورآبه، دریا، اقیانوس، در آب نمک خواباندن، آب نمک زدن، نمک سود کردن

معنی : شوراب، اب شور، اشک، اب نمک معانی دیگر : آب نمک، آب پر نمک (که برای خیارشور خواباندن و غیره به کار می رود)، آب دریا، شورآب، شورآبه، دریا، اقیانوس، در آب نمک خواباندن، آب نمک زدن، نمک سود کردن

brine

<hr> معنی : موجب شدن، اوردن، رساندن به <hr> معانی دیگر : آوردن (بردن معمولا می شود: take)، به بار آوردن، به وجود آوردن، قیمت داشتن، (حقوق) اقامه ی دعوی کردن، در دادگاه ارائه دادن، (مدرک و شواهد) آوردن

معنی : موجب شدن، اوردن، رساندن به معانی دیگر : آوردن (بردن معمولا می شود: take)، به بار آوردن، به وجود آوردن، قیمت داشتن، (حقوق) اقامه ی دعوی کردن، در دادگاه ارائه دادن، (مدرک و شواهد) آوردن

bring

<hr> موجب شدن، به بار آوردن، سبب شدن، سبب وقوع امری شدن

موجب شدن، به بار آوردن، سبب شدن، سبب وقوع امری شدن

bring about

bring around

<hr> 1- باز آوردن 2- به یاد آوردن، به خاطر خطور دادن

1- باز آوردن 2- به یاد آوردن، به خاطر خطور دادن

bring back

<hr> به زیر آوردن، موجب سقوط (دولت و هواپیما و غیره) شدن

به زیر آوردن، موجب سقوط (دولت و هواپیما و غیره) شدن

bring down

<hr> موجب خنده ی شدید یا کف زدن حضار شدن

موجب خنده ی شدید یا کف زدن حضار شدن

bring down the house

<hr> معنی : بارور شدن، ثمر اوردن، طرح کردن <hr> معانی دیگر : از کیفیت چیزی کاستن، 1- موجب شدن، منجر شدن به، تولید کردن 2- زادن

معنی : بارور شدن، ثمر اوردن، طرح کردن معانی دیگر : از کیفیت چیزی کاستن، 1- موجب شدن، منجر شدن به، تولید کردن 2- زادن

bring forth

<hr> معنی : تولید کردن، معرفی کردن، نظر کردن به، ارائه دادن <hr> معانی دیگر : 1- موجب شدن، منجر شدن به، تولید کردن 2- زادن، 1- تاریخ چیزی را جلو آوردن، جلو انداختن، 2- به صفحه ی بعد بردن 3- ایراد کردن

معنی : تولید کردن، معرفی کردن، نظر کردن به، ارائه دادن معانی دیگر : 1- موجب شدن، منجر شدن به، تولید کردن 2- زادن، 1- تاریخ چیزی را جلو آوردن، جلو انداختن، 2- به صفحه ی بعد بردن 3- ایراد کردن

bring forward

bring home

<hr> 1- تاریخ چیزی را جلو آوردن، جلو انداختن، 2- به صفحه ی بعد بردن 3- ایراد کردن، (عامیانه) 1- نان آور خانواده بودن 2- موفق شدن

1- تاریخ چیزی را جلو آوردن، جلو انداختن، 2- به صفحه ی بعد بردن 3- ایراد کردن، (عامیانه) 1- نان آور خانواده بودن 2- موفق شدن

bring home the bacon

<hr> معنی : اوردن، وارد کردن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) 1- نان آور خانواده بودن 2- موفق شدن، 1- ارائه دادن، تسلیم کردن، معرفی کردن 2- پول ساز بودن، (پول) آوردن 3- شریک کردن، وارد کردن 4- (حقوق) حکم دادن، حکم دادگاه را ارائه دادن، سود بردن

معنی : اوردن، وارد کردن معانی دیگر : (عامیانه) 1- نان آور خانواده بودن 2- موفق شدن، 1- ارائه دادن، تسلیم کردن، معرفی کردن 2- پول ساز بودن، (پول) آوردن 3- شریک کردن، وارد کردن 4- (حقوق) حکم دادن، حکم دادگاه را ارائه دادن، سود بردن

bring in

<hr> 1- نان آور خانواده بودن 2- موفق شدن، به وجود آوردن

1- نان آور خانواده بودن 2- موفق شدن، به وجود آوردن

bring into being

bring into play

<hr> معنی : بیرون بردن، از تمت تبرئه شدن، به نتیجه موفقیت امیزی رسیدن <hr> معانی دیگر : برجسته نما کردن، چشمگیر کردن، نمایان کردن، هویدا کردن، (خودمانی) انجام دادن (با موفقیت)، از تهمت تبرئه شدن

معنی : بیرون بردن، از تمت تبرئه شدن، به نتیجه موفقیت امیزی رسیدن معانی دیگر : برجسته نما کردن، چشمگیر کردن، نمایان کردن، هویدا کردن، (خودمانی) انجام دادن (با موفقیت)، از تهمت تبرئه شدن

bring off

<hr> معنی : جلو رفتن، ادامه دادن، وادار به عمل کردن، بظهور رساندن <hr> معانی دیگر : به دنیا آوردن، زادن، زاییدن، به وجود آوردن، (به ویژه در مورد بیماری و سرفه و تب و غیره) ایجاد کردن (دوباره)

معنی : جلو رفتن، ادامه دادن، وادار به عمل کردن، بظهور رساندن معانی دیگر : به دنیا آوردن، زادن، زاییدن، به وجود آوردن، (به ویژه در مورد بیماری و سرفه و تب و غیره) ایجاد کردن (دوباره)

bring on

<hr> معنی : زاییدن، خارج کردن، از اختفا بیرون اوردن، خیط و پیت کردن <hr> معانی دیگر : (خودمانی) انجام دادن (با موفقیت)، تولید و عرضه کردن، ایجاد کردن، به ظهور رساندن

معنی : زاییدن، خارج کردن، از اختفا بیرون اوردن، خیط و پیت کردن معانی دیگر : (خودمانی) انجام دادن (با موفقیت)، تولید و عرضه کردن، ایجاد کردن، به ظهور رساندن

bring out

bring over

bring through

<hr> معنی : بهوش اوردن، بحال آوردن <hr> معانی دیگر : چیزی را به توجه کسی رساندن، کسی را از چیزی آگاه کردن، به هوش آوردن (از بیهوشی)، بحال اوردن کسی که ضعف کرده

معنی : بهوش اوردن، بحال آوردن معانی دیگر : چیزی را به توجه کسی رساندن، کسی را از چیزی آگاه کردن، به هوش آوردن (از بیهوشی)، بحال اوردن کسی که ضعف کرده

bring to

<hr> به پایان رساندن، خاتمه دادن، متوقف کردن، بندآوردن

به پایان رساندن، خاتمه دادن، متوقف کردن، بندآوردن

bring to a halt

<hr> متوقف کردن، بندآوردن، به مرحله ی حل و فصل رساندن، به مرحله ی تصمیم گیری رساندن، خاتمه دادن، به پایان رساندن

متوقف کردن، بندآوردن، به مرحله ی حل و فصل رساندن، به مرحله ی تصمیم گیری رساندن، خاتمه دادن، به پایان رساندن

واژه های حرف "b" - جملات نمونه